چشمای خسته اش رو به سقف دوخت و به زندگیش توی تمام این سال ها فکر کرد. بعد از تموم شدن دانشگاهش دیگه هرگز نمیخواست وارد اون ساختمان بشه. واسه آخرین بار بهش نگاه کرده بود و به خودش قول داده بود که اتفاقات اونجا رو فراموش کنه اما هر لحظه از زندگیش اون اتفاقات رو بهش یادآوری میکرد. تنها کاری که از دستش برمیومد بی گناه نشون دادن خودش بود.
حتی تا الان و تا امروز اون اتفاق درست مثل یه خاطره جلوی چشماش رژه میرفت. خیلی سعی کرده بود که دیگه بهش فکر نکنه اما انگار به مثل کنه به زندگیش چسبیده بود و از جوهره ی روحش میمکید.
فلش بک:
با سرعت از کلاس بیرون زدن چون تحمل صدای استادشون داشت هر لحظه سخت تر میشد. به قدم هاشون سرعت دادن و خیلی زود از اون کلاس فاصله گرفتن.
-"هوف! چقدر این حرف میزنه!"
جونمیون نگاه کلافه ای به کریس انداخت و دستش رو به کمرش زد.
-"فک کرده کیه؟! ها؟! من میتونم بهتر از اون درس بدم! فقط بلنده چشماش رو بچرخونه و از خودش ادا در بیاره!"
کریس لبخندی زد و سعی کرد جونمیون رو آروم کنه. جونمیون وقتی عصبانی میشد ممکن بود خودش هم نتونه خودش رو بشناسه.-"اشکال نداره به هر حال که ما قراره کلاسش رو حذف کنیم پس لازم نیست عصبی بشی."
جونمیون نفس عمیقی کشید و راه افتاد. از اتفاقی که برای کلاس تخصصیش افتاده بود به شدت عصبی و ناراحت بود. اون روی این کلاس حساب باز کرده بود اما حالا بدون هیچی قرار بود حذفش کنه اونم فقط به خاطر بی کفایتی استادی که این ترم بهش افتاده بود.
کریس لبخندی بهش زد و دنبالش راه افتاد. معمولا توی اون موقع از روز دانشگاه خلوت بود و کسی متوجه رفتار عصبی و عجیب جونمیون نمیشد که توی راهروی دانشگاه محکم قدم برمیداشت و به زمین و آسمون لعنت میفرستاد. وارد حیاط دانشگاه شدن و جونمیون با کلافگی راهش رو به سمت ته حیاط کج کرد. کریس گیج شده پرسید:
-"هی! کجا میری؟"
-"میخوام یکم قدم بزنم و تنها راهی که طولانی تره اینوریه، اوکی؟"
کریس سری تکون داد و کنارش شروع به قدم زدن کرد.
-"میخوای چیکار کنی؟"جونمیون به طرفش برگشت و گفت:
-"چی رو؟"
-"کلاسی که میخوایم حذف کنیم رو. بعدش دوباره نمیتونیم کلاس رو برداریم."
جونمیون آهی کشید.
-"درسته. فک کنم این ترم باید قید این کلاس رو بزنیم."
کریس سری تکون داد و چیزی نگفت. جونمیون توی این دو سالی که با کریس آشنا شده بود میتونست بگه که بهترین سال های عمرش بودن. با اینکه اخلاق خوبی داشت و با همه مهربون بود اما ظاهر سادش هیچکس رو تحت تاثیر قرار نمیداد. توی دانشگاهی که اون درس میخوند فقط پسرای مجهول و جذاب بودن که همه میخواستن باهاشون رفیق بشن. جونمیون هرگز نمیتونست اونطور باشه اما با این حال کریس بدون توجه به ظاهرش باهاش دوست شده بود. میشه گفت که توی اون دو سال کریس تبدیل شده بود به یکی از آدمای مهم زندگیش.
KAMU SEDANG MEMBACA
▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎
Aksiکاپلها: چانبک/بکیول، کایسو ژانر: اکشن، هیجان انگیز، رومنس خلاصه: یه روزای سگی توی زندگیش وجود داشتن که بکهیون به شدت ازشون متنفر بود. جوری که همه چی بهش فشار میاورد و اون داشت زیرش له میشد، باعث میشد به هر کی که میرسه دستش به سمت یقه اش بره. مثل آد...