Chaper 24

76 18 6
                                    

مبهوت و گیج شده سرش رو به دستش گرفت. هجم این همه اتفاق براش سنگین بود. چانیول...توی تمام این مدت نقشه اش رو ازش مخفی کرده بود. به کیونگسو نگاه کرد. میتونست از چشماش بخونه که نگرانشه، ولی اون خوب بود. فقط کمی یا شاید زیاد عصبانی بود.
-''واقعا میخوای با کسی بمونی که بهت اعتماد نداره و حتی ازت مخفی کرده بود چه نقشه ای داره؟"
با صدای رشن عصبانیتش بیشتر شد. به سمتش هجوم برد و مشت محکم و سنگینی توی صورتش زد. دستش گز گز میکرد. میدونست داره عصبانیتش رو روی رشن خالی میکنه ولی دیگه رفتارش دست خودش نبود. با سرعت به سمت چانیول رفت که وسط راه جونگین رو به روش ایستاد.
-''میگم چطوره یکم...آروم باشی؟ هوم؟! با صحبت هم میشه حلش کرد این موضوع رو."
دستاش رو مشت کرده بود و با قدرت فشار میداد. انگار گوشاش کر شده بود چون بدون اینکه به جونگین اهمیتی بده کنارش زد و به سمت چانیول رفت. رو به روش ایستاد و مشتش رو بالا اورد ولی وسط راه با صدای جونگین که اسمش رو صدا میکرد ایستاد. چطور میتونست اون صورت بامزه و جذاب رو با مشتش مهمون کنه؟ با حرص دستش رو پایین انداخت و فریاد زد:
-''توی احمق...چطور تونستی از من مخفی کنی؟ چطور تونستی؟! اصلا میدونی...من از تو احمق ترم که غصه تو رو میخوردم. تو دقیقا شبیه گربه ای شده بودی که بارون بهش زده لعنتی. از همون اول هم باید بهت شک میکردم، اون موقع هم عجیب غریب میزدی."
به چانیول نگاه کرد و متوجه شد چانیول به بهترین شکل خودش رو معصوم کرده. لحظه ای ساکت موند. داشت به این فکر میکرد که با چه ترفندی میتونه چشمای فرد رو به روش رو در بیاره که دیگه اون جوری بهش زل نزنه. آهی کشید و گفت:
-''میخوام درست و دقیق ازت بشنوم چانیول. تو دقیقا چطوری این نقشه کوفتی رو کشیدی؟"
-''خب، خب من..."
-"لکنت زبون گرفتی چرا؟ دارم بهت میگم کی همچین جرئتی پیدا کردی نقشت رو به من نگی؟"
چانیول کلافه دستش رو سمت موهاش برد و اونا رو کشید.
-"عه، چند دقیقه صبر کن میگم بهت. هولم نکن."
جدی به چانیول نگاه کرد. منتظر ایستاده بود تا ببینه قراره چه چیزی بشنوه. بعد از چند دقیقه چانیول روی صندلی پشت سرش نشست و بهش نگاه کرد.
-"خب...بزار واست از اول تعریف کنم. هر چند اصلا دلم نمیخواد اون کثافت درباره زندگی من چیزی بدونه ولی...چاره ای نیست."
با انگشت اشاره اش رشن رو نشون داد و ادامه داد:
-"من از بچگی خیلی باهوش بودم! به حدی که تمام عمرم رو جهشی درس خوندم و توی مدرسه های خاص. البته من خودم دلم نمیخواست استثنایی باشم...ولی پدرم منو قانع کرد که باید به فکر خودم باشم..در حالی که نمیدونستم همه کارایی که داره واسه من انجام میده هدف داره. اون میخواست از من یه نابغه بسازه برای بیزینس خودش. زمانی رسید که من دانشگاه و توی رشته پزشکی قبول شدم. انقدر خوشحال شده بودم که حتی خودمم نمیشناختم. من به دانشگاه رفتم."
صدای تمسخر آمیز رشن توی گوشش زنگ زد.
-"کی باورش میشه تو استثنایی بودی! واو...تحت تاثیر قرار گرفتم."
بکهیون با چشم غره که بهش رفت میخواست با عصبانیت به سمتش بره که چانیول جلوش رو گرفت.
-"بکهیون. اشکال نداره اون بی ارزش چی میگه، خب همه حواست به من باشه."
با تردید سرش رو تکون داد.
-"باشه."
چانیول دوباره روی صندلی جا گرفت و آهی کشید.
-"روز هایی که دانشگاه میرفتم بهترین روز های عمرم بود. علاقه زیادی که به پزشکی داشتم باعث شده بود خستگی یادم بره. چند ماه از دانشگاه رفتنم گذشته بود که پدرم...پدرم گفت توی کارش جانشین میخواد. اون میگفت من بهترین گزینه هستم که راه اونو ادامه بدم...ولی کریس هم بود. اون هم نه به اندازه من اما...اونم میتونست اون کار رو دنبال کنه. من از اون موقع شروع کردم با پدرم ساز مخالف زدن. هر جا میرفتم دنبالم بود و میخواست مثلا راضیم کنه که سر عقل بیام. منم کوتاه نمیومدم. تا اینکه یه روز وقتی از دانشگاه برگشتم...پدرم رو دیدم که داره توی حیاط چیزی رو آتیش میزنه. تعجب کرده بودم! نزدیک که رفتم با دیدن کتابای دانشگاهم و همه زحمت هام برای رشته ی مورد علاقم توی آتیش..."
دیگه ادامه نداد. لازم نبود ادامه بده وقتی همه فهمیده بودن چه اتفاقی اون زمان داشته رخ میداده. چانیول دستی به صورتش کشید و ادامه داد:
-"تا اون موقع به اون اندازه از پدرم متنفر نشده بودم. اون همه ی رویاهای من رو داشت آتیش میزد. رویاهایی که من برای رسیدن بهشون باید خیلی زحمت میکشیدم. اون با بی رحمی تمام به من گفت تا وقتی که مغزم به درد اون نخوره نمیتونم ازش استفاده ای کنم. من مجبور شدم برای اون ترم...از دانشگاه مرخصی بگیرم."
اشکی که توی چشمای چانیول جمع شده بود قلبش رو اذیت میکرد. داشت نفرتش از دوک هونگ بیشتر میشد.
-"پدرم من رو مثل بچه ای توی خونه حبس کرده بود. منم شب و روزم شده بود گریه کردن. همه ی چیز هایی که روزی بهشون فکر میکردم تا انجامشون بدم جلوی چشمام دود شده بود. این وضعیت ادامه داشت تا وقتی که شرطی برای پدرم گذاشتم. شرط گذاشتم اگه اول درسم رو تموم کنم میتونم بعد از اون جانشین پدرم بشم. این تنها کاری بود که از من بر میومد. من نمیتونستم روی رویاهام ریسک کنم ولی کردم. میدونستم شرطی که گذاشتم به هیچ وجه عملی نمیشه. من اونقدری قوی نبودم که رویاهام رو فدای پدرم کنم. اونم برای کاری که علاقه ای بهش نداشتم. پدرم شرط رو قبول کرد. قرار شد برای اون سال بار دیگه اون ترم رو ثبت نام کنم. من بازم به دانشگاه رفتم ولی دیگه اون شوق و ذوق اولیه رو نداشتم، بلکه ترس ناشناخته ای به جونم افتاده بود که حتی باعث شد کاتابام رو از پدرم قایم کنم. چند سال بعد که درسم رو تموم کردم بهش گفتم بهم فرصت بده تا باهاش کنار بیام. اونم زیاد بهم فشار نیاورد. من توی بیمارستانی که الان توش کار میکنم پذیرفته شدم. قرار بود چند ماهی بهم وقت بده تا باهاش کنار بیام ولی ماه پیش فرصتم تموم شد. من انقدر درگیر تو و جونگین و کیونگسو بودم که اصلا متوجه هیچ چیز نشده بودم...وقتی به بیمارستان اومدم و پدرم رو دیدم...تازه یادم اومد چه شرطی باهاش بسته بودم. ولی من بازم نمیخواستم کار اون رو دنبال کنم. توی همه ی این مدت روی کریس فشار میاورد که اون به کارهاش رسیدگی کنه. اونم مثل من زیر بار نمیرفت. وقتی که از بیمارستان به خونه اومدم میدونستم رشن یه حرکتی انجام میده...برای همین از پدرم کمک خواستم...هر چی بهش التماس و درخواست کردم فایده ای نداشت. میگفت باید روی قولی که دادم وایسم تا اونم به کمکم بیاد. منم چاره ای نداشتم. میخواستم...تو دوباره پیشم باشی. قبول کردم که اگه تو رو نجات بده منم جانشین اون میشم."
با ترس به چانیول نگاه میکرد. این امکان نداشت چانیول بخواد همچین کاری کنه...اون نمیتونست همچین چیزی رو به زبونش بیاره. بکهیون برای تمام عمر از این کار فراری بود و حالا...! بعد از چند دقیقه که همه جا رو سکوت فرا گرفته بود به سمت چانیول رفت و صورتش رو توی دستاش گرفت.
-"تو نمیدونی بابات چیکارس مگه نه؟ تو نمیدونستی و قبول کردی، درست نمیگم؟"
چانیول با چشمای که از اشک برق میزد سرش رو به چپ و راست تکون داد. قلبش فرو ریخت. با بهت دستش رو کنار کشید و بلند شد. حتی نمی‌دونست میخواد چیکار کنه. چانیول به خاطر اون تن به کار با پدرش داده بود. احساس میکرد نمیتونه خودش رو ببخشه.
-"بکهیون!"
به کیونگسو نگاه کرد. سرش کم کم داشت گیج میرفت و دیدش تار میشد. توی لحظه آخر که میخواست روی زمین فرود بیاد دستی از کمر گرفتش .دستای چانیول رو میشناخت. چشماش رو کم کم روی هم گذاشت و بیهوش روی دست چانیول افتاد. چانیول با ترس و اشک هایی که روی صورتش رو پر کرده بودن بکهیون رو تکون میداد.
-"بکهیون...چشمات رو باز کن...غلط کردم."
جونگین به سمتش اومد و بکهیون رو ازش گرفت.
-"چانیول...آروم باش. منو ببین...الان میبرمش یکم بهش شیرینی میدم حالش خوب میشه."
سرش رو تکون داد و به جونگین و کیونگسو که به طرف اتاق کناری میرفتن نگاه کرد. با صدای آروم رشن به سمتش برگشت.
-"چه مرد ضعیف نفسی!"
دیگه نمیتونست صداش رو تحمل کنه. با دادی که کشید پاهاش رو روی صورتش فرود آورد و گفت:
-"ببند دهنه کثیفت رو. اینا همه تقصیر توعه!"
رشن روی زمین افتاد و دهنش رو با دستش گرفت. خون توی دهنش رو به بیرون تف کرد و پوزخندی زد. توی این لحظات هم لحظه ای رو برای تحقیر و اذیت کردن چانیول از دست نمیداد.
-"من...فکر کردم...تو خودت نجاتش...دادی. آخی...چقدر بدبختی...که باید از...پدرت کمک بگیری...برای نجات کسی که دوسش داری."
ترجیح داد از دسترس دور شه تا همونجا زیر لگدش جون نده. اون داشت حقیقت رو میگفت ولی حقیقت برای چانیول خیلی تلخ تر از اونی بود که فکر میکرد. انگار اون هیچ وقت کسی نمیشد که بشه بهش تکیه کرد.
*

▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎Where stories live. Discover now