Chapter 18; زخم

125 25 3
                                    

نگاهش رو پایین انداخت تا شاهد دوباره باند پیچی شدن سر کیونگسو نباشه. همش تقصیر اون بود. تقصیر اون بود که الان کیونگسو روی تخت هنوزم
بیهوش بود. واقعا که یه احمق بود. اخه کی روز اول قرار به دوست پسرش میگه غیر قابل تحمل؟ داشت از خودش ناامید میشد. اگه تعداد دفعاتی که کیونگسو به سرش ضربه زده رو حساب میکرد قلبش فشرده میشد.
-"خب حالا نمیخواد زانوی غم بغل بگیری. کیونگسو یه پسر خیلی قویه. پس لازم نیس انقدر به خودت سخت بگیری. اون زود زود خوب میشه."
جونگین بدون اینکه نگاهی به چانیول بندازه به تخت زل زده بود.
-"میدونی مشکل من چیه؟ من یه احمقم. انقدر کیونگسو اینو بهم گفته که دیگه یکی از روزمرگی های الانم شده. تو بهم بگو چانیول، من واقعا احمقم که روز اول قرار بهش گفتم غیر قابل تحمل؟"
چانیول نگاهی به کیونگسو انداخت و دستش رو روی شونه جونگین گذاشت. نمی‌دونست حرفی که میخواد بزنه درسته یا نه اما باید دوستش رو دلداری میداد.
-"ما هیچکدوم کامل و بی نقص نیستیم جونگین! توام همین طور. لازم نیست خودت رو بی نقص نشون بدی. همونی که هستی رو به کیونگسو نشون بده و بهش ثابت کن که این همون جونگین احمقی بود که اون میگفت. بهش ثابت که یه احمقم میتونه براش یه دوست پسر خوب و جنتلمن باشه. کسی که اون بتونه بهش تکیه کنه."
قطره اشکی روی گونه جونگین غلتید که با پشت دست اونو پاک کرد و سمت چانیول برگشت. چانیول فکر کرد بهتره این کار رو انجام بده پس دستاش رو
باز کرد و جونگین رو توی آغوشش نگه داشت. جونگین دستاش رو سفت دور کمر چانیول حلقه کرد و توی آغوشش فرو رفت. انگار میخواست یادش بره چه اتفاقی داره دور و برش میوفته. اینجوری آروم تر میشد.
-"به بکهیون زنگ زدی بهش بگی؟"
جونگین همونجور که توی بغل چانیول بود سرش رو به علامت منفی تکون داد. چه خوب بود که دوستی مثل چانیول نصیبش شده بود.
-"چرا؟ اونم حق داره بدونه."
جونگین سرش رو بالا گرفت و از بغل چانیول جدا شد.
-"یه جوری میگی انگار فقط میخوای زنگ بزنم تا به خاطر کیونگسو بیاد اینجا! یعنی هیچ منفعتی واسه تو نداره؟"
چانیول لبخند خسته ای روی لباش نقش بست. حرف جونگین روی قلبش نشست اما عقلش خسته تر از اون بود که بخواد به حرف قلبش توجهی کنه.
-"چرت نگو! اون اصلا به من اهمیت نمیده. هر وقت منو میبینه انگار ترک دیوارم."
جونگین اخمی کرد. حس چانیول رو می‌فهمید ولی میدونست این راه حل این موضوع نیست.
-"به نظرم یه مشکلی داره. شاید به خاطر همون نمیتونه بهت نزدیک بشه. بالاخره اون یه فرد معمولی واسه جامعه نیست چانیول. شاید فقط نمیتونی درکش کنی!"
چانیول بدون حرف اتاق رو دور زد و جلوی در ایستاد. سرش رو برگردوند و نگاهی به جونگین کرد.
-"اون فقط به خودش اهمیت میده، فعلا."
جونگین دستش رو بالا اورد و همراه با آهی که کشید تکونش داد. روزی که پرونده کیونگسو رو قبول کرد هیچوقت فکرش هم نمیکرد به اینجا ختم شه. به هیچی. جونگین هیچ کاری نتونست برای کیونگسو انجام بده. کیونگسو حالش از روز اول بهتر بود. حرف میزد و حتی سعی کرده بود به حالت عادی برگرده اما در اصل هیچی تغییر نکرده بود. اون فقط داشت خودش رو گول میزد.
حالا جونگین مثل مجسمه بالای تخت ایستاده بود و فقط تنها کاری که میتونست از پسش بربیاد نگاه کردن بهش بود. شاید باید بیشتر اهمیت میداد. روحیات کیونگسو اونقدر که خودش رو نشون میده قوی نیست. هر آدمی به کسی احتیاج داره که بهش اهمیت بده و نگرانش باشه. شاید مشکل جونگین همین بود که کمتر اهمیت داده بود. کمتر به روحیات و احساسات کیونگسو توجه کرده بود یا با حرفاش اون رو رنجونده بود.
-"کیونگسو بگم غلط کردم خوبه؟ من نادون بودم! احساساتت رو نفهمیدم! میشه دوباره مثل قبل باشی؟! نمیخوام دیگه روی تخت بیمارستان ببینمت. وقتی اینجوری میبینمت انگار قلبم رو تیکه پاره میکنن. زود خوب شو چون ایندفعه من دیگه سرم باند پیچی نیست که هر دومون رو مسخره کنم."
دست کیونگسو رو توی دستاش نگه داشت و گوشی رو از توی جیبش بیرون اورد. باید به بکهیون زنگ میزد و میگفت که چقدر بی احتیاطی کرده و باعث این فاجعه شده ولی از ریکشنش می‌ترسید.
***
روی صندلی رو به روی هم منتظر غدا نشسته بودن. بکهیون فکرشم نمیکرد که بتونه یه روز با دوست چند ساعتش توی رستوران بشینه. این براش یه رویا بود.
-"آخ پام! پام داره داغون میشه. همیشه انقدر راه میری؟ تازه دارم درک میکنم چقدر عجیبی."
بکهیون دستش رو روی موهاش سهون گذاشت و مرتبشون کرد. دقیقا نمیدونست مشکل این پسر با موهای مرتب چیه! همش موهاش بهم ریخته بود و انگار اینطوری افریده شده بود.
-"باز به موهات دست زدی؟ اگه یه بار دیگه ببینم اینجوریه مردی."
سهون پوفی کرد و خودش برای موهاش دست به کار شد.
-"این شد. دیدی چه ناز شدی! دیگه نبینم شلخته باشیا."
سهون اغراق آمیز سرش رو تکون داد و غرولندی زیر لب کرد. بکهیون خواست حرفی بارش کنه که گوشیش توی جیبش زنگ خورد. معمولا کسی با بکهیون کار نداشت. الان نمیدونست کیه که یادش کرده. گوشی بدون اینکه شماره گیرنده رو ببینه جواب داد.
-"الو؟"
-"الو سلام خوبی؟"
بکهیون با شنیدن صدای گرفته جونگین با شک گوشی رو توی دستش جا به جا کرد.
-"سلام. چیزی شده؟"
-"آره یه چیزی شده."
بکهیون با نگرانی نگاهی به سهون انداخت که با بی تفاوتی نشسته بود و بهش نگاه می‌کرد.
-"خب؟"
-"باید بیای بیمارستان. کیونگسو اینجاست."
بکهیون تند از روی صندلی بلند شد و به سهون اشاره کرد.
-"چی؟ الان میام. اینم یادآوری کنم که وای به حالتون اگه تقصیر شما دو تا احمق روانی باشه. تو و اون چانیول دست و پا چلفتی، با جفتتونم."
صدای داد جونگین از پشت گوشی بلند شد.
-"الان موقع این حرفاست؟ زود باش بیا اینجا."
صدای بوق گوشی بدتر از قبل باعث عصبانی شدن بکهیون شد. نگاه تندی به سهون انداخت.
-"گفتی موتورت کجاست؟"
سهون با تعجب به بکهیون نگاه میکرد.
-"خب...اون توی پارکینگ..."
بکهیون زمانی که هنوز سهون حرفش تموم شده بود حرفش رو قطع کرد.
-"میریم میاریم، من عجله دارم باید برم جایی. توام منو میرسونی."
سهون ابرویی بالا انداخت و با پرویی گفت:
-"عه، بایدیه؟ من نیستم."
بکهیون با حرص دستاش رو روی موهاش کشید. الان وقت سر و کله زدن با این پسر لوس رو نداشت.
-"پس خفشو و دنبال من بیا."
بدون اینکه به سهون فرصت حرف زدن بده دستش روگرفت و دنبال خودش کشید. باید هر چه زودتر به بیمارستان میرفت. سهون دستش رو کشید و وایساد.
-"هی، منو کجا میبری؟ دیگه دارم بهت شک میکنما."
بکهیون نگاه ملتمسی به سهون انداخت.
-"بهت احتیاج دارم سهون."
سهون با تعجب و مسخ شده از لحن بکهیون زیر لب باشه ای گفت و دنبال بکهیون به راه افتاد. میخواست یک روز هم که شده لجبازی نکنه.
***
-"کریس؛ تو باید بری و بابا رو از نزدیک ببینی. اون باهات حرف داره چرا حالیت نیس که داره میمیره؟"
صدای بلند کریس پشت تلفن باعث شد چانیول چشماش رو روی هم بزاره. هیچوقت قرار نبود اونا دوباره یه خانواده باشن.
-"بابا؟ تو گفتی بابا؟ کدوم بابا دقیقا چانیول؟ تو چرا انقدر ساده ای؟ اون مرد فقط به فکر منافع خودشه وگرنه نگران من و تو نیست. نگران اون بیزینس مزخرفی هستش که راه انداخته. یادت نیست چه بلاهایی سرت اورد؟ داری واسش دل میسوزونی؟ مگه اون دلش واسه تو سوخت؟ اون فقط میخواد اون کار رو از سرش وا کنه بندازه رو شونه من. منم تن به این کارا نمیدم. همین جوریش هم خوشبختم. نمیخوام با دست گرفتن بیزینسش گند بزنم به زندگی الانم. توام اگه خیلی نگرانشی بهتره خودت مسئولیت این کارش رو به عهده بگیری. من همچین کارایی بلد نیستم. الانم کار دارم فعلا."
چانیول بدون جواب دادن گوشی رو قطع کرد و روی میز پرتش کرد. دیگه حوصله قهر و آشتی این پسر و پدر رو نداشت. همیشه باید بین این دو تا قرار میگفت.
از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت. به بیرون نگاهی انداخت. دیگه شب شده بود و خیابونا همه با چراغ های کنار عابر پیاده روشن بود. نگاهی به حیاط انداخت و دو تا پسر توجه اش رو جلب کرد. توی این دنیا کسی به جز بکهیون نمیتونست توجه چانیول رو به خودش جلب کنه. ولی پس اون پسر کنارش کی بود؟ باید میرفت بیرون و میفهمید. از پنجره فاصله گرفت و بعد از برداشتن گوشیش از اتاق خارج شد.
قلبش بدجوری تند میزد. بالاخره داشت میرفت که
بکهیون رو ببینه. از راهرو های بیمارستان رد شد و به اتاق کیونگسو رسید. کسی اونجا نبود پس لابد هنوز نرسیده بودن. کمی اونجا منتظر موند تا آخر تونست از ته راهرو قامت بکهیون رو ببینه. بهش رسیدن و بکهیون با حالتی معذب سلام کرد. چانیول جوابش رو داد و به سهون نگاهی انداخت. بکهیون متوجه نگاه چانیول شد و به سهون اشاره کرد.
-"اه خب...این سهونه. دوستم."
سهون سری تکون داد و با پرویی به چانیول زل زد. چانیول اخمی کرد و بدون جواب دادن به سلامش به بکهیون نگاه کرد.
-"برو تو کیونگسو و جونگین دیگه باید توی اتاق باشن."
بکهیون سری تکون داد و با عجله وارد اتاق شد و پشت سرش هم چانیول و سهون وارد شدن. بکهیون با نگرانی و قدم های آروم به سمت تخت به راه افتاد. نگاهش به باند روی سرش افتاد و بغضش گرفت.
-"این...این چرا اینجوری...شده؟"
جونگین نگاهی پر از استرس به چانیول انداخت و چیزی نگفت. بکهیون داد بلندی زد و به سمت جونگین اومد.
-"میگم کیونگ چرا اینجوریه؟"
جونگین لبخند آرومی زد.
-"خب...ما، من و کیونگسو...رفتیم چیز...رفتیم سره قرار."
بکهیون با چشمای گشاد شده به همشون نگاه میکرد. کیونگسو چیز به این مهمی رو به اون نگفته بود؟ چطور؟!
-"بعد کیونگسو هی به من میگفت احمق...منم عصبانی شدم و بهش...بهش گفتم...غیر قابل تحمل. بحثمون شد."
رنگ بکهیون عوض شد و رو به سرخی رفت. این دیگه خیلی از تصورات بکهیون دور بود.
-"تو...تو چی کار کردی؟!"
مشتش رو بلند کرد تا روی صورت جونگین فرود بیاره ولی دستی مانعش شد.
-"تمومش کن بیون بکهیون."
بکهیون به چانیول نگاه کرد که دستش رو گرفته بود. پوزخندی از روی حرصش زد و دستش رو کشید.
-"به چه جرأتی جلوی منو گرفتی؟"
چانیول بدون ترس و مصمم جلوی بکهیون ایستاد.
-"به همون جرأتی که جونگین دوستمه و اصلا دوست ندارم به دست کسی کتک بخوره مخصوصا اگه اون فرد تو باشی. فهمیدی؟"
کلمه آخرش رو با صدای بلندی ادا کرد که باعث شد بکهیون قدمی به عقب برداره. اون الان داشت سرش داد میزد؟
-"هوی، چته؟ وحشی. همین دوستت که ازش طرف داری میکنی باعث شده دوست من به این حال بیوفته! اون عوضی که میدونه کیونگسو حساسه ولی باز هم رعایت نکرده. پس حقشه که همین الان بکشمش."
جونگین سرش رو پایین انداخت. نمیخواست به خاطر اون میون اون دو تا دعوایی پیش بیاد.
-"نیازی به زدن تو نیست. من خودم بیشتر از شماها دارم عذاب میکشم. میدونم نفهمی کردم و یه حرف مزخرف گفتم لازم نیست انقدر بهم یادآوری کنی بکهیون."
بکهیون بدون حرفی تخت رو دور زد و کنار کیونگسو نشست. دیدن کیونگ توی اون حال باعث شده بود ضعیف بشه.
-"تو دکتری، اونم روانشناس. چرا باید کیونگ اینجوری باشه؟ اگه مشکلت اینه که نمیدونی چه اتفاقی واسش افتاده باشه من بهت میگم ولی قول بده که خوبش کنی خب؟ من دیگه نمیخوام اونو اینجوری ببینم. خسته شدم از اینکه همش نگران باشم یه اتفاقی براش بیوفته."
جونگین لبخندی زد و سرش رو تکون داد. شاید شنیدن اینکه چه بلایی سر کیونگسو اومده زیاد براش خوشایند نباشه ولی برای کمک به کیونگسو لازم بود
بدونه. سهون که تا اون موقع بی صدا فقط تماشاگر بود دستی زد.
-"وای پسر، تو خیلی خوبی. چطوری با اون قد فسقلیت انقدر پرویی؟"
حتی چشم غره های چانیول هم باعث نشد سهون دست از چرت و پرت گفتن برداره. اون تازه داشت از جمع دوستای رو به روش خوشش میومد پس باید یه جوری ابرازش میکرد ولی با دیدن جو حاکم توی اتاق سکوت کرد و دوباره روی صندلی نشست.
اتاق رو سکوت سنگینی فرا گرفته بود. همه منتظر بودن تا یه نفر سکوت رو بشکنه ولی هر کدوم به یه چیز فکر میکردن. بین این ها سهون استثنا بود چون با خیال راحت و دل آسوده مشغول بازی با سوییچ موتورش بود. بکهیون نگاهی به جمع کرد و روی چانیول ثابت موند.
اون پسر با اون قیافه جذابش داشت تمام فرضیه هاش رو بهم میریخت و زندگیش رو نابود می‌کرد. نمیخواست اهمیت بده. نمیخواست یه نقطه ضعف دیگه داشته باشه اما نمی‌دونست چرا هیچی اونجوری که می‌خواست پیش نمیرفت.
-"دستت خوب شده؟"
بکهیون با نگاه کردن به دست چانیول یاد اون اتفاق افتاد و از این خوشحال بود که چانیول سالم جلوش ایستاده. چانیول نگاهی به دستش کرد.
-"آره بد نیست، ممنون."
فضای سرد بینشون با صدای داد سهون شکسته شد.
-"هی بکهیون لعنتی، من الان چه نقشی دارم اینجا؟"
سرش رو به بالا گرفت و ادامه داد:
-"آخه خدا یا دوست نمیدی به ما یا اگه هم دادی یه دوست خل و چل دادی. من چه گناهی کردم آخه؟ فقط میخواستم کمک کنم! بد کردم نذاشتم اون دو تا مرد عوضی بلایی سرش بیارن؟ این دیگه چه حکمتیه؟"
بدون قطع کردن حرفش داد دیگه ای زد:
-"من حوصلم سر رفته."
بکهیون با چشم غره سعی داشت بهش بفهمونه بهتره خفه خون بگیره ولی انگار گیر یه پسر لوس افتاده بود که توی اون حالت بی حوصلگی حرف توی کلش نمی‌رفت. چانیول و جونگین با نگاه های گیج و نامفهومی به پسر رو به روشون نگاه میکردن. الان اصلا حوصله شوخی و بگو بخند رو توی همچین موقعیتی نداشتن. بکهیون که صبرش تموم شده بود با دندان قروچه ای دستش رو برای زدن سهون بالا برد.
-"ساکت میشی یا نه؟ الان وقت مسخره بازی نیست سهون."
سهون لبش رو گاز کوچیکی گرفت با حالت مظلومی سر تکون داد. به هر حال انقدرم نفهم نبود که شرایط پیش اومده رو درک نکنه. بکهیون پوفی کرد و سمت جونگین برگشت.
-"مطمئنی...میخوای بدونی؟"
جونگین آهی کشید و بی تردید سرش رو تکون داد.
-"چه به عنوان دکترش، چه به عنوان کسی که دوسش دارم میخوام همه چی رو راجب گذشته اش بدونم."
بکهیون با سر تأیید کرد و کمی صبر کرد. برای اونم گفتش همچین حقیقت تلخی سخت بود. نمیخواست با به یاد اوردن اون اتفاقات هم اوقات خودش رو تلخ کنه هم بقیه رو.
هنوز چند دقیقه از سکوتش نگذشته بود که سهون با قدم های آرومی اتاق رو ترک کرد. فکر میکرد شاید اینجوری راحت تر حرف میزنن. به هر حال اون فقط یه رهگذر بود که تنها یه ساعت با بکهیون دوست شده بود مطمئنا هنوز انقدری بهش اعتماد نداشت که بخواد راز های زندگی خودش و دوستاش رو براش فاش کنه. سهون پسری بود که درک بالایی از اینجور مسائل داشت.
بعد از رفتن سهون بکهیون نگاهی به کیونگسو روی تخت انداخت دستش رو روی موهای لخت کیونگسو کشید. بالاخره وقتش رسیده بود که باهاش رو به رو بشه.
-"کیونگسو انقدری سختی کشید که من اون رو تا به امروز نتونستم درک کنم. قلب کوچیک اون هنوزم پر از درد و غم از دست دادن کل زندگیشه. کیونگسو زندگیش رو توی چشمای آبی هانس پیدا کرده بود ولی با یه جرقه کل اون زندگی خاکستر شد، پودر شد، خراب شد. توی اون مدتی که کیونگسو نبود بدترین روز های عمرش رو گذروند، اونم درست کنار هانس. کنار کسی که فکر میکرد میتونه تکیه گاهی خوبی براش باشه و هیچ وقت بهش صدمه نمیزنه. اون توی یه دخمه قرار داشت که افراد اون پست فطرت اسمش رو گذاشته بودن لونه سگ."
بغض نمیذاشت حرف بزنه و راه گلوش رو بسته بود ولی بالاخره باید میگفت. نمیتونست از این حقیقت فرار کنه.
-"کیونگسو اونجا...اونجا زندگی...میکرد. البته اگه بشه همچین اسمی روش گذاشت. بیشتر اونجا...عذاب میکشید. همیشه حس میکنم...هنوزم صدای جیغاش...توی سرش میپیچه. جیغ هایی که موقع شلاق زدن توسط...عشقش...میزد."
جونگین میخکوب داشت به حرفاش گوش می‌کرد تا اینکه صدای شکستن بغض جونگین باعث شد اشک هایی که توی چشمای بکهیون جمع شده بود سرازیر بشه. چانیول حس میکرد با دیدن اشک ها و ناراحتی بکهیون و اتفاقی که برای کیونگسو افتاده بود قلبش داره از جاش کنده میشه. اون پسر چیزای خیلی زیادی رو تحمل کرده بود.
-"توی اون اتاق بارها بهش...بهش دست درازی شد. نه تنها...هانس این کار رو میکرد...بلکه...افرادش هم..."
-"بسهههه."
با صدای داد جونگین چشم های اشکیش رو بست و نگاهش رو از چهره معصوم کیونگسو گرفت. این حجم از درد و غم توی دلش باعث میشد احساس کنه قلبش در حال ترکیدنه. چقدر گفتنه این حرف ها براش سخت بود.
-"خودت گفتی...گوش میکنی...پس اخرش هم بشنو. کیونگسو دو ماه دست هانس بود. دو ماه لعنتی که اون فقط زخم خورد و درد کشید. من خیلی بی عرضه بودم. از اولش هم باید...خودم مسئولیت مأموریت رو به عهده میگرفتم...من بد کردم...با دوستم خیلی بد کردم...اگه فقط...حرف پدرم رو قبول میکردم. نباید غرور خودم رو انتخاب می‌کردم...اون...اون میتونست پیداش کنه...میتونست نجاتش بده...ولی..."
بدون گفتن ادامه حرفش با سرعت به سمت در اتاق رفت و ازش خارج شد. توی اتاق جونگین بود که با قلب شکسته روی زانوهاش فرود اومد. دستش رو روی قلبش فشار میداد تا بلکه کمتر دردش رو احساس کنه، قلبش بدجوری درد گرفته بود.
چانیول از شوک حرف هایی که شنیده بود بیرون اومد و کنار جونگین روی زانوهاش نشست. میدونست دوست لوسش نمیتونه تنهایی این همه غم رو تحمل کنه. دستش رو دورش حلقه کرد و اونو به خودش فشار داد. توی همچین موقعیتی اصلا نباید به فکر خودش میبود. به فکر اینکه کسی که دوستش داره بهش گفته بود حتی نمیخواد دیگه با هم دوست معمولی باشن و اینکه قضیه اون مردا که سهون میگفت چیه! تنها کسی که در حال حاضر مهم بود الان توی بغلش فرو رفته بود و صدای گریه خفه اش شنیده میشد.
-"ناامید نشو جونگین...یادته بهت چی گفتم؟ گفتم به کیونگسو ثابت کن که تو با اعتماد ترین دوست پسری هستی که اون دیده. بهش نشون بده میتونه بدون هیچ ترسی بهت تکیه کنه و تو هیچوقت پشتش رو خالی نمیکنی."
جونگین سرش رو تکون داد و با صدای گرفته ای گفت:
-"قول میدم، قول میدم برای کیونگسو دوست پسری باشم که بتونه بهش اعتماد کنه. قول میدم هیچوقت تنهاش نذارم و همیشه کنارش باشم. انقدر دوستش خواهم داشت که دیگه چشماش هیچ عشق دیگه ای رو نبینه و دلش قبول نکنه. انقدر توی گوشش زمزمه عاشقانه میگم که جایگزین تمام تحقیرایی بشه که شنیده. من بهترین دوست پسری میشم که دنیا به کیونگسو نشون میده."
چانیول لبخند زیبایی زد و جونگین رو از روی زمین بلند کرد.
-"بهت افتخار میکنم. همینا رو هم باید به خودش بگی. فایتینگ!"
جونگین که هنوز رد های اشک روی صورتش مونده بود در جواب چانیول دستش رو بالا اورد کمی لپ چانیول رو کشید.
-"من نمیدونم بکهیون چطوری تو رو رد کرد؟ کوچولوی خوردنی."
چانیول لبخند تلخی زد و چیزی نگفت. در حقیقت چیزی نداشت که در جواب این سوال بده چون خودش هم فعلا جوابش رو نمیدونست. ولی بالاخره میفهمید چرا همچین اتفاقی افتاده. زمانی هم که میفهمید دیگه از بکهیون دست نمیکشید.
***
بکهیون با ناراحتی مشهودی کنار سهون روی صندلی نشست. چشمای قرمزش همه چی رو فاش میکرد ولی سهون نمیخواست چیزی در این مورد به روی بکهیون بیاره. میدونست چیزی که باعث اشک ریختن اون پسر پرو شده باید خیلی ناراحت کننده باشه پس سعی کرد با کنجکاوی بی موردش بکهیون رو بیشتر از اینی که هست ناراحت نکنه.
-"تو هنوز اینجایی؟ فکر کردم رفتی."
سهون پلکی زد و با تعجب به صدای گرفته بکهیون گوش کرد.
-"چرا باید میرفتم وقتی هنوز شمارمو بهت ندادم."
بکهیون با شنیدن جوابش تک خندی کرد.
-"پس الان داری بهم پیشنهاد میدی؟"
سهون با صدای بلند خندید و سرش رو به دو طرف تکون داد.
-"میدونی من اصولا آدم محتاتی هستم و دلم نمیخواد با اون گنده بک داخل اتاق رقیب عشقی بشم."
بکهیون لبخند روی لبش محو شد.
-"حالا از کجا میدونی اون رقیب عشقیته؟"
سهون چشماش رو زیر کرد و دستش رو به حالت متفکر روی چونش گذاشت. یه جورایی داشت سعی میکرد حال دوست جدیدش رو بهتر کنه.
-"آها اصلی ترین قسمت! اگه آدم گاو ترین آدم هم باشه اینو میفهمه. اول اینکه اون جناب جواب سلام من رو نداد و یه جوری بهم نگاه کرد انگار خواست بگه اگه از اینجا نری گور خودتو کندی. دوم اینکه توی اتاق هم گلوله های آتیش نگاهش روم فوران میکرد. حس میکردم تو جهنم گیر افتادم. یکی نبود بهش بگه مرتیکه کی خواست عشق تو رو برُ بزنه؟! حالا هم دست از سر کچل ما وردار. قول میدم یه روز همینا رو بهش میگم."
بکهیون از خندیدن زیاد روی سهون پرت شده بود و سهون باز هم به حرف های بی سر و تهش ادامه میداد. قصدش فقط این بود که بکهیون رو از اون حال و هوا خارج کنه و موفق هم شده بود اما با دیدن چانیول که از اتاق خارج شد گفت:
-"اوه اوه بکهیون بلند شو صاحبش اومد. فک کنم قراره جونمو از دست بدم. این چرا همچین نگاه میکنه لعنتی؟ ووی کم مونده شلوارمو خیس کنم."
بکهیون بدون توجه به چانیول که نزدیکشون میشد بیشتر به سهون چسبید و از شنیدن چرندیات سهون صورتش رو با دستاش قایم کرد.
-"جون تو ایندفعه دیگه واقعا اومد."
سهون با ضرب از روی صندلی بلند شد و لبخند احمقانه ای به چانیول که با حرص نگاهش میکرد زد. بکهیون خودش رو تکون داد و همراه سهون از جاش پاشد.
-"حال جونگین...خوبه؟"
چانیول پوزخندی زد و به سهون نگاه کرد.
-"اون خوبه ولی انگار تو خیلی بهتری."
بکهیون چیزی نگفت و زیر چشمی به سهون چشم ابرو اومد.
-"آآآ، راستی من میخواستم برم جایی."
به سمت بکهیون برگشت. با شیطنت چشمکی زد و باهاش دست داد.
-"مواظب خودت باش شمارمو بدون اجازه سیو کردم تو گوشیت ولی حتما کاری داشتی زنگ بزنا من رفتم فعلا."
بکهیون لبخند شیرینی زد و دستش رو توی هوا تکون داد. چانیول با دیدن این صحنه ها احساس میکرد پلکش داره میپره. از دست این پسر تیک عصبی گرفته بود. انگار اون لبخند روی عصب های مغزش گل یا پوچ بازی میکرد. چرا تا به حال از این لبخند های ته دل به چانیول نزده بود؟! یا شاید فقط واسه اون میوه ممنوعه بود؟ بکهیون به سمت چانیول برگشت و با لحن سردی گفت:
-"میرم...فعلا."
بکهیون میدونست با این لحنش چه زخمی به قلب چانیول وارد میشه؟ یا میدونست و از قصد این کار رو میکرد؟ به نظر میرسید میدونست اما باز هم با اون قلب سنگیش دل اون رو میشکوند.
واست متأسفم چانیول...تو باختی...برای همیشه...!

▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎Место, где живут истории. Откройте их для себя