Chapter 34

70 16 2
                                    

حدود چند دقیقه ای بود که بکهیون و سهون وارد اتاق شده بودن و هنوز هم ازشون خبری نبود. با لبخند به راشل نگاه کرد. به نظر دختر خوبی میومد ولی هنوز هم از سهون دلخور بود که تا این زمان از وجود چنین دختری بی خبر مونده بود.
راشل که متوجه نگاهش شده بود با خجالت سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با گوشه لباسش شد. به لباش زبونی زد و با تردید رو بهش پرسید:
-"تو...چند وقته با سهون رابطه داری؟"
راشل هول شده به من من افتاد.
-"من...خب راستش...سهون..."
در همان حال در اتاق باز شد و بکهیون با لبخند گشادی که از روی حرص بود روی لبش و سهون با شرمندگی بیرون اومدن. با تعجب بهشون نگاه کرد تا اینکه بکهیون کنارش نشست.
-"هی چیشده؟! حالت خوبه؟"
بکهیون نگاهی بهش انداخت و سرش رو تکون داد. به سمت سهون برگشت و با صدای آرومی گفت:
-"باز گند زدی؟"
سهون با ترس بهش خیره شد. باید حدسش رو میزد که اتفاق بزرگی افتاده که تا به این حد بکهیون رو پریشون کرده. بی توجه به سهون به چهره عصبانی بکهیون نگاه کوتاهی انداخت. انگار همه میدونستن اتفاقی افتاده چون بدون گفتن چیزی سکوت کرده بودن. چانیول کلافه پاهاش رو تکون داد و به جو سالن لعنت فرستاد. این چه اتفاقی بود که بکهیون تا الان سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت؟! با سرفه کردن مصلحتی بکهیون همه به سمتش برگشتن.
-"خب...این اتفاقیه که افتاده و کاریش هم نمیشه کرد. بهتره که بتونید با هم کنار بیاین چون در غیره این صورت کلاهمون بدجور تو هم میره، مگه نه سهونی؟"
نگاه آتیشی به سهون انداخت و ادامه داد:
-"و درضمن این آخرین باریه که گند بالا میاری."
سهون شرمنده سرش رو پایین انداخت و دستاش رو توی هم قفل کرد. درست نمیدونست چه اتفاقی افتاده ولی زیاد هم کنجکاو نبود. سهون توی این چند وقته انقدر اتفاق واسش افتاده بود که دیگه واسه بقیه زیاد هم مهم نبود که چه اتفاقی براش افتاده. کل زندگی سهون پر از حاشیه شده بود و این حاشیه ها اصلا اون چیزی نبودن که اون ازش انتظار داشت. راشل با لبخند خجالت زده ای رو به بکهیون گفت:
-"من تعریف تو رو از سهون زیاد شنیده بودم و میدونستم واکنشت کمتر از این نیست. نمیخواد نگران من باشی، من خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. نمیخوام از همین اول باری باشم که روی دوشه سهونه."
بکهیون همراه با اخمی روی صورتش جواب داد:
-"خودت هم بخوای و بتونی از خودت مراقبت کنی سهون وظیفشه مسئولیت اتفاقی که افتاده رو قبول کنه! این پسر بی مسئولیت باید یاد بگیره که از الان به بعد باید مراقب تو و بچش باشه."
همه با تعجب نگاهشون بین سهون و راشل در گردش بود و شوکه به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردن. چانیول حیرت زده نفس حبس شده اش رو بیرون داد و نگاه درمونده ای به بکهیون انداخت. هر چقدر هم فکر میکرد میفهمید سهون اصلا نمیتونست همچین اتفاقی رو هضم کنه، حداقل نه تا چند وقته دیگه و این وسط اون دلش برای راشل میسوخت. کیونگسو با تاسف نگاهی به سهون کرد و زیر لب گفت:
-"میدونستم جنبه خارج رفتن نداری."
چانیول هم سری از تایید تکون داد. از اولش هم میدونست سهون به نیوزلند بره با یه فاجعه برمیگرده. حالا هم حدسش نه تنها درست از آب دراومده بود بلکه حتی خیلی از اون چیزی که انتظار داشت فاجعه تر بود. این اتفاق رو به راحتی نمیشد جمعش کرد.
سهون با شرمندگی و خجالت توی جاش تکونی خورد و سرفه مصلحتی کرد.
-"میدونم ناامیدتون کردم ولی من نمیخواستم اینطوری بشه! من فقط...زیادی سر به هوا بودم. درسته تقصیر خودم بود و مسئولیتش رو قبول میکنم ولی نمیخوام در موردم چیز دیگه ای فکر کنید. من واقعا متاسفم که شبتون رو خراب کردم. قول میدم از این به بعد اول آدم بهتری باشم و بعدش دوست خوبی برای شما."
همه تحت تاثیر جملات سهون لبخندی زدن و باهاش همدردی کردن. بکهیون همراه با خنده قشنگی که روی لب داشت گفت:
-"همین انتظار رو هم ازت داشتم سهونی."
سهون و راشل با چشمایی که اشک توشون جمع شده بود لبخندی رو به جمع زدن. چانیول با خوشحالی شاهد منظره ای بود که همیشه آرزوش رو داشت. همه با خوشحالی سر به سر هم میذاشتن و لبخند رو لبشون از بین نمیرفت. نگاهشون درخشان بود و منتظر آینده ای بودن که با هم قصد ساختنش رو داشتن. درسته که هیچکس انتظار نداشت یکیشون به این زودی پدر بشه ولی این خبر خیلی یهویی و یکم خوشحال کننده بود چون باعث میشد سهون دست از سر به هوایی برداره.
کریس با لبخندی که از حرفای بقیه روی لبش نشسته بود متوجه خودش شد. اون برای تمام زندگیش قرار بود تنها بمونه و به نظر قصد نداشت آینده ای دو نفره رو تصور کنه، یا شاید توانایی انجامش رو نداشت. اون قرار بود تا آخر عمرش بابت کاری که با جونمیون کرده بود مورد سرزنش خودش قرار بگیره. لبخندش تلخ شد و با فکر به جونمیون بغ کرده سر جاش نشست. اون به هیچ وجه نمیتونست اتفاقی که برای خودش و جونمیون افتاده بود رو فراموش کنه.
-"کریس! حالت خوبه؟!"
کریس با آشفتگی به سمت جونگین برگشت و سری تکون داد ولی خودش هم میدونست که خوب نبود. حالش اصلا اون چیزی نبود که بشه اسمش رو خوب گذاشت.
-"خوبم فقط کمی خسته ام و خوابم میاد."
خودش هم میدونست امشب نمیتونه حتی چشماش رو روی هم بذاره ولی تظاهر میکرد خوبه! اینطوری خیلی بهتر میتونست خودش رو از بند جونمیون رها کنه.
جونگین با چشمای باریک شده با شک دوباره پرسید:
-"مطمئنی؟! انگار ناراحتی!"
الان دیگه همه توجه ها روی اونا بود و انگار اونا هم فهمیده بودن امشب اون یه چیزیش هست. البته که معلوم بود چون بیشتر از این نمیتونست ناراحت بودنش رو پنهان کنه یا تظاهر به خوب بودن کنه. با عجله از جاش بلند شد و با خداحافظی مختصری اونجا رو ترک کرد. کسی هم بهش واسه موندن گیر نداد. انگار اینم فهمیده بودن که به کمی تنهایی نیاز داره.
بکهیون بعد از رفتن کریس آهی کشید. حتم داشت این ناراحتی از کسی جز جونمیون نشئت نمیگیره. نمیدونست رابطه بین اون دو چی بوده یا هست اما اینو میدونست که خیلی زیاد از هم دلخور به نظر میرسیدن. با خستگی نگاهی به ساعت انداخت و خمیازه ای کشید.
-"خب دیگه خنده و شادی بسه. برین بخوابین که فردا باید بریم سرکار."
همه با غرغر بلند و وارد اتاق مهمان شدن. چانیول نگاهی به چشمای خسته بکهیون انداخت و با عجله از جاش بلند شد و بکهیون رو تند تند به دنبال خودش کشید.
-"بیا بریم بخوابیم خیلی خسته به نظر میای."
وارد اتاق شدن و چانیول به سرعت بکهیون رو روی تخت خوابوند و رو تختی رو روش کشید. می‌ترسید فردا بکهیون انرژی برای کار کردن نداشته باشه و جلوی همکاراش و بقیه خجالت زده بشه. خودش هم کنارش جا گرفت و با لحن آرومی پرسید:
-"جات راحته؟ چیزی لازم نداری برات بیارم؟"
بکهیون با خوابالودگی لبخندی زد و سری رو تکون داد.
-"نه جنتلمن من بگیر بخواب فردا باید بری بیمارستان."
چانیول ذوق زده از شنیدن حرف بکهیون با لبخند چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه که بوسه ای روی لباش نشست. چشماش رو باز کرد و به بکهیون که چشماش رو بسته بود نگاه کرد و با لبخندی عمیق تر چشماش رو بست و به عالم خواب رفت. دلش میخواست بکهیون رو حتی توی خواب هاش هم ببینه.
***
با خستگی از آسانسور بیرون اومد و وارد شرکت شد. انقدر خسته بود که حتی به زور راه میرفت و خودش رو تا اینجا رسونده بود. بی حوصله به جونمیون سالم داد و روی میزش نشست. جونمیون با تعجب بهش نگاه کرد اما اون اهمیتی نداد. خسته تر از اونی بود که جواب نگاه های جونمیون رو بده. جونمیون لبخندی بهش زد و گفت:
-"انگار دیشب خیلی دیر خوابیدی!"
سری تکون داد.
-"آره وقتی یه ایل رو خونت دعوت کنی که شب هم خونت رو ول نکنن همین میشه."
جونمیون خنده ای کرد و به کارش مشغول شد اما بکهیون هنوز از عالم خواب جدا نشده بود که بتونه کاری انجام بده. سرش رو روی میز تکیه داد و برای لحظه ای چشماش رو بست اما با یادآوری کار هایی که باید انجام میداد سرش رو بلند کرد و زیر لب گفت:
-"تو باید بتونی بکهیون. تو از عهده اش بر میای."
با روحیه دادن به خودش کارش رو شروع کرد. حدود ده دقیقه گذشته بود که جونمیون صداش کرد.
-"بکهیون! وونهو صدات میزنه متوجه نشدی؟!"
با تعجب و شرمندگی لبخندی زد و از جاش بلند شد. به طرف اتاق وونهو به راه افتاد وقتی رسید در زد.
-"بیا تو."
در رو باز کرد و وارد شد. با سری که برای وونهو تکون داد روی صندلی نشست و منتظر موند.
-"خب خبرت کردم که چیزی رو بهت بگم. راجب مسئله جونمیون که گفته بودم دوربینا رو چک میکنم...این کارو کردم اما اون روز که جونمیون اونجا بوده دوربین خراب شده بوده و رئیس تعمیرکار اورده بود که دوربین رو درست کنه اما دوربین رو با خودش برده بود. پس ما هیچ مدرکی از دزد بودن جونمیون پیدا نکردیم."
بکهیون نفس راحتی کشید و خیالش راحت شد که هنوز بهش همچین چیزی ثابت نشده. با اینکه جونمیون دوستی بود که مدت کمی باهاش آشنا شده بود اما میدونست که نمیتونه باور کنه همچین کاری از دست اون بربیاد. جونمیون آدم این کارا نبود.
-"الان میخوای چیکار کنی؟"
وونهو نفس عمیقی کشید و گفت:
-"منتظر میمونیم. کار دیگه ای از دستمون بر نمیاد. منتظر میمونیم تا دزده دوباره خودش رو نشون بده اونوقت مچش رو میگیریم."
سری تکون داد.
-"پس اگه با من کاری نداری من برم به کارام برسم."
-"نه برو فقط حواست به رفتارای جونمیون باشه."
باشه ای گفت و از اتاق بیرون رفت. آهی کشید و به طرف میزش رفت. جونمیون در حالی که سرش توی لپتاپ جلوش بود پرسید:
-"چیکارت داشت؟"
-"هیچی درباره سود مالی این ماه حرف زد."
جونمیون سری تکون داد و چیزی نگفت. بکهیون نگاهی بهش انداخت و به فکر فرو رفت. چیزی از دیشب توی فکرش چرخ میخورد و میخواست ازش سر در بیاره. در مورد رابطه اون و کریس کنجکاو بود ولی حس میکرد زیادی داشت توی زندگی شخصی دیگران دخالت میکرد. حس سرکشی توی وجودش بهش اجازه بیان سوالش رو نمیداد. جونمیون که متوجه نگاه های خیره ی اون شده بود با گیجی نگاهش کرد.
-"اتفاقی افتاده؟!"
به خودش اومد و گفت:
-"هیچی به کارت برس."
جونمیون دست از کار کشید و به طرفش برگشت.
-"اگه سوالی داری میتونی ازم بپرسی."
بکهیون لبش رو گاز گرفت و ناخودآگاه پرسید:
-"تو و کریس هم دیگه رو میشناسید؟!"
جونمیون لبخند تلخی زد و سکوت کرد. بکهیون فکر
کرد شاید سوال بیخودی پرسیده و جونمیون رو
ناراحت کرده پس با عجله گفت:
-"ببخشید! نمیخواستم فضولی کنم."
همین الان داری فضولی میکنی بکهیون احمق!
جونمیون لبخند کشداری زد تا بکهیون حس بهتری پیدا کنه چون حس میکرد زیادی داره موضوع کریس رو گنده میکنه.
-"نه اشکال نداره. و اینکه آره میشناسمش."
بکهیون با احتیاط لب باز کرد.
-"اونوقت از کجا؟!"
جونمیون لحظه ای به فکر فرو رفت. انگار داشت فکر میکرد گفتنش به اون کار درستیه یا نه. اما بعد از چند لحظه بهش نگاه کرد و گفت:
-"از زمان دانشگاه. زمانی که ازم خواست کاری رو بکنم که دوست نداشتم...اونجا شناختمش!"
با تعجب به حالت گرفته جونمیون نگاه کرد و بابت سوالی که پرسیده بود خودش رو لعنت کرد. نباید توی همچین زمانی ازش این سوال رو میپرسید اما آبی بود که ریخته شده بود و نمیشد جمعش کرد. با شرمندگی دستش رو روی شونه ی جونمیون گذاشت و با لحن خجالت زده ای گفت:
-"ببخشید! واقعا میگم! نمیدونستم اینطوریه وگرنه هیچی نمیپرسیدم."
جونمیون سری به نشونه نه تکون داد.
-"نه من خودم زیادی بزرگش کردم...یعنی تقریباً هر اتفاقی که به کریس مربوط باشه رو زیادی بزرگ کردم. نباید از اولش هم انقدر بهش بها میدادم که این بلا سرم بیاد. همش تقصیر خودمه!"
بکهیون با تاسف به جونمیون نگاه میکرد و بابت اینکه ناراحتش کرده بود و باعث شده بود خاطرات بدش براش تداعی بشن خودش رو سرزنش میکرد. انقدری که فکر میکرد رابطه شون ساده نبود و تازه پیچیده تر از اونی بود که نشون میداد. انقدری پیچیده که ممکن بود زندگی همشون رو درگیر کنه و خیلی از حقایق رو آشکار!
***
با باز کردن در با کلید وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست. چانیول هنوز خونه نیومده بود و خونه خالی بود. حداقل میتونست کمی بدون سر و صدای بقیه استراحت کنه چون به شدت خسته و درگیر بود. کتش رو از تنش بیرون اورد و روی مبل انداخت. میشد گفت به پوشیدنش عادت کرده بود اما هنوز هم با پوشیدنشون معذب میشد. روی مبل راحتی نشست و نفس عمیقی کشید. این جو به وجود اومده توی دلش رو نمیتونست انکار کنه. امروز حسابی از پا در اومده بود و دلش میخواست کمی دلتنگیش نسبت به چانیول رو برطرف کنه. اصلا هم براش مهم نبود که اون راضی باشه یا نه چون بالاخره باید به این چیزا
عادت میکرد.
با احساس گشنگی به طرف آشپزخونه رفت و غذای توی یخچال رو روی گاز گذاشت تا داغ بشه. با لبای آویزون به خونه نگاهی انداخت و از اینکه فکر کرده بود میتونه تنها استراحت کنه پشیمون شد. از تنهایی متنفر بود! کل عمرش رو تا الان با تنهایی سر کرده بود و دیگه نمیخواست باقی زندگیش این اتفاق بیوفته.
با رفتن برق و تاریک شدن فضای خونه بکهیون با ترس روی زمین نشست. اون تاریکی لعنتی...! برای لحظه ای نفساش تند شده بودن و داشت حواسش رو از دست میداد. میخواست کسی رو صدا کنه و کمک بخواد اما تنگی نفس این اجازه رو بهش نمیداد. با سخت تر شدن نفساش روی زمین غلتید و خودش رو به سختی به حال رسوند. میدونست الانا باید برق اضطراری رو بزنن اما همین مقدار هم میتونست بکهیون رو بُکشه. صورتش کبود شده بود و دیگه چیزی به از هوش رفتنش نمونده بود که دوباره برقا وصل شد. چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. هنوز هم نفساش سر جاش نیومده بود.
به سختی خودش رو به مبل رسوند و روش دراز کشید. با فکر کردن به اینکه تا چند لحظه پیش مرگش حتمی بود لرزی به بدنش افتاد. با دم و بازدم هاش ریتم نفساش نرمال شد. نگاهی به اطراف کرد و با پاهای لرزونی از جاش بلند شد. به طرف آشپزخونه رفت و با نگاهی به غذای روی گاز برداشتش و شروع به خوردنش کرد. بعد از ده دقیقه با بیحالی ناشی از برق رفتن دوباره به حال برگشت که در با صدای کلید باز شد و چانیول وارد خونه شد.
-"سلام خسته نباشی."
چانیول لبخند خسته ای زد و با صدای آرومی گفت:
-"شما هم خسته نباشی. چرا رنگت پریده؟!"
بکهیون هم متقابلا لبخندی زد.
-"هیچی نگران نباش برقا رفته بود واسه همون."
چانیول با ترس و سراسیمه به طرفش اومد و دو طرف شونه هاش رو گرفت.
-"طوریت که نشد؟ الان خوبی؟ چرا یکی رو خبر نکردی؟ تو آخرش هم من رو با این کارات میکُشی."
بکهیون لبخندش عمیق تر شد و وقتی نگاهش به سمت لبای درشت چانیول رفت با لحن اغواگرایانه ای توی صورتش لب زد.
-"فعلا که یکی جلوم داره دلبری میکنه و من حواسم به هیچی نیست!"
چانیول که متوجه حرف بکهیون شده بود هول شده دستاش رو انداخت و به طرف اتاق رفت. بکهیون که با لبخند نگاهش میکرد به دنبالش به راه افتاد و دست چانیول رو گرفت.
-"الان داری در میری؟!"
چانیول با کمی خجالت بهش نزدیک شد و با صدای آرومی گفت:
-"نه!"
لبخندی زد. چطور میتونست از این گلوله پشمک بگذره؟! انگشتش رو روی لبای چانیول گذاشت و لمسشون کرد.
-"نمیخوای یکم از طعم این لب به من تعارف بزنی؟"
چانیول که تحت تاثیر حرفای بکهیون قرار گرفته بود با حرکت سریعی کمرش رو گرفت و لباش رو روی لباش گذاشت. با دلتنگی لباش رو روی اون لبای نازک و نرم میکشید و چند لحظه یکبار مک میزد. چقدر دلش برای این لحظه تنگ شده بود!
با عجله بکهیون رو به سمت تخت کشید و روش قرار گرفت. بی قرار تر از همیشه ازش جدا شد و با نفس نفس به اون چهره ی زیبا و بامزه نگاهی انداخت.
-"اگه میدونستم روزی به این حد عاشقت میشم از همون اول به خودم زنجیرت میکردم."
بکهیون لبخند بیحالی زد و همین لبخند برای چانیول کافی بود که دوباره به سمت لباش حمله ور بشه. چانیول به سرعت به سمت گلوی بکهیون رفت و مک محکمی به سیب گلوش زد. بکهیون اصلا از آزاد کردن ناله هاش ترسی نداشت و با هر مک زدن چانیول ناله اش بلند تر میشد. چانیول دیگه طاقت نیاورد و به سمت کروات بکهیون رفت و اون رو شل تر کرد که باعث بیرون زدن ترقوه های جذابش شد. به آرومی لیسی بهشون زد و با لبخند به بکهیون که قرمز شده بود نگاه کرد.
-"خوشت میاد؟"
بکهیون با حرص کرواتش رو از گردنش بیرون اورد و گفت:
-"کی میخوای دست از سر این سوالای بی ربطت وسط این کار برداری؟!"
چانیول دستش رو پایین برد و روی عضو بکهیون فشار داد.
"آه...!"
چانیول از لذت شنیدن صداش نیشخندی زد.
-"تا وقتی جوابش رو درست بهم بدی."
بکهیون کلافه و عصبی سرش رو تکون داد.
-"آره خوشم میاد!"
چانیول نیشخندش عمیق تر شد و پیراهن بکهیون رو از تنش خارج کرد و بعد به طرف شلوارش رفت. با باز کردن کمربند سگک داری که هدیه خودش به بکهیون بود اون رو روی زمین انداخت. با عجله شلوارو لباس زیرش رو بیرون اورد و نگاه دقیقی به بدن دوست پسرش انداخت. دیدن همچین صحنه ای باعث میشد بیشتر از اندازه تحریک بشه. دستی روی سینه اش کشید و نفس عمیقش رو بیرون داد.
-"این بدن رو باید با چشمام قابش کنم بکهیون."
بکهیون که از شدت تحریک شدن به نفس نفس افتاده بود نگاهی بهش کرد و چیزی نگفت. لباس های خودش هم از تنش بیرون اورد و دوباره روی بکهیون خیمه زد. نگاهش پر بود از شهوت و خواستنش! دستش رو به سمت پایین تنه اش برد و کمی مالشش داد. با صدای ناله های بکهیون بی قرار تر شد و حرکت دستش رو متوقف کرد.
-"متاسفم بکهیون اما نمیتونم...!"
بکهیون سرش رو تکون داد و منتظر چانیول موند. چانیول توی یه حرکت ناگهانی عضوش رو داخل بکهیون کرد و آهی کشید. بکهیون با دردی که بهش وارد شد ناله ی بلندی کرد و بدنش رو تکون آرومی داد. بعد از لحظاتی که بکهیون آماده شد چانیول شروع به حرکت کردن کرد. صدای ناله های هر دو گوش اتاق رو کر کرده بود و اتاق شاهد عشقی بود که به هیچ عنوان از بین نمیرفت.
با ارضا شدن هر دو چانیول با خستگی کنار بکهیون دراز کشید. تصورش رو هم نمیکرد بعد از اون همه سر و کله زدن با مریضا و خانواده هاشون اینجوری آروم بشه. به طرف بکهیون برگشت و بوسه ای روی گونه اش نشوند.
-"ممنونم، به خاطر اینکه وارد زندگیم شدی."
بکهیون هم به سمتش برگشت و دستش رو روی گونه اش گذاشت.
-"نه من ازت ممنونم، به خاطر اینکه نجاتم دادی."
هر دو لبخندی به هم زدن و بکهیون دستش رو بین دستای چانیول قرار داد. دستاش گرم بود و از احساس امنیت پر شده بود. چطور امکان داشت اونی که توی گناه غرق شده بود لایق همچین آدمی باشه و اون رو هر روز کنارش ببینه؟!
قطعا خدا لطف بزرگی بهش کرده بود که این پسر فرشته مانند رو سر راهش قرار داده بود. دلش نمیخواست یه فرشته دیگه رو هم مثل برادرش از دست بده.
***
جونمیون با بیحالی وارد اتوبوس شد و روی صندلی ردیف دوم نشست. انقدر خسته بود و خوابش میومد بعید میدونست امروز بتونه کاری از پیش ببره. چشماش رو روی هم گذاشت تا کمی از خوابآلودگی صبحش کم بشه. با قرار گرفتن فردی کنار دستش چشماش رو باز کرد اما با دیدن فرد کنارش با بی تفاوتی به سمت پنجره برگشت. اون وقتی برای همچین آدمایی نداشت و قرار نبود که بیشتر از این خودش رو اذیت کنه.
-"نمیدونستم قراره دوباره ببینمت جونمیون!"
اعتنایی نکرد و همچنان ساکت موند.
-"از اون موقع که غیبت زد حتی یه سراغ هم ازم نگرفتی! بهم فرصت ندادی جون!"
پوزخندی زد و به طرفش برگشت. الان دقیقا بعد از این همه سال برگشته بود که این رو بهش بگه؟ بهش بگه فرصت نداشت؟!
-"نمیدونم بعد از این همه سال دنبال چی هستی کریس اما...من دیگه اون جونمیون قبل نیستم که هر چی میگفتی با جون و دل قبول میکرد."
کریس آهی کشید و مدتی سکوت کرد. جونمیون میدونست ساکت نمیمونه و آخرش هم کاری که نباید انجام میداد رو بهش یادآوری میکنه. خودش تمام این سال ها از این واقعیت در حال فرار بود اما حالا باعث و بانی همون اشتباه درست جلوی راهش سبز شده بود تا بیشتر اشتباهش رو به رخش بکشه.
-"منم از اون اتفاق پشیمونم جون! منم بعد از اون اتفاق آسیب دیدم. با رفتن تو! تو نمیدونی وقتی بهترین دوستت ترکت میکنه یعنی چی! منم تاوان پس دادم."
با چشمایی اشکی نظارگر حرفاش بود. درسته! هر دوتاشون پشیمون بودن و تاوان پس دادن اما چرا باز هم نمیتونست با خودش کنار بیاد؟!
-"به نظرت تنها پشیمونی و تاوان پس دادن ما کافیه؟! من که فکر نمیکنم این ننگ تا آخرش هم از روی پیشونیمون پاک بشه و بذاره مثل یه آدم معمولی با مردم قدم برداریم. تا آخر عمرمون ما رو با انگشت نشون میدن و میگن اینا همونایین که باعث رفتن آبروی یه دختر پاک و معصوم شدن!"
کریس با غم و ناراحتی بهش نگاه میکرد و پا به پاش اشک میریخت. خودش هم نمیدونست این کار رو چطور باید جبران کنن. اونا گناه بزرگی مرتکب شده بودن. دستاش رو روی دستای جونمیون نگه داشت و با دلی شکسته گفت:
-"بیا باهاش کنار بیایم جونمیون. درسته ما با یوجین بد کردیم اما اون دختر دختر پاک و درستی نبود. خودتم این رو میدونی. الان میگی داریم خودمون رو توجیح میکنیم اما واقعیت همینه! اون دختر هم توان گناهاش رو اون طوری پس داد."
جونمیون اشکاش رو از روی صورتش پاک کرد و سرش رو تکون داد. اون طور که معلوم بود تنها راهش همین بود که خودشون رو توجیح کنن و با این واقعیت کنار بیان. اونا راه زیادی داشتن در حالی که اون دختر زیر خروار ها خاک راحت خوابیده بود و هیچ چیز نبود که دوباره باعث اذیت شدنش بشه.
کریس لبخندی به آروم شدن جونمیون انداخت و دستش رو بیشتر توی دستش فشرد. دلش بیش از اندازه برای دوستش تنگ شده بود و دلش میخواست تمام این سال ها رو که از هم دور شده بودن رو جبران کنه. اون دو تا هنوز کلی جا بود که با هم نرفته بودن و کلی غذا بود که تا حالا با هم نخورده بودن. الان که اوضاع بینشون کمی تغییر کرده بود باید دست به کار میشد و برنامه های تفریحی که این همه سال به خاطر تنها بودنش انجام نداده بود رو لیست کنه. نگاهی به جونمیون انداخت.
-"میری سرکار، درسته؟"
-"آره چطور؟"
کریس لبخند کمرنگی زد.
-"میخوام ببرمت بیرون. اگه قبول کنی."
جونمیون با تردید نگاهی بهش کرد و سرش رو تکون داد. نمیتونست تا آخرش از کریس فراری باشه، اونم به خاطر اتفاقی که اگه نمی افتاد بدتر هم میشد. بهتر بود با خودش و کریس کنار بیاد و تموم اون اتفاق هایی که افتاده بود رو یه جوری فراموش کنه. اینطوری میتونست مدت بیشتری رو با خوشحالی زندگی کنه.
با رسیدن اتوبوس به ایستگاه مورد نظرش نگاهش رو به کریس داد و گفت:
-"رسیدیم."
کریس که از زود رسیدنشون ناراحت شده بود سرش رو تکون داد و به رفتن جونمیون نگاه کرد اما با به یاد اوردن چیزی با عجله بلند شد و به دنبالش راه افتاد.
-"جونمیون! شمارت رو ندادی."
جونمیون با خجالت گوشی کریس رو از دستش گرفت تا شماره اش رو سیو کنه. هنور هم به برگشتن خودش و کریس به قدیما عادت نکرده بود. بعد از سیو کردن شماره اش تک زنگی به خودش زد و گوشی رو به کریس برگردوند.
-"اگه کاری داشتی میتونی بهم زنگ بزنی."
کریس سرش رو تکون داد و دوباره روی صندلی اتوبوس نشست. جونمیون از اتوبوس پیاده شد و به طرف شرکت به راه افتاد. با رسیدنش به شرکت نفس عمیقی کشید و وارد شد. با شنیدن صدای وونهو به سمتش برگشت.
-"جونمیون! صبر کن با هم بریم."
تعظیمی کرد و با وونهو به سمت آسانسور حرکت کردن. وونهو با نگاهی زیر چشمی وارد آسانسور شد و جونمیون که متوجه نگاهای عجیبش شده بود گیج شده گفت:
-"چیزی شده؟!"
وونهو دست پاچه سرش رو به نشونه نه تکون داد و سکوت کرد. با ایستادن آسانسور وونهو زودتر خارج شد و با عجله از جونمیون فاصله گرفت. جونمیون با بیحالی به حالت هاش واکنشی نشون نداد و پشت سرش وارد شرکت شد و با دیدن بکهیون با خوشحالی به طرفش رفت.
-"سلام بکهیون."
بکهیون با شنیدن صداش از جاش بلند شد و باهاش دست داد.
-"هی سلام. امروز خوشحالی! چیزی شده؟!"
لبخندی زد و پشت میزش نشست.
-"نه فقط دارم سعی میکنم با کریس کنار بیام. تا ابد که نمیتونم ازش دوری کنم."
بکهیون با تردید لبخندی صمیمی زد و گفت:
-"آخرش هم نگفتی رابطه ات با کریس چیه!"
-"هیچی! فقط دو تا دوست صمیمی دوران دانشگاه!"
بکهیون نفس عمیقش رو بیرون داد.
-"اون رو که گفتی. من میخوام بدونم چه اتفاقی بین شما افتاد!"
جونمیون آهی کشید و روی میز نیم خیز شد.
-"واقعا میخوای بدونی؟"
بکهیون با اطمینان سرش رو تکون داد. میدونست بالاخره جونمیون رام شده و میخواد اتفاقی که افتاده رو بگه ولی نمیدونست این اتفاق چیزی رو به یادش
میاره که همیشه ازش فرار میکرد. جونمیون با اضطراب دستاش رو توی هم فشار داد و به بکهیون نگاه کرد. گفتن این اتفاق دردی رو ازش دوا نمیکرد اما حداقل میتونست باعث تسکینش بشه. لباش رو با زبونش خیس کرد و با نفس عمیقی که کشید گفت:
-"حدوداً اواسط سال تحصیلی بود و من و کریس هم مثل دو تا دوست خوب و معمولی زندگی میکردیم و با هم خوش بودیم، تا اینکه اون کابوس وارد کالجمون شد!"
فلش بک:
شایعات بین بچه های کالج در مورد پسر جدیدی که تازه وارد دانشگاه شده بود هر لحظه بیشتر میشد و اون پسر مثل کسی که هیچکس لایقش نیست توی دید نبود. کمتر کسی بود که اون پسر رو دیده و باهاش حرف زده بود. انگار توی دانشگاه ستاره ی مشهوری شده بود چون جونمیون و کریس هر طرفی میرفتن حرف از اون بود! لحظه ای نبود که کل دانشگاه از این پسر غافل بشه و در موردش حرف نزنه!
اون روز هم مثل خیلی از روزهای دیگه بحث در مورد اون پسر بالا گرفته بود چون کسی اون رو توی دفتر دیده بود و واسه همه تعریف کرده بود که به چه اندازه ای فریبنده و جذابه! نقطه تفاوت اون پسر با بقیه توی این بود که اون حتی توی دانشگاه هم کلاس خصوصی داشت و کسی نمیتونست زیاد ببینتش. بچه ها حدس میزدن شاید از یکی از بچه های کله گنده ی دولته!
اون روز جونمیون و کریس توی مود خوبی بودن و قرار نبود اتفاق مسخره ای کل روزشون رو بهم بزنه اما انگار کائنات اون روز باهاشون سر لج افتاد بودن
و قرار بود روز خوبشون به گند کشیده بشه. صبح بود و اونا به سمت کافه کالج به راه افتادن. توی راه سر و صدای زیادی راهرو رو برداشته بود در حالی که اونا با بی توجهی ازشون عبور کردن و روی میز کافه نشستن.
-"امروز به نظرت خیلی عجیب نیست؟!"
جونمیون پوزخندی از حرص زد و با نگاهی به اطراف گفت:
-"هر روز کالج ما از وقتی که اون پسر به اینجا اومده عجیبه!"
کریس آهی کشید.
-"اصلا توی دانشگاه نمیشه دیدش! به نظرت شخص مهمیه که کلاس خصوصی داره؟!"
جونمیون با فکر کردن به امکانات تحصیلی خودش و مقایسه اش با اون پسر نفس عمیقی کشید.
-"واسم مهم نیست."
-"حداقل اسمش رو به ما میگفتن انقدر ما کنجکاو نمی شدیم!"
جونمیون که اعصابش بابت مسائل پیش اومده توی دانشگاه به هم ریخته بود جوابی نداد. خودش هم خیلی در مورد اون پسر و روابطش کنجکاو بود اما ترجیح میداد وقتش رو صرف این جور کارای وقت گیر و مزخرف هدر نده. همه ی این ها مقصرش پسری بود که بدون هیچ نام و نشونی همه رو تسخیر خودش کرده بود.
بعد از خوردن چیزی که ته دلشون رو بگیره به سمت کلاسا به راه افتادن ولی هنوز هم اون جو بهم ریخته و مسخره توی راهرو حاکم بود. جونمیون بدون توجه به هیجان بقیه کنار کریس روی صندلی نشست و با حالت مسخره ای به سر و صدای بقیه نگاه کرد. انگار بقیه واقعا حالشون خوب نبود که وقت خودشون رو اینجوری تلف میکردن. با شنیدن حرف فرد کناریش که با هیجان چیزی رو واسه بقیه تعریف میکرد توجهش به اونا جلب شد.
-"بچه ها من شنیدم این یارو خیلی جذابه! خیلی دوست دارم ببینمش حتی شده از دور اما حیف که این طرفا پیداش نمیشه. تازه یه چیز دیگه هم شنیدم که یه دختره..."
با نشستن دستی روی شونه اش به طرف کریس برگشت و سوالی نگاهش کرد.
-"چیه؟"
کریس با نگاهی به جمع بغلی صورتش رو مچاله کرد و غر زد.
-"چرا به دری وری یه مشت متوهم گوش میدی؟! ولشون کن!"
جونمیون لبخندی زد و گفت:
-"راست میگی."
این دفعه بدون توجه به حرفای آدمایی که بغلش نشسته بودن توجهش رو به نقاشی کشیدن کریس داد. اصلا دلش نمیخواست فکر خودش رو با توهم های بقیه پر کنه. خودش به اندازه کافی مشکل داشت که بهشون فکر کنه.
با وارد شدن استاد به کالس بحث ها خوابید و همه متوجه درس شدن. جونمیون در تمام ساعت کلاس با فکر کردن به بقیه حرف فرد کناریش سر کرد. هر چقدر هم که میخواست خودش رو به خاطر کنجکاو شدنش سرزنش کنه باز هم نمیتونست دست از فکر کردن به این موضوع برداره. بعد از تموم شدن کلاس جونمیون و کریس ازش خارج شدن و به سمت حیاط به راه افتادن اما جونمیون با شنیدن قضیه ای که بهش فکر میکرد از زبون کسی که از کنارش گذشته بود با عجله ایستاد و به سمت عقب برگشت. به سمت اون جمع رفت و کنارشون به دیوار تکیه داد و مشغول گوش دادن شد. کریس که از کاراش گیج شده بود کنارش قرار گرفت و همراه اون گوش یه حرفاشون سپرد.
-"ببینم اون دختره که توی دانشگاه خیلی خوشگله و از اون کله گنده هاس رو میشناسین؟ اسمش کیم یوجینه. میگن اون دختر پسره که پیداش نیست رو دیده تازه اون پسر ازش خوشش نیومده!! نمیدونم لابد دختره توی زندگی قبلیش جهان رو نابود کرده که الان این اتفاق براش افتاده!"
با تعجب به کریس نگاه کرد و ابروهاش رو بالا انداخت. انگار این ستاره داشت خودش رو نشون میداد!
-"تازه! شنیدم حتی یوجین بهش پیشنهاد رابطه داده و اون قبول نکرده. ببین پسره دیگه کی بود که جواب رد به یوجین داده!"
جونمیون با احتیاط به کریس اشاره کرد و با هم از اونجا دور شدن اما جونمیون هنوز تو شوک اتفاقی بود که افتاده بود. البته میتونست شایعه باشه اما اینکه برای یوجین شایعه درست کنن اصلا وضعیت خوبی نبود و میتونستن باعث از دست دادن سر خودشون بشن. با صدای کریس به خودش اومد.
-"به نظرت عجیب و جالب نیست؟ اینکه به یوجین جواب رد بدی خیلیه! میدونی این یعنی چی؟"
لبای خشکش رو با زبونش تر کرد و گفت:
-"یعنی مورد دشمنی یوجین قرار گرفتن، یعنی بدبختی، یعنی فالکت!"
کریس سری تکون داد و با هیجان دستاش رو به هم کوبید.
-"خیلی دوست دارم ببینم یوجین با این پسره چیکار میکنه."
جونمیون با بیخیالی به راهش ادامه داد و همراه کریس از راهرو دانشگاه خارج شد. با دیدن تجمعی جلوی ساختمون فنی نگاهی به کریس انداخت و با کنجکاوی به سمت جمعیت رفتن. با دیدن یوجین و چند تا از بچه های دانشگاه هیجان زده خودشون رو میون جمعیت جا کردن و شاهد معرکه یوجین بودن.
یوجین لگدی به شکم پسر انداخت و پشت سر هم حرفای رکیکی بهش زد. همه با جیغ و هول دادن هم دیگه سعی داشتن بیشتر منظره جالبی که داشت اتفاق میوفتاد رو ببینن اما جونمیون و کریس میدونستن اون پسر هم یکی دیگه از قربانی های کیم یوجینه! جونمیون آهی کشید و بیشتر خودش رو به کریس که بغلش ایستاده بود چسبوند. دیدن همچین صحنه هایی برای قلب نازکش زیادی خشن بود. نمیدونست قلب سنگ دل اون دختر چطور میتونست همچین آدمی ازش بسازه!
-"پسره مفت خور! بهت پول دادم که بری خرج مادرت کنی؟!"
یوجین بدون هیچ رحمی اون پسر ریز نقش رو زیر دست و پاهاش له میکرد و هیچکس حتی جرعت مخالفت نداشت. در افتادن با اون دختر چیزی نبود که بقیه بخوان بهش برسن! جونمیون با چهره ای مچاله شده دست کریس رو گرفت و از اونجا دور کرد.
-"دختره ی آشغال! یه روزی تقاص این کارات رو پس میدی."
کریس لبخندی زد و دستش رو دور گردن اون انداخت.
-"منم مطمئنم یه روزی فقط اونه که عذاب میکشه ولی لازم نیست تو خودت رو ناراحت کنی. اخمات رو باز کن و بهش فکر نکن."
با حالتی گرفته سری تکون داد و برای لحظه دلش برای اون پسری که یوجین رو رد کرده بود سوخت. معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارش بود. اما...جونمیون فکر یه چیز رو نکرده بود و اونم این بود که اون پسر خودش توی شرارت یه سر و گردن بالا تر از یوجبن بود.
پایان فلش بک.
با صدای اعلان موبایلش حواسش از حرفای جونمیون پرت شد و نگاهی به صفحه اش انداخت. با دیدن پیامکی از طرف چانیول لبخندی زد و به سمت جونمیون برگشت.
-"ببخشید جونی ولی میشه جواب چانیول رو بدم؟ میترسم نگران بشه."
جونمیون هم متقابلا لبخندی به لب اورد و با سری که تکون داد مشغول کار خودش شد. بکهیون با ذوق پیامک رو باز کرد و با چشمایی که ستاره ازش میبارید به گوشی زل زد.
سالم بکهیونی! حالت خوبه؟ از دیشب بهتر شدی؟ ببخشید باید مراعاتت رو میکردم که امروز باید میرفتی سرکار. میخوام واسه جبران این کارم بعد از کارت بریم رستوران و شام رو بیرون بخوریم. راضی ای دیگه نه؟!
لبخندش با خوندن پیامک عمیق تر شد و جوابش رو داد:
سلام گلوله پشمکی! من خوبم. حالمم بهتره لازم نیست نگران باشی و خودت رو اذیت کنی. >-< واسه شب هم اوکیم چون خودمم میخواستم بگم بریم بیرون حالا که تو گفتی پس همه چی جوره. پس مواظب خودت باش.
گوشیش رو روی میز گذاشت و دوباره به سمت جونمیون برگشت ولی اون انقدر غرق کارش شده بود که دیگه صداش نکرد. بازم وقت داشت تا حرفای جونمیون رو بشنوه. بهتر بود الان مزاحم کارش نمیشد چون خودش هم کار داشت و باید نتیجه اش رو تا عصر به رئیس تحویل میداد. آهی کشید و مشغول کارش شد.

▪︎پسر دیوانه; 𝐂𝐫𝐚𝐳𝐲 𝐁𝐨𝐲▪︎Where stories live. Discover now