Part 25

319 58 3
                                    

بعد رفتن یونمین کوک اروم با تان صحبت میکرد

_بابات گفته من خیلی دوسش دارم؟؟ تانی من خیلی تهیونگی رو دوست دارم و الان بخاطر اون اینجام.. نظرت چیه اتاق باباتو نشونم بدی؟؟؟؟

یونتان و گذاشت زمین تا همراهیش کنه با حرکت کردن پاپی کوچولو سمت اتاقا کوک باهوشیشو تحسین کرد و دنبالش رف
تان دم اتاقی وایساد و شروع کرد به پارس کردن یعنی تهیونگ تو اتاق زندانی بود؟؟ چرا نمیومد بیرون؟؟ اروم در و باز کرد و سرکی توش کشید با گوله پتو پیچی روی تخت مواجه شد لبخند شیرینی زد پسرک کیوت
تان با سرعت سمت تخت تهیونگ رفت ولی بخاطر بلندی زیادش نمیتونس به تهیونگ برسه برای همین صدای پارسش بلند شد
کوک اروم در و بست نزدیک تهیونگی ک کم کم داشت بیدار میشد شد تان و بغل کرد و گذاشت رو تخت خودشم لبه تخت کنار تهیونگ نشست اروم با موهای تهیونگ بازی می‌کرد دستش کم کم اومد پایین و به لپ و لب تهیونگ رسید دلش پر میکشید تا تهیونگ و ببینه (من دلم پرمیکشه ی بار دیگ اونو ببینیمش☝🏻) و الان پسرک کیوتش جلوش بود بوسه ارومی روی پیشونی تهیونگ گذاشت و با صدای جیمین از تهیونگش دل کند تا بیدار شه و یه دل سیر باهاش حرف بزنه همونقد ک اروم اومده بود همونقدم اروم بیرون رفت لای در و باز گذاشت ک اگ تان خاست بیاد بیرون

=کجایی پسر کلی صدات کردم

_دنبال اتاقمون میگشتم

=یونگی گفت هنوز اماده نشده ولی امادش میکنه

_ممنونم هیونگ... جدی میگم ممنونم ک اوردیم

بغضی ک موقع دیدن تهیونگ داشت خفش میکرد شکست

=وادهل کوک؟؟؟؟ چت شده تو بیا اینجا ببینمت

جیمین کوک و سفت بغل کرد با یه دستش موها و با دست دیگش کمر کوک و ماساژ میداد نمیدونس چرا؟ نمیدونس چیشده پس سعی کرد ارامش خودشو به پسر تو بغلش منتقل کنه

=چیشده جونگ کوک؟؟؟

_دلم... هق دلم براش تنگ شده بود

=تو تهیونگ و دیدی؟؟؟ پس چرا اینجایی؟؟؟

_خواب بود.. هق.. جی....

با قرار گرفتن لیوان ابی حرفشو قط کرد و به صاحب لیوان نگاه کرد با دیدن تهیونگ انگار زمان ایستاد.. هیچکس تکونی نمیخورد تا موقعی ک کوک تهیونگ و بکشه تو بغلش و باهم اشک بریزن کوک تمام صورت و مو و گردن ته و بوسه بارون می‌کرد هیچوقت همچین حسی نداشت الان عاشقش بود..

+کوکی

کوک با شنیدن اسمش از زبون تهیونگ غرق لذت شد بوسه سبکی روی لبای تهیونگ گذاشت و زل زد تو چشاش

+اب بخوری اینطوری گریه نکنی نگا من من اینجام

همینطور ک دوباره ته رو بغلش می‌کشید لیوان و ازش گرف و خوردش

%اتاقتون اما....

یونگی با شوک به زوج رو به روش زل زد عادی بود براش تازگی داشته باشه اون هیچوقت تهیونگ کوچولوشو تو این وضعیت ندیده بود با دیدن جیمین ک با چشم و دست و تمام اجزاش سعی ااشت بهش بفهمونه باید اونجارو ترک کنن سنت استادیومش راه افتاد وقتی جیمین در و بست با شوک برگشت طرفش

%چخبره؟؟؟؟

=خبر سلامتی.. چقد تاریکه چراغش کو؟

%درمورد تهیونگ و جونگ کوک. پرسیدم

=چی پرسیدی؟؟

%پارک جیمین

=او خب متاسفم خودت باید عشق تو چشاشونو دیده باشی نه؟؟؟

جیمین خنده بلندی کرد و جای یونگی نشست اصلن دلش نمیخاس به یونگی بگه دلش براش ضعف رفته و چقد نگران و دلتنگش بوده با صدای یونگی دقیقا کنار گوشش تو جاش پرید و برگشت طرف گربه شیطون پشتش

%موچی دلش برا ددی تنگ شده؟؟؟

=می... مین یونگی؟؟

%میخای بگی نشده؟؟؟؟

نمیدونس چرا کم آورد همین الان داشت میگفت نمیخاد یونگی بفهمه..

=اوهوم شده...

%بلندشو

همینطور ک گاز محکمی از گردن جیمین میگرفت دستور داد و جای جیمین رو صندلیش نشست و جیمین و کشید روی خودش به خودش ک نمیتونش دروغ بگه این جوجه کوچولو زیادی هات و سکسی بود
جیمین دستشو داخل موهای یونگی کرده بود و اروم نوازشش می‌کرد

=خیلی برات سخت بود؟؟؟

%چی؟؟؟

=دیدن اون اتفاقات... و زندگی کردن با پدرت.. و مجبور شدنت به ازدواج.. تیر خوردنت.. خیلی سختت بود؟؟ درد داشت؟؟

یونگی لبخند آرامش بخشی به پسر نگران جلوش زد و دستشو نوازش گرانه رو کمر و باسن پسر کشید

%سخت بود ولی ‌می‌ارزید

=به چیش؟؟.

%به این وضعیت توعم اگ یه جوجه اینطوری میشست رو پات و خودشو تکون میداد حاضر بودی 10 تا تیر بخوری.

=یا مین یونگی من خودمو تکون نمیدم

یونگی بی توجه به حرف جیمینی سرشو تو گودی گردنش فرو کرد و مارکای خیسی به جا گذاشت جیمینم با ناله های ریزش هدایتش می‌کرد...

********
*****
**

••My Baby Boy••Kde žijí příběhy. Začni objevovat