part(1)

3.4K 351 16
                                    

Kook:
امروز بدترین روزم بود قرار بود زنه پدرم به خونمون نقل مکان کنه و اینکه اون یه پسر داره که از من کوچیکتره من به عروسیشون نرفتم چون اصلا دوست نداشتم تو اون جشن باشم
من مادرم رو وقتی 13 سالم بود از دست دادم توی تصادف و اون موقع پدرم داشت رانندگی میکرد پس یعنی اون مقصره
از پدرم زیاد خوشم نمیاد اون با من بد رفتار نمیکنه و هرچی بخوام بهم میده ولی اون مادرم رو کشته وقتایی که به خاطر خلاف و دعوا به بازداشتگاه میرم میاد منو ازاد میکنه و خب درسته کاره بدی الان باهام نمیکنه و اون منو نابود کرد کاری کرد برم سراغ سیگار برم تو کارای چرت و همیشه به عنوان فردی خشن و دعوایی شناخته بشم با هیچکس صمیمی نیستم به جز هیونگام راستش دلیل اشنایی بابام و اون زنه هه هیونگمه چون اون برادر اون زنس
اصلا دلم نمیخواد با اونا تو یه خونه زندگی کنم البته میتونم هم برم اما من فقط به خاطر اجوما کسی که منو بزرگ کرده اینجا میمونم اون ازم خواهش کرده بمونم و با پدرم خوب رفتار کنم فقط به خاطر اون البته الانم خونه دارم برای خودم ولی فقط وقتایی که میخوام تنها باشم یا با بابام دعوام میشه میرم اونجا
Tea:

خب امروز قرار بود بریم خونه مردی که با مامانم ازدواج کرده ازم میخواد بهش بگم بابا ولی من هنوز باهاش راحت نیستم ولی مرده خیلی خوبیه مامانم باهاش خوشحاله پس منم خوشحالم راستش مامانم مادر واقعیم نیست وقتی 12 سالن بود منو از پرورشگاه اورده خانوادم به خاطر امگا بودنم منو ترد کردن و گذاشتنم پرورشگاه ولی هنوز برادرم میاد تا منو اذیت کنه و کتک بزنه چ من درسته 20 سالمه ولی هنوز مدرسه میرم چون من دیر شروع کردم به درس خوندن وقتی که تو پرورشگاه بودم منو نفرستادن مدرسه و به خاطر همین تو این سن میرم مدرسه امسال سال دوممه
تو مدرسه هم منو خیلی اذیت میکنن به خاطر ضعیف بودنم و من نمیتونم از خودم دفاع کنم و من نمیتونم به مامانم هم بگم اون منو بزرگ کرده و نمیخوام ناراحتش کنم بردار مامانم یعنی نامجون هیونگ مامانم رو با اقای جئون اشنا کرده چون همسر نامجون هیونگ برادر اقای جئون شنیدم اقای جئون یه پسر داره که از من بزرگ تره امیدوارم که اون باهامون خوب رفتار کنه امیدوارم زندگیمون خوب بشه
مامان ته: ته ته اماده ای ماشین اومد دنبالمون
ته: اره مامان الان میام
رفتم پایین تا سوار ماشین بشیم
م ت: ته حالت خوبه؟ عزیزم این روزا نمیتونی صاف راه بری همش خمیده راه میری دل درد داری؟
کاش میتونستم بهت راستش رو بگم مامان سه روز پیش برادرم مینهو منو خیلی بد کتک زد راستش منو با مامانم تهدید میکنه و منم نمیتونم به خاطر مامانم کاری کنم فقط باید تحمل کنم 
ته: اره خوبم فقط این روزا یه ذره خسته ام راه رفتن برام سخته
بعد لبخند زدم و اونم به من لبخند زد
راننده: خانم رسیدیم
واو اینجا قصرهای یا خونه راستش خونه ی ما خیلی کوچیک تر از اینجاعه خیلی قشنگ بود پیاده شدیم وقتی در زدیم یه خانم نسبتا پیر در برامون باز کرد
اجوما: سلام خانم خوش اومدین بفرمایین داخل
م ت:اوه شما باید اجوما باشید ممنون
اجوما:بله خودم هستم
م ت: معرفی میکنم پسرم تهیونگ ته نمیخوای سلام کنی؟
ته: اون بله معذرت میخوام سلام تهیونگ هستم خیلی خوبه که باهاتون اشنا شدم مادرم و اقای جئون خیلی از شما تعریف کردن
رفتیم تو اقای جئون با یه پسر که فک کنم پسر اقای جئون بود رو مبل نشسته بودن پسرش برای مراسم ازدواج نیومده بود ولی انگار قبلا با مامانم ملاقات کرده و مامانم بهم گفته که انگار زیاد از ما خوشش نمیاد و قیافش خیلی ترسناکه و مامانم گفته که نباید باهاش در بیوفتم انگار خیلی پسر خوبی نیست
اقای جئون: اوه خوش اومدین بیاین بشینید تا باهم اشنا بشیم
م ت: اره ته بیا بریم بشینیم
بعد مامانم وقتی فهمید یه ذره ترسیدم اومد تو گوشم گفت که: نترس ته من اینجام
خب این حرفش یه ذره ارومم کرد ولی هنوزم میترسم

Kook:

بالاخره اومدن زنه خوشگل بود و پسرش هم خیلی خوشگل بود ولی چرا انقدر ضعیف و لاغره حتما امگاعه خب با امگا ها مشکلی ندارم ولی زیادم ازشون خوشم نمیاد خیلی ضعیف ان ولی بوی این یکی با بقیه امگا ها فرق داشت چم شده بدون اینکه بفهمم بهش نزدیک شدم چشاشش تغییر رنگ داد چرا اینجوری شدم

Tea:

بوش خیلی خوب بود یه حس خیلی خوبی بهم میده اومد پیشم چشاش رنگش تغییر کرده بود وایسا یعنی ممکنه نه امکان نداره اون.... اون جفتمه

Kook:

نه نمیخوام اون جفتم باشه من یه امگا نر نمیخوام
ب ک: جانگ کوک ته به خودتون بیاین
باصدای بابام از فکر بیرون اومدم
م ت: ته تو جفته جانگ کوکی!؟
کوک: من قبولش نمیکنم
م ت:چی!؟
ب ک:چی!؟ اما جانگ کوک اون جفت ته تو نمیتونی ردش کنی
کوک: چرا نتونم من نمیخوام اون جفتم باشه میتونه به عنوان یه امگایی که از طرف جفتش رد شده زندگی کنه
ته: اما..... من..... من.... نمیخوام که رد شم مامان یه کاری کن
م ت:جانگ کوک لطفا بیشتر فکر کن خواهش میکنم میتونیم همو بیشتر بشناسین
کوک: نه من حتی اون به عنوان یه پسر هم نمیبینم چه برسه به عنوان جفتم بخوام بهش نگاه کنم و تازه تو زنیکه سعی نکن باهام خوب رفتار کنی تو فقط و فقط یه هرزه ای
ب ک: کوک خفه شو دیگه نمیخوام این حرف رو بزنی برو گمشو تو اتاقت
کوک: من هر کاری دلم بخواد میکنم من جفتم رو رد میکنم منم مثل تو میتونم با کسی که جفت حقیقیم نیست ولی دوسش دارم ازدواج کنم مگه نه بابا!؟
ب ک: کوک مادر تو مرده میفهمی جفته من مرده
کوک: نمرده تو کشتیش میفهمی تو
ب ک:خفه شو منم به اندازه تو ناراحتم ولی دیگه هیچی مثل قبل نمیشه پس باهاش کنار بیا و زندگیت رو بکن زندگیت رو درست کن کوک
بدون هیچ حرفی رفتم تو تایم دیگه نمیخواستم اونجا به حرفای مزخرفش گوش کنم عوضی

Tea:

تمام مدت فقط داشتم بهشون گوش میدادم نمی تونستم حرف بزنم یعنی الان جفتم منو رد کرد اونم فقط تو 10 دقیقه نه نه خدا خواهش میکنم دیگه انقدر بد بختم نکن  چرا من همش باید زجر بکشم مدرسه و خانواده بس نبود اخه داشتم گریه میکردم
م ت: ته پسرم خواهش میکنم گریه نکن قول میدم همه چی درست بشه

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
خب امیدارم خوشتون اومده باشه
لطفا نظرتون رو باهام در اشتراک بزارین دوستون دارم

My OmegaWhere stories live. Discover now