part(6)

1.9K 232 14
                                    

Kook:

سر میز صبحانه همه چی رو به مامان و بابا گفتیم ولی ته گفته بود که هنوز منو به عنوان جفتش نمیخواد
هیتش داره نزدیکتر میشه و تا اون موقع باید قبولم کنه

امشب میخوایم بریم برای شام بیرون بابام سر صبحانه پیشنهاد داد و همه هم موافقت کردن
ساعت 8 هممون حاضر بودیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم رسیدیم رستوران بابام از گارسون خواست تا
شماره میزی که رزرو کرده بود رو بگه و گفت ماهم رفتیم
سر میز و نشستیم
ب ک:خب چی میخواین بخورین؟
م ت:من میخوام پاستا با میگو سوخاری بخورم ته و کوک شما وی میخواین؟
کوک:من پیتزا میخوام
ته:منم

بابام سفارش داد و منتظر شدیم تا غذا هارو بیارن
به ته نکاه کردم انگار یه چیزی داشت اذیتش می کرد
از پرسیدم
کوک:ته اتفاقی افتاده!؟ حالت خوبه؟

ته جوابم رو نداد و فقط به میز جلویی مون نکاه کرد
فهمیدم سه تا القایی که جلومون بودن با نگاهشون داشتن ته رو اذیت میکردن
خیلی عصبانی شدم ته امضای منه نباید کسی حتی بهش نکاه کنه ولی نمیخواستم ته دوباره ازم بپرسه پس بیخیال شدم
ته بلند شد و رفت دستشویی حدود 15 دقیقه گذشت ولی ته هنوز نیومده بود
نگرانش شده بودیم پس من بلند شدم و رفتم دنبالش
که ببینم چی شده

رفتم تو دستشویی که دیدم ته وسط سالن دستشویی نشسته و داره گریه میکنه سریع رفتم پیشش
کوک:ته ته چی شده!؟ خوبی!؟
ته سرش و بالا اورد و پرید بغلم
اون الان منو بغل کرد!؟

ته:من..... هق..... من یادم اومد
با این حرفش شکه شدم و ته رو از خودم جدا کردم
کوک:چی!؟ ته یعنی الان همه چی یادت اومده!؟
ته سرش رو تکون داد

یعنی الان از من بدش میاد من قبلا خیلی اذیتش کردم
ته:کوک؟
کوک:بله ته
ته:تو هنوزم از من بدت میاد!؟
کوک:من!؟ معلومه که نه ته چرا باید ازت بدم بیاد
ته:اخه تو منو اذیت میکردی
این ته نبود مطمعنم هنوز کامل همه چی رو یادش نیومده
کوک:درسته ته قبلا اذیتت میکردم ولی دیگه نه ته من.......





من..... تورو دوست دارم
ته بدون از دست دادن ثانیه ای گفت
ته:منم

به ته نگاه کردم سرش پایین بود و خجالت کشیده بود خیلی کیوت شده بود
ته:کوک
کوک:جانم
فهمیدم ته دوباره لپاش قرمز شد وقتی با جانم جوابش رو دادم
ته:مارکم کن
کوک:ها!؟ مارکت کنم؟
ته:اره میخوام منو ماله خودت کنی
کوک:ته تو تازه همه چی یادت اومده بیا یه مدت دیگه صبر کنیم و بیشتر باهم وقت بگذرونیم باشه؟
ته:باشه
کوک:ته چانیول رو یادته!؟
برای مطمعن شدن از اینکه ته واقعا یادش اومده یا نه پرسیدم
ته:چانیول!؟ اون کیه!؟
درست حدس زدم ته هنوز کامل یادش نیومده
وگرنه نمیگفت مارکش کنم
اون از من متنفر میشه اگه همه چی یادش بیاد
ولی فعلا میخوام جوری تظاهر کنم که انگار همه چی یادش اومده

رفتیم به مامان و بابا همه چی رو گفتیم اونا هم خیلی خوشحال شدن و ما رو بغل کردن

به هیونگ ام پیام دادم که فردا بریم خونه نامجون هیونگ اینا چون میخوام یه چیزه مهمی بهشون بگم یه خبر خوب که ته بود

فردا:

حاضر شدیم و سوار ماشین شدیم
رسیدیم خونه نامجون هیونگ در زدیم و ن نامجون هیونگ درو باز کرد و سلام کردیم همو بغل کردم
رفتیم تو و با همه سلام کردیم سر میز شام بودیم
کوک:یه چیزی میخوام بهتون بگم
همه:چی!؟
کوک:ته همه چی یادش اومده
نامجون:احمق ما خودمون میدونستیم
کوک:چطوری!؟
جین:خنگول اخه به نظرت اگه ته هنوز به خاطر نیورده بود مییومد خونه ما
کوک:اوه اره راست میگید
نامجون:تازه خواهرم که دیشب زنگ زده اینم گفت که ته تورو به عنوان جفتش هم قبول کرده
ته:انگار مامان زودتر دست به کار شده
یونگی:خب نامجون و جیت شما چی میخواستین بگین!؟
نامجون:جین تو بگو

جین:بچه ها من...........

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام سلام چطورین؟ 🌈🌈
اینم پارت جدید امیدوارم لذت ببرید از خوندنش
پارت بعد میوفته برای هفته دیگه
ممنون💜💜

My OmegaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora