° 1 °

1.7K 397 606
                                    


هری گاهی اوقات از برداشتن قدم‌های بزرگ میترسه، اینکه خیلی سریع پیش بره یا انقدر اروم که عقب بمونه، از ساختن شانس‌های بزرگ و ریسک کردن.

وقتی مادرش بهش پیشنهاد داد که به دانکستر نقل مکان کنه، ایده‌ی مسخره‌‌ای نبود، اما به نظرش کاملا بی‌فایده بود، چون اون نیازی نداشت تا شهرشو عوض کنه، هری حالش خوب بود، تازه دانشگاه رو تموم کرده بود، دوست‌های خودشو داشت و ... خب راضی بود.

اما انگار مشکل همین بود.

هری فقط راضی بود، اون توی یه جعبه‌ی کوچیک مونده بود و حاضر نبود ازش بیرون بیاد، روزهاش فقط یک روتین بودن.

پس احتمالا حق با مادرش بود، اون خیلی راجبش فکر کرد و حالا فهمیده بود حتی اگه جایی که زندگی میکنه خوشحالم باشه، بازم اون هیچ فرصت طلایی در چشایر نداره.

هری به ماجراجویی نیاز داشت و تنها ماجراجویی که همیشه داشته توی کتاباش بوده، البته که خوب بود، اما فقط برای یه مدت کوتاه، اون به بیشترش نیاز داشت.

مهاجرت به یک مکان دیگه بخش بزرگی از زندگیه، این سخته که قبولش کنی و نکات مثبتشو پیدا کنی و این موضوع برای هری ترسناک، اما هیجان انگیز به نظر میرسید.

مثل زمانیه که داری یه کتاب میخونی، به یک صفحه میرسی و فکر میکنی تموم شده، اما ورق میزنی و میبینی که یک صفحه‌ی دیگه هم مونده.
اون لحظه هم برای خوندنش هیجان داری هم از اتفاق‌هایی که قراره توش بیوفته میترسی.

اما هری نمیتونست اجازه بده ترس زندگیشو خراب کنه، انگار اون باید به سمت فصل بعدی زندگیش حرکت میکرد، بعد از صحبت کردن با مادرش اون وسایلش رو جمع کرد، چشایر رو ترک کرد و به جاده زد.

تنها وسایلش کیف‌هاش، چمدون و در اخر گربه‌ی کوچولوش سوکی بود.
اون یه گربه‌ی سفید خارجی با موهای کوتاه بود و تنها دلیل ضروری که هری تصمیم گرفت اونو با خودش ببره این بود، هری بدون گربش نمیتونست زندگی کنه.

هری یچیزیو خوب یاد گرفته بود، این که بار زیادیو با خودش نبره، اگه قراره به جای جدیدی نقل مکان کنی، پس بهتره گذشته رو پشت سرت بذاری.

زندگی اون خوب بود، اما لازم بود یه کاری کنه تا به جریان بیوفته، هری زندگی گذشته و دوستاشو فراموش کرده بود و حالا داشت یه جدیدشو شروع میکرد.

وقتی فرمون ماشین رو گرفته بود لبخند روی لب‌هاش بود، البته که کمی نگران اتفاقاتی که ممکن بود پیش بیاد هم بود.
خونه‌ای که هری بهش نقل مکان کرد کوچیک بود.
توی یه خیابون پر از خونه‌های مسکونی بود، اون مطمئن شد که شهر خونگرم و امنی رو برای زندگی انتخاب کنه و خیابون هانی مون براش بهترین مکان بود.

اونجا چندتا بچه توی خیابون داشتن بازی میکردن که وقتی هری وارد خیابون شد کنار رفتن.
رو به روی خونش پارک کرد و وقتی اون زمین خاکی و خالی رو جلوی خونش دید خوشحال شد، عالی شد، حالا اون میتونست باغچه‌ی خودشو داشته باشه.

ROMEO | L.SWhere stories live. Discover now