° 7 °

1.5K 363 970
                                    

سلام و عرض خسته نباشد.
خب بیاید قبل از اینکه بخونید اینارو بهتون بگم.

مثل اینکه نوتیف اپدیتا براتون نمیاد و باید بگم اینم باگ واتپده، هر ورژنی نصب میکنم همین مشکلو داره.
من سعی میکنم هر سری با پی سیم براتون ادیت بزنم، اما اگه باز میگید نوتیف نمیاد دو تا راه میمونه.

یا اینکه اکانت منو فالو کنید چون بعد از اپ تو برد مسیج اعلام میکنم و از اونجا ببینید‌.

یا اینکه تو چنل جوین بدید، چون بچه‌ها گفتن اعلان بردم براشون خاموشه و قرار شد از این به بعد تو چنلمم بگم.
ایدیش
BlueLikeLou
سرچ‌‌ بنمایید میاره براتون پابلیکه پروفایلشم لیامه.

اها و مهم ترین نکته
این پارت چیزی که دوست دارید رو داره، پس ازش لذت ببرید و لطفا به هیچ شیپ و هیچ کرکتری توهین نکنید. ممنون =)

پی‌نوشت : خودم میدونم دیر شد ولی در عوض چهارفاکینگ هزار کلمس *یه استیکر مظلوم با چشمای ریز و دست به کمر.*

🐈‍⬛

چند روز اینده دیوونه کننده بود و هری مجبور ساعت‌های بیشتری رو توی کتابخونه بمونه.

وقتی شرایطشو برای لیام توضیح داد، اون قبول کرد که چند تا از شیفت‌های خودشو به هری بده، واقعا شکرگذار بود که اون قرار عجیب غریبشون باعث نشده دوستی بینشون خراب بشه.

هری ساعت ده وارد کتابخونه میشد و ساعت هشت بیرون میزد، استرس زیادی داشت، اما در نهایت ارزش داشت، غذای گربه ارزون نیست.

اما از الان، اون میدونست اینکه یکم سعی کنه تا ریلکس باشه ایده‌ی خوبیه، برای شنبه مرخصی گرفته بود، پس میتونست از مهمونی نایل لذت ببره.
از اونجایی که یه مهمونی شام بود، ساعت شیش شروع میشد، و هری شروع کرد به اماده شدن.

صدای ناله‌ی سوکی رو از اشپزخونه شنید و سریع موهاشو بالا داد، به سمت جایی که سوکی دراز کشیده بود و به ظرف غذای خالیش نگاه میکرد رفت. ظرفش رو پر کرد و نگاه دلسوزانه‌ای بهش انداخت، اون فقط دو هفته بود که حامله شده بود اما کلی درد میکشید، یا حداقل اینجوری به نظر میرسید، ظاهرا اینا طبیعیه، هری همیشه زیادی نگرانه.

شروع کرد به زیر و رو کردن کشوی اتاق تا بتونه یه لباس خوب برای پوشیدن پیدا کنه، نمیخواست یه استایل مجلل داشته باشه، اما اکثر لباس‌هاش فنسی و گرون قیمت بودن.

البته چندتا تیشرت سفید بدون طرحم داشت، اما اینم زیادی ساده بنظر میومد، مضطربانه لبش رو گاز گرفت و در نهایت تصمیم گرفت یک شلوارک جین تا بالای زانو با تیشرت آستین کوتاه تیره که دو دکمه بالاش داشت بپوشه.

اونقدرا خوشگل نبود، اما راحت و معمولی بود.

رفت طبقه‌ی پایین و کلیدهاشو برداشت، نگاهی به بیرون انداخت و دید چند نفر همین الانشم به مهمونی میرن، هری واقعا استرس داشت، اگه صادق باشه اون توی این محله هیچکسو نمیشناخت به جز ادم‌های محل کارش، که اون‌ها هم انقدری نزدیک نبودن که بخوان دعوت بشن.

ROMEO | L.SWhere stories live. Discover now