° 8 °

1.2K 352 325
                                    

هری سوکی رو برای چک‌اپ بعدیش برد، دو هفته تا زایمان باقی مونده بود، هزینه صورت حساب‌ها زیاد بودن، اما هری میخواست یه والد خوب باشه و مطمئن بشه کیتن‌هاش تحت بهترین مراقبت باشن، میخواست مطمئن بشه سوکی حالش خوبه و بچه گربه‌ها هیچ مشکلی ندارن، با این حال وقتی میفهمید حالا باید هزینه بیشتری برای غذای گربه بده باعث میشد حس شکستگی بهش دست بده.

وقتی ویزیت تموم شد یه بسته غذای گربه خرید، به خونه برگشت و با دیدن لویی رو روی ایوان پوزخندی زد اما فورا نگاهشو ازش گرفت، سعی کرد فقط با عجله به خونش بره، اما البته که لویی باید میدیدش.

به سمت در دوید و وقتی خواست کلیدهاشو در بیاره تقریبا روی پله‌ها افتاد، سعی کرد با تمام سرعت در خونه رو باز کنه.

"هری، وایسا!"

بلند صداش کرد و باعث شد هری کلید هارو پایین بیاره، زیر لب "شتی" گفت.

"هری، بیخیال، بابت اون شب متاسفم."

هری به سمتش برگت و چشم غره ای به لویی رفت: "الان اصلا دلم نمیخواد باهات حرف بزنم."

"مسیح، من مست بود خب؟ منظوری نداشتم از اینکه__"

"از اینکه منو بوسیدی؟ اوه عالیه، ممنونم، خیلی از شنیدنش خوشحال شدم."

با اخم عمیقی ادامه داد "میشه فقط دست از سرم برداری؟ برای این چیزا وقت ندارم، همین الان برای کار دیرم شده و این غذای احمقانه ی گربه شده ده پوند و__ نیاز دارم یکم ریلکس کنم."

لویی نگاهی به بسته توی دست هری انداخت "هری، نمیخواستم اینو بگم، میشه فقط__"

"نه."

لویی هوفی کشید. "خیلی خب، اگه بخوای میتونم توی پول غذای گربه کمکت کنم، این حداقل کاریه که میتونم انجام بدم."

"گفتم نه، کمک تو رو نمیخوام."

"اما، تکنیکی اونا بچه‌های منم هستن."

"خب که چی؟ عالیه، تو بابابزرگ شدی، تبریک میگم، لازم ندارم تو برای چیزی پول خرج کنی، خودم میتونم از پس مشکلاتم بر بیام."

هری در نهایت در خونه رو باز کرد و دستشو توی موهاش برد "الانم دیگه باید برم."

"اما من میخوام نوه‌هامو ساپورت کنم."

لویی تقریبا با ناله گفت و هری هوفی کشید.

"دارم جدی میگم، لازم نیست نگرانشون باشی."

لویی یه قیافه‌ی وات د فاک به خودش گرفت اما در نهایت اجازه داد بره.

هری درو بست و بهش تکیه داد.
دژا وو، این اتفاق قبلانم افتاده بود، با این تفاوت که اینبار یک دقیقه کامل طول کشید تا هری صدای رفتن لویی رو بشنوه، و به خودش زحمت نداد تا از پنجره بیرونو نگاه کنه.

شروع به اماده شدن برای سرکارش کرد و سعی کرد به این فکر نکنه که چقدر دلش برای لویی تنگ شده بود، یا در واقع، به این فکر نکنه که منظور لویی از "من نمیخواستم اینو بگم" چی بود چون، مثلا سعی داشت چه چیز دیگه‌ای رو بهش بگه؟

به جاش مستقیم سرکارش رفت و حتی یک نگاهم به خونه‌ی لویی ننداخت، تمام روز بی حوصله بود و هیچکس واقعا به کتابخونه نیومد، پس اونم فقط روی صندلی نشست و ترجیح داد خودشو خسته نکنه.

کاری نداشت انجام بده پس هریم شروع کرد به خوندن یه کتاب راجب گربه‌ها و تمام تلاششو کرد با دختری که داشت با صدای بلند کتاب میخوند بحث نکنه، میخواست خوب و محترمانه رفتار کنه و نگه صدای اون شبیه جیغ لاستیک‌ها روی اسفالته.

وقتی روز تموم شد، هری خسته و اماده‌ی بیهوش شدن به خونه رسید، چشم هاشو با خواب الودگی مالید و از پله ها بالا رفت.

ساعت نزدیک ده شب بود و اون از صبح حتی یبارم دوش نگرفته بود، پاش به یچیزی روی زمین خورد و با گیجی به پایین نگاه کرد، چشم‌هاش گرد شد و یه قدم عقب رفت وقتی فهمید پاشو روی یه بسته غذای گربه گذاشته، خم شد اونو برداشت، کاغذی که روش چسبیده بود رو کند و وقتی نوشته‌ی روش دید با غرغر صدایی از خودش در اورد.

'حمایت پدرانه'

لبخند کوچیکی روی لب‌های هری شکل گرفت، یه نگاه به بسته‌ی توی دستش انداخت و بعد به سمت خونه‌ی لویی نگاه کرد.

دید که پنجره خونه بازه و چشم هاشو چرخوند، لویی داشت از لای پردها نگاهش میکرد، وقتی لویی یهو با هری چشم توچشم شد سریع پنجره رو بست و باعث شد هری بلند بخنده.

خیلی خب، شاید یه ذره کمک خیلی مهم نباشه، اما اون هیچوقت قرار نبود کمک کردن لویی رو قبول کنه، نه وقتی لویی اونطوری هریو پس زده بود.

🐈‍⬛

LOVE. YAS.

ROMEO | L.SWhere stories live. Discover now