( پسرِ ماه )
به محض این که تاریکی بر هوا چیره شد، زمان حکم فرمایی ماه آغاز شد.
در این موقع بود که قدرت فیلیکس سر تعظیم فرود می آورد برای ارباب تاریکی ها و او هم می شد هم رنگ تمام مردم عادی شهر.
دست های همیشه یخ زده اش را سمت شالی که با دقت دور گردنش پیچیده شده بود و به او حس خفگی را می بخشید، برد.
بدون عجله گره ی آن را گشود و به گردنش حکم خلاصی داد.
دستی به گردن تازه لخت شده اش کشید، حس می کرد، تنفس اسان تر و لذت بخش تر شده است.
رو به روی دستگاه وندینگ ایستاد، ابتدا از شیشه ی آن نهایت بهره را برد و به پوست گردنش نگاهی انداخت.
مراحل تکمیل شدن ماه از یک هلال نازک تا یک قرص کامل ، دور گردنش به صورت نقاشی های زنجیره وار و گردنبند شکل حک شده بود.
این تاتوی خاص، مهر قرار داد او بود و متمایز از تمامی تاتوهای موجود در جهان!
دست از برسی پوستش برداشت، شالش را دور کمرش بست، پول را وارد دستگاه کرد و مثل همیشه قهوه را انتخاب کرد و منتظر ماند آن غول پیکر آهنین سفارشش را برایش بیرون بفرستد.
سر و صدای کوچکی کرد و بالاخره قوطی قهوه را بیرون پرت کرد.
فلیکس خم شد و بعد از برداشتن قوطی اش طبق الگوریتم همیشگی اش سمت چرخ و فلک رفت.
می دانست باید سمت کدام صندلی برود؛ صندلی که زاویه دید مناسبی برای دید زدن آن پسری که هر شب دزدکی وارد شهر بازی او می شد، به دیواری که درست کنار غرفه ی جوایز بود، تکیه می داد و ساعت ها با دکمه های لپ تاپش درگیر می شد، داشته باشد.
نگاهی به ساعتش انداخت وقت ورود او فرا رسیده بود.
سر بلند کرد و سناریو تکراری همیشگی را که هیچ گاه برای او خسته کننده نمی شد، با چشم هایش دنبال کرد.
پسر شانه های نسبتا پهنی داشت و جدا از آن تیشرت آستین کوتاهش این که انقدر راحت خود را از دیوار بالا می کشید بازوی ورزشکاریش را لو می داد.
یکی از دست هایش روی لبه ی دیوار بود و دیگری روی زانو، ژست آماده باشی داشت و مانند گربه کمین کرده طبق معمول چشم ریز کرد و اول سرکی سر سری کشید و وقتی حس کرد شهر بازی خالی است، با یک جهش پایین پرید.
فلیکس پاهای اویزانش را تکان داد و بیش تر در صندلی سفت و سخت فرو رفت ،همان طور که آن اهن ریز را با نوک انگشت بلند می کرد تا پلمپ قهوه اش باز شود زمزمه کرد:
-مطمئنم قدرت استتار تو لیست توانایی های منحصر به فردم نیست اما تو هیچ وقت من و نمی بینی.
لبخند محوی زد و کمی از قهوه سردش را به سمت گلویش فرستاد.
پسرک سمت پاتوقش رفت، لپ تاپش را از کوله اش در آورد.
استیکر های کارکتر کمیک مون بوی دوباره در دیدرسش قرار گرفتند.
همین برچسبا باعث شد که فلیکس سه سال خالص به او زل بزند و بخواهد سر از راز این پسر در بیاورد.
تمام جرقه ی قرار داد او و دست دوستی دادنش به شیطان از همین کمیک شروع شده بود و درست روزی که قرار داد را امضا کرد این کمیک مانند یخ آب شده در زمین فرو رفت و هیچ اثاری از آن باقی نماند.حتی در ذهن مردم!
نمی دانست چرا این پسر هنوز از وجودیت این کمیک با خبر است اما مطئمن بود به تحت حفاظت ارباب ماه بودنش مربوط است.
هرگاه می خواست او را دنبال کند نور ماه درست در تخم چشم هایش می تابید و جز نور سفید هیچ دیدی به اطراف نداشت و برای خلاص شدن از کوری باید بی خیال تصمیمیش برای تعقیب او شود.
هرگاه می خواست قدمی برای نزدیک او شدن بردارد، تاتو هایش آتش جهنم را زیر پوست او شعله ور می کردند و ناچار بود به عقب نشینی.
حتی اگر داد هم می زد انگار برای پسر روی سایلنت قرار گرفه بود وهیچ گاه صدایش به او نمی رسید.
برای همین با خیال راحت فریاد کشید:
-یکی از درگیری های عظیم ذهنیم، اینِ که بدونم چه غطی تو اون لپ تاپ کوفتیت می کنی!
طبق معمول انتظار برای پاسخ بیهوده بود!
فلیکس به زمین زل زد، دو سایه داشتن او در تاریکی شب دیده نمی شد!
سایه ی شیطان همیشه همراه او بود حتی در شب و با وجود دیده نشدنش!
فلیکس زیر لب صدایش زد...
دو چشم قرمز روی زمین درخشیدند...
فلیکس پاهایش را جمع کرد تا مانع دیدش به آن چشم های قرمز نشوند و چهار زانو شد:
-بعد سه سال هنوز نتونستی بفهمی این پسره کیه؟
صدای خش دارِ آن سایه مخاطب قرارش داد:
-ارباب ماه از اطلاعات اون پسر محافظت می کنه.
فلیکس موهای نسبتا بلندش را نا امیدانه بالا زد:
-باید یه راهی باشه!
چشم های قرمز برقی زد، فلیکس با هیجان خودش را کمی سمت پایین خم کرد:
-معلومه یه چی پیدا کردی!
سایه ی با صدای خندانی گفت:
-حالا دیگه بدون دیدن سایه ام هم می تونی حالتام و آنالیز می کنی؟!
فلیکس نیشخندی زد انگشتش را داخل آن حفره تیز قوطی قهوه کرد و گفت:
-می دونی که خونم برات حکم سم و داره پس بدون پیچوندن و حاشیه بگو چی فهمیدی!
سایه طبق معمول دست روی نقطه ضعفش گذاشت به قصده حمله ی متقابل:
-اره فقط کافیه دو قطره از دست بدی و در عوضش تا دو روز نتونی خوب روح ها رو بو بکشی!
فلیکس لبخند تخسی زد و گفت:
-سعی نکن من و به چالش بکشی.
دستش را در جیبش کرد، چاقوی ضامن دارش را در آورد و با لحنی که بوی تهدید با چاشنی تکبر و رضایت می داد سایه را خطاب قرار داد:
-چه طوره به جای قطره حرکتای بزرگ تری بزنیم؟ زخم بزرگ تر سم بیش تر!
چشم های سایه، رنگ خشونت به خود گرفتند و با صدایی ناراضی از شکست به حرف آمدند:
-از اولم این اطلاعات و برای تو اماده کرده بودم نیاز نبود، رم کنی.
فلیکس شانه ای بالا انداخت:
-خودت بازیت گرفت! حالا راه ارتباطی چیه ؟ سایه می دانست جواب این سوال چه قدر فلیکس را حرصی می کند قهقه ای زد و بعد از اتمام خنده اش گفت:
-خودش باید صدات بزنه! تا اسمت و صدا نزنه هیچ دریچه ای باز نمیشه!
فلیکس به تابلوی بزگ شهر بازیش که الان خاموش بود اما هنوز نا م" صدام بزن" را می شد از روی آن خواند زل زد و گفت:
-روش خودم سر خودم اوار شد!
گوشیش دچار یک لرزش کوتاه شد.
گوشی را از جیبش بیرون کشید و روی نوتفیکیشن کلیک کرد.
پیامی از طرف سوبین بود که لینک آنلاین نمودار سهام ها را فرستاده بود و گفته بود شرکت قفنوس را چک کند.
با دیدن سقوط آن ها با لبخند گوشی را کنار پایش گذاشت.
انگشت هایش را در هم قفل کرد و دستانش را جلو کشید و با لذت به صدای خرد شدن غضرف ها گوش داد:
-اینا هم خط خوردن.
سایه با لحن مشکوکی گفت:
-واقعا می خوای یه شهر بازی دیگه راه بندای؟
فیلکس پوزخندی زد:
-مثل این که قراره شکم تو اربابت حسابی سیر شه!
فلیکس دست هایش را روی میز گذاشت کمی خودش را جلو کشید تا با آن مرد شیک پوش که کت طوسی اش با موی به گرد و خاک نشسته اش ست بود رخ به رخ شود.
لبخندی که برای خودش لذت بخش و برای مرد افتاده در میدان دجال ناخوشایند بود، روی لبش نشاند.
فلیکس با لحنی قاطع گفت:
-تو با ده درصد سهامت قدرتمند ترین سهام دار به حساب میای و اگه نمی خوای کاری کنم که کول پولات به ده وون ختم شه و به خاک بشینی بهتره تو جلسه ی بعدی به ساخت شعبه ی دیگه ی صدام بزن رای مثبت بدی!
قطعا هر کسی که فلیکس را نمی شناخت و تا حالا
برخوردی با او نداشت با دیدن این صحنه خنده سر می داد و با خود فکر می کرد که چرا یک مرد پا به سن گذاشته باید از یک بچه ای که معلوم بود در اواسط بیست سالگی اش است بترسد.
اما آن مرد واکنش درست را بلد بود دهنش رو به خشکی رفت... تمام سهام دار های عرصه سرگرمی به خوبی می دانستند نباید به بال و پر قفنوس جوان بیچند.
این لقب را به این پسر داده بودند چون دقیقا مانند یک موجود افسانه ای قدرتمند بود؛ این حجم از پیشرفت و ذکاوت یک پسر بیست و پنج ساله که با تکیه بر خودش ،
توانسته بود صاحب همچین تشکیلاتِ پر نفوذ و قدرتی شود، افسانه ای به نظر می رسید.
او مانند قفنوس اتشین بود و باید حواس جمع و تاتی تاتی از کنارش می گذشتی تا در نظرش بی خطر به نظر برسی و گرفتار آتشش نشوی!
تمام رقیب های زندگی پسر به آتش کشیده شده و جهنمبرایشان مجسم می شد و به طرز بدی از دور خارج می شدند.
این پسر با قیافه دلفریبش در نگاه اول تو را مجذوب می
کرد اما بعد از اشنایی می فهمیدی هیولایی پشت آن نقاب زیبا خفته است.
مرد اما با تمام ترسی که داشت و حتی با دیدن زندگی به
تاراج رفته مخالفان آن پسر معتقد بود باید یه جایی دست او را کوتاه کنند.
هر چه قدرم او پر نفوذ به نظر می رسید لشکری دشمن برای خودش ساخته بود.
اطاعتی که از ترس بیاید وفا داری ندارد برای همین می توانست به راحتی بد خواه از دور همکاران و نزدیکان او گیر بیاورد به قصد تیم شدن و به زمین زدن او!
مرد یقه ی کتش را با دستی که سعی می کرد لرزشش را کنترل کند صاف کرد و با ژست مغرور و پوشالی که برای خود ساخته بود گفت:
-می تونستی محترمانه تر متقاعدم کنی سرمایه گذاری روی شعبه بعدی شهربازیت چه قدر سودمند می تونه برام باشه ولی ترجیح می دم پولم رو پروژه بعدی شرکتت بزارم و از اون حمایت کنم.
فلیکس لبخندش به پوزخند تبدیل شد؛ واقعا این مرد فکر می کرد در برابر او قدرت اراده و تصمیم گیری می تواند داشته باشد؟
او ازادی خودش را تقدیم کرده و به بردگی ماه در آمد تا
بتوتند افسار اختیار بقیه را در دست بگیرد و اراده آن ها را سلب کند.
فلیکس انگشت شاره اش را تا جایی که قلنجش شکسته شود کشید؛ اهسته همان انگشت را بالا برد و آن را روی شالش قلاب کرد و شال دور گردنش را شل کرد.
تاتو هایش به چشم آمدند فلیکس شصتش را بین دندان
هایش برد قسمت کمی از پوستش را گیر انداخت بین فشار دندان ها و با نوک زبان ترشان کرد.
قسمت خیس را روی ماه کامل فشرد، همان لحظه تمام
تاتوها درخشان شدند و انگار سلول های پوسش تبدیل شده بودند به کرم شبتاب هایی که از خود نور منتشر می کردند. به چشم های مرد زل زد و گفت:
-تو قراره به من رای بدی درسته؟
مرد مسخ شده سری تکان داد چشم هایش انگار قادر به دیدن تصویری جز گردن فلیکس نبودند.
برق مشهود در حدقه چشمان مرد نشان می داد مستقیم به درخشش رو به رویش خیره است ؛ مرد بی اختیار لب زد:
-من قراره به تو رای بدم!
فلیکس شروع کرد به دست زدن:
-آفرین، تازه شدی یه پیرمرد دوست داشتنی که حالا حالا ها قراره عروسک خوبم باشه و دور نندازمش.
مرد لبخندی زد و گفت:
-مرسی ارباب!
سوبین مثل همیشه بدون در زدن وارد شد و خود را روی تنها مبل راحتی موجود در اتاق پرت کرد.
تبلتش را از روی میز عسلی برداشت و قبل از این که رمزش را وارد کند، کمی عینکش را روی چشمش تنظیم کرد و با دیدن حالت مرد و شال کنار زده شده ی فلیکس لب زد:
-کیس جدید؟ وقت تازیدن من؟
فلیکس سری تکان داد، سوبین ذوق زده رمزش را سریع وارد کرد و گفت:
-عاشق پاییدن این تازه واردای گیجم.
به محض باز شدن تبلتش و برنامه ی همیشگی باز بود.
برنامه ی کنترل تصاویر که متعلق به دوربین های کاشته شده اش بود.
فعلا فلیکس روی ده آدم فوکوس داشت و سوبین با لذت آن ها را کنترل می کرد و گزارش تهیه می کرد.
نباید اشتباه چند وقت پیش که حاصلش خودکشی یکی از کیس ها بود، تکرار می شد.
تماشای افراد نشان گذاری شده تنها تفریح و شغل سوبین بود.
با این که فلیکس به محض نشان گذاری کردن کسی به آن فرد پیوند روحی می خورد و تمامی احساسات شخص مانند سیگنال به او فرستاده می شد باز هم ترجی ح می داد به جای ردیاب فراطبیعی به دوربین ها ی مداربسته ساخت انسان هم چنگی بیندازد و هی چ سوژه ای را از دست ندهد.
فلیکس روی میز نشست تا بتواند خوب به سایه اش دید داشته باشد.
سپس خطاب به سایه دومش گفت:
-می دونی که تنها زمان ازادی تو وقتی که من خوابم!
حالا که روز بود لبخند سایه واضح دیده می شد:
-از خودم به خودم فکت نده!
فلیکس دست به سینه شد:
-می خوام بهت یه پیشنهاد خوب بدم!
سایه بیش تر از همیشه پررنگ شد و این حضور واضح نشان از جذب شدن او به بحث بود.
فلیکس لب تر کرد و گفت:
-من طول خوابم و به پنج ساعت در روز می رسونم. ..
سایه فورا گفت:
-در عوض؟
فلیکس تک ابرویی بالا انداخت:
-کاری کن اون پسر با من حرف بزنه!وسوسه اش کن!
فلیکس خبر نداشت آن پسر یک هفته است که هر روز به شرکت او می آید و از نگهبان ها می خواهد فقط راهش بدهند و بگذارند یک دقیقه رئیسشان را ببیند.
انگار هر دو برای هم دست نیافتنی به نظر می رسیدند و در انتظار دیدار هم بودند.
فلیکسی که فکر می کرد قادر به زیر نظر گرفتن همه است خبر نداشت یک هفته است چانگبین مانند استاکر بعد از ساعت کاری او را دنبال می کند؛ تا شاید لحظه ای او را گیر اورد برای حرف زدن.،
و البته همیشه ماشین فلیکس را در یک کوچه طلسم شده گم می کرد و دیگر داشت یقیین می آورد این رئیس از یک جایی یا غیب می شود یا آب می شود زیر زمین یا بال در می آورد.
چانگبین کنجکاو بود سر از راز او در بیاورد و نمی دانست فلیکس هفته که هیچ سال هاست که در کف کشف او است!
فلیکیس سلانه سلانه سمت کتاب خانه اش رفت...
مجموعه کمیک مون بوی کل قفسات را اشغال کرده بود.
و دقیقا کنار مجموعه خودش کلکسیونی از کتاب هایی بر طبق سلیقه سایه قرار داشت...
فلیکس دوباره چشمش را روی بخش خودش متمرکز کرد، به قطع یقیین می دانست تنها او در کل این کره خاکی است که این کمیک را به خاطر دارد و هنوز می تواند جلدش را لمس کند.
اهسته انگشتش را روی هر شش جلد کشید....
با تمام شدن لمس، طرح لبخندی رو ی لبش نقش بست .
دستش را تا حدی که درست مقابل چشم های سرد و تاریکش قرار بگیرد بالا آورد و با دیدن ذره ای خاک نشسته روی پوست سفیدش ابروهایش به فکر نزدیکی افتادند و پیشانی اش چند چین کوچک هدیه گرفت.
لباسش را جلو کشید و تمام کتاب ها را از قفسه به سمت پایین هل داد، درست به دامِ تله ای که ساخته بود، افتادند و کتاب ها روی هودی اش فرودی امن داشتند، حالا حمل آن ها آسان تر بود.
رو ی تخت پرید و باعث اشفته پخش شدن آن شش جلد شد...با چهره ای خنثی رندوم یکی از کتاب
های پخش شده در دورش را برداشت.
چشمش روی نا م مستعار نویسنده افتاد( بینی )! انگار از روی اسم حقیقی طرف الهام گرفته شده بود و فقط به طرز کیوتی ویرایشش کرده بودند!
هیچ کس تا حالا آن نویسنده را ندیده بود اما همیشه در موتو رهای جست و جو جزو سرچ های اول بود.
بلافاصله بعد انتشار هر اپیزود از کمیکش، نام اثرش وارد لیست ترند ها می شد.
مصاحبه ها ی صوتی او هزاران بازدید می خورد و وبلاگ طرفداران او پر بو د از بازدید کننده های فعال و فن هایی که سره خط به خط داستان انرژی تخلیه می کردند و حدسیاتشان را به اشتراک می گذاشتند، فن آرت های زیادی از شخصیت های او کشیده می شد و حتی روی محصولات چاپ می شد و به فروش می رسید.
اما همه ی، این موفقیت های خیره کننده و شگفت انگیز قدمتش بر می گشت به شش سال پیش....
مردم به مرور زمان آن داستان ناب را فراموش نکرده بودند بلکه در یک بازه ی زمانی خاص آن داستان از کل زمانه پاک شد.
از خاطرات مردم گرفته تا سایت ها و کتاب خانه ها و فروشگاه ها، آن داستان به کلی از همه جا اثرش پاک شده بود!
فلیکس در آن زمان یک نوجوان نوزده ساله بود، همه از تینیجر ها می ترسند و آن ها را موجوداتی دردسر ساز می دانند اما فلیکس از خط قرمز ها گذشت و معنی واقعی کلمه درسر را به تصویر کشید.
او پای موجوی که فقط در تخیل ها می گنجید و ناشی از توهمات یک نویسنده خلاق بود را به دنیای واقعی کشید و خود را بنده ی او کرده بود.
فلیکس کتاب را ورق زد با دیدن تصویر قهرمان داستان پوخندی زد:
-اگه بدونی شخصیت مون بوی تو واقعیت کاملا معکوس شده و از شر نشات گرفتی چه حسی بهت دست میده؟ اگه بدونی مون بوی و ارباب ماه باهم دست دوستی دادن جای جدال با هم همکاری می کنن، چه حالی میشی ، جناب بینی؟
فلیکس بار ها به این موضوع که بعد زنده شدن داستان و پاک شدنش از دنیا، سر نویسنده داستان، چه بلایی آمده است فکر کرده بود، اما هیچ وقت به نتیجه درستی نمی رسید.
یعنی او به دنیای دیگر مثلا یک دنیای موازی تبعید شده بود ؟
-یا شاید هم ذهن او هم تخلیه شده و هویتش را به یاد نمی آورد چه برسد بر داستانش ؟
او در این بازه زمانی، حتی بیش تر از شش سال پیش که فن آن نویسنده بود، مشتاق بود او را ببیند.
منتظر لحظه ای بود که به او بگوید اثر هنری اش را زنده کرده؛ قطعا ری اکشنی که داشت می توانست، تاریخی باشد.
فلیکس تمام حدس هایش غلط بود، زیرا آن نویسنده شوکه شد اما تسلیم نشد و راه دیگری برای درخشیدن دوباره پیدا کرده بود و هرگز از پیدا کردن جواب قانع کننده ای برای پاک شدن داستانش، دست نکشید.
فلیکس بی خیال دورهمی اش با کتاب ها شد، امروز حوصله نداشت تا به شهربازی برود، نمی دانست چرا اما جدیدا بعد از زیاد بهره بردن از قدرتش، کمی توانش تحلیل می رفت ؛ شاید نتوانسته بود ارباب ماه را راضی کند و باید یک مراسم درست برای رضایت او تدارک می دید تا او در بخشیدن نورش به تاتو ها خساست به خرج ندهد و او بتواند نامحدود استفاده کند و با خستگی محدود نشود!
با دست راست کتف دست چپش را گرفت و سعی کرد با کشیدن آن قلنجش را بشکند در همین حال سایه اش را صدا زد:
-انرژی شهر بازی ها به تو وصل و رسما منبع تغذیشونی من و بدون جسمم ببر همون شعبه ای که پاتوقمِ.
سایه روی دیوار قد علم کرد فلیکس بوی نارضایتش اش را حس می کرد.
برای همین قاطع گفت:
-یه در خواست نبودا !
سایه در یک کلمه کوتاه پرسید:
-مجبورم؟
فلیکس کشوی پا تختی اش را باز کرد یک چاقوی کوچک و یک ورق قرص ریتالین تمام محتویات آن را تشکیل می داد.
فلیکس به لب هایش کشی داد و دوباره همان لبخند های معنی داری که اطرافیانش از آن نفرت داشتند را به رخ کشید:
-نمی بری؟ من همیشه به انتخاب ها احترام می زارم.
فلیکس شک را از رنگ سایه می خواند... لبخندش عمیق تر شد:
-شک داری به لطف و مهربونی من؟ تازه می تونی انتخاب کنی با بی خوابی شکنجه ات کنم یا خون ؟
سایه به خنده افتاد و با حرص گفت:
-آدم کثیفی هستی.
فلیکس دستش را روی سینه اش گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد:
-ارادت داری هنوز مونده تا دقیق هم رنگ امثال شما شم.
سایه لبخندی زد و فلیکس می توانست حس کند دیگر از تهدید شدن خشمگین نیست:
-دست کم نگیر خودت و استاد، من درس زندگی می گیرم ازت و به هم نوعام انتقال می دم!
فلیکس اصلا از شنیدن این تیکه حس بدی نداشت؛ شانه ای بالا انداخت:
-تعریف حسابش می کنم!
سایه به جای صحبت اضافی و کش دادن بحث، دستور را اجرا کرد البته از قصد هشدار قبلی نداد تا با شوکه کردن فلیکس تلافی کند.
فلیکس که بعد شش سال زدگی با آن سایه دیگر لجبازی هایش را از بر بود به محض جدا شدن ناگهانی روحش از بدنش نفس حبث شده اش را بیرون فرستاد و فریادی سر داد:
-هووو چه هیجانی! شهر بازی اصلی این جاست، مگه چن نفر تو دنیا با قطار سریع و سیر از جسمشون بیرون می پرن!
سایه توقع این خیره سری و کم نیاوردن را داشت پس بی حرف سمت لوکیشن درست فرود آمد.
فلیکس با دیدن پسر لبخند محوی زد.
بدون دیدن او حس می کرد روزش به درستی کامل نمی شود و حتما به عنوان چاشنی اخر شب باید دیدن او صرف می شد تا بتواند با آرامش سر در بالشت بگذارد.
فلیکس با تردید پرسید:
-می تونی بری نزدیک تر صورتش و واضح تر ببینم؟ من تا یه حدی با جسمم می تونم نزدیکش شم!
سایه که قبلا نزدیکی به این پسر را امتحان کرده بود گفت:
- منم محدودیت نزدیکی دارم! ولی الان که با تو بیش تر از هر لحظه ای گره خوردم ممکن بتونیم یکم محدودیت ها رو دور بزنیم و باگ ایجاد کنیم.
فلیکس حرف او را تایید کرد:
-وقتی جای جسمم روح خالصم مکملت باشه قدرتمون بیش تره! پس این نزدیکی می تونه یه چالش برای سنجیدن قدرتمون باشه!
سایه و فلیکس مانند یک شبحی که دکمه اسلوموشون تظیماتش را زده باشند آهسته آهسته به پسری که غرق در دنیای کد نویسی اش بود نزدیک شدند.
ولی درست در پنج قدمی او انگار پاهایشان به زنجیر کشیده شد و ایستادند.
فلیکس سرخوش گفت:
-جای قفل شدن تو ده قدمیش تا پنج قدمیش پیش رفتیم، خودش یه پیشرفته ، بد نبود!
مشتاقانه به صورت پسر زل زد، انگار او قصد سر بلند کردن نداشت.
پس فلیکس سر خم کرد برای دید زدن او، باز هم کافی نبود و کلاه هودی جلو کشیده و تاریکی هوا مانع دید واضح و دقیق می شد. فلیکس یکی از زانو هایش را روی زمین گذاشت و دیگری را عمود طور تکیه گاه دستش کرد و این بار سعی کرد از پایین او را برسی کند.
خوشبختانه از این زاویه نور لپ تاپ دست یاری می رساند و چهره را قابل رویت می کرد.
فلیکس چانه ی نسبتا تیز او را رصد کرد لب های تقریبا بی رنگ و بینی که نه عیبی داشت و نه زیبایی و چشم هایی کشیده و تیره رنگ که در این تایم دقت در آن ها موج می زد.
موهایی که روی پیشانی بلند پسر نامرتب ریخته شده بود، می توانست نقطه جذابیت او باشد.
این نگاه کردن های فلیکس یک چشم دوختن ساده نبود، دقیقا داشت فریم به فریم تصویر مقابلش را به سر در مغز و قلبش می دوخت تا ذخایر بعد ها و تلافی همه ندیدن های گذشته اش شود !
عمیقا برسی می کرد اما از نشان دادن اشتیاقش خودداری می کرد، تا آتو دست سایه ندهد.
فلیکس با یک تنفس عمیق سعی کرد روح او را بو بکشد.
شدیدا در فکر فرو رفت تا بتواند تمام خصوصیاتی که دریافته بود را پردازش کند ورنگ روح او را اشکار سازد.
فلیکس زیر لب زمزمه کرد:
-مایل به روشنی ، درست همونی که با من سازگار نیست!
سایه بلافاصله این موضوع را به رخ فلیکس کشید:
-کیس مد نظر تو استایلت نیست! جدا از کنجکاوی معلومه که یه حسی بهش داشتی!
فلیکس به یک سایه شیطانی نمی باخت و نمی گذاشت اسباب تفریح او شود پس حقیقت را بر صورت او کوبید تا ثابت کند با آن قضیه مشکلی ندارد، پس نباید خبری از سر به سر گذاشتنِ صرفا جهت سرگرمی ، باشد:
-داشتم؟ چرا فعل گذشته؟ حتی اگه این پسر بوی روح قشنگش به مذاقم خوش نیاد هنوزم تو لیست علاقه مندی هام جز تاپ هاست!
سایه به خنده افتاد:
-تو حتی شناخت یه درصدیم ازش نداری!
فلیکس قاطع پاسخ داد:
-سه سال با دیدن هر روزه اش زندگی کردم!
چانگبین ناگهان سرش را بالا آورد و به همان نقطه ای که فلیکس نشسته بود زل زد.
فلیکس متعجب گفت:
-چی شد ؟
سایه مبهوت تر از او گفت:
-این ادم قابل کشف کردن نیست.
چانگبین در لپ تاپش را بست و گفت:
-هی پسر تو هیچی نشنیدی فقط اروم یواش محل و ترک کن!
در کثری از ثانیه پسر لپ تاپ در بغل شروع به دویدن کرد.
فلیکس ناباور لب زد:
-من که نفهمیدم چی شد ولی توی حرفت این و فهمیدم که قرار بود، اروم یواش بری نه با سرعت نور بر ثانیه!
با حسرت به محو شدن تصویر دیدنی و مورد علاقه اش از جلوی چشمانش، زل زد.
YOU ARE READING
Dark moon 2
Fanfictionماه تیره ( فصل دوم) کاپل :چانگلیگس ژانر : فانتزی، رمنس تراژدی، معمایی خلاصه: فلیکس مدیر شهربازی" صدام بزن" که هدف اصلی این شهربازی بر می گرده به قرار دادی که فلیکس با شیطان بسته و باید در ازای پایدار موندن قرار داد، خدماتی به ماه تاریک ارائه بده... ...