part 7

98 27 16
                                    

(دنیای مردگان)

فلیکس مدتی می شد که چشم هایش روی آبی که از شیر روان بود؛ خیره مانده بود...
برعکس آن آبی که در یک مسیر سر راست و ساده ای که آب از شیر به سوراخ های روشویی ختم می شد ، عبور می کرد.
افکار فلیکس مسیر پر پیچ تاب و به نسبت پیچیده ای را برای رسیدن به راه حل طی می کردند!
فلیکس دستش را زیر شیر آب برد اما خون هایی که دیگر خشک شده بودند با شلاق های ملایمِ فشار آب، سست نشده و فرو نمی ریختند.
برای همین فلیکس مجبور شد خودش با انگشت هایش به جان پوستش بیفتد و آن لکه های خشک شده را محو سازد!
بعد از چند ثانیه ای که صرف پاکسازی دستانش کرد.
آن دست هایی که هنوز خیس بودند و قطرات آب رویشان جا پهن کرده بود را بالا آورد و درست در راستای تابش چراغ کوچک دستشویی قرارشان داد.
سرش را کمی بالا برد تا راحت بتواند انگشت های کوتاه و سفید رنگ خودش را بر انداز کند.
رد پوزخندد آهسته روی لبش نقش زده شد:
-این دستا شاید کوچیک به نظر برسن اما فاجعه های بزرگی و ساختن و می سازن!
لغزش ناگهانی سلول های سر خوشی، که زیر پوستش می لولیدند؛ لب های او را وادار به خواندن یک شعر بچه گانه کرد:
-سه تا خرس تو یه خونه زندگی می کنن!
تمام شدن این بیت برابر بود با بیرون آمدن او از دستشویی...
لب های فلیکس دوباره به جنب و جوش افتادند:
-بابا خرسِ مامان خرسِ بچه خرسِ!
فلیکس سمت تراس خانه حرکت کرد و بین شعرش پارازیتی انداخت:
-مامان دیدی چه بچه حرف گوش کنیم! گفتی هر وقت می خوام دردسر بسازم این شعر و بخونم و تا اروم شم و وسوسه ام بخوابه!
فلیکس دستش را روی شیشه ی دره کرکره ای تراس ، گذاشت و آن را به بغل هل داد... رد انگشت های خیسش اثر انگشتی واضح روی در به جا گذاشت!
با وجود وقفه های بی شمارش در بین خواندن آن شعر کوتاه و کودکانه؛ رد پای قبلی اش را گم نمی کرد و از بیتی که باید شعر را از سر می گرفت:
-بابا خرس ِ چاقِ!
با دیدن جعبه ی ابزار، برق به چشم هایش متصل شد و سیاهی چشمانش شدند سیاه چاله ی آماده ی بلعیدن!
جعبه ی ابزار را باز کرد و قفل دهانش هم باز شد:
-مامان خرسِ لاغره!
چکش را با احتیاط در آورد اما قطعا به بالا پرت کردنش یک کار خطرناک و بی احتیاطی محض بود، همان طور که چکش در هوا چرخ می خورد زبان فلیکس هم چرخید برای بیرون انداختن اخرین بازمانده های شعر:
-بچه خرسِ خیلی بامزس ... usuk usukآفرین!
فلیکس درس به موق چکش را از دسته گرفت و بدون آسیب دیدن نمایشش به پایان رسید:
-متاسفم مامان... اون تو بچگیام بود که اخر شعر اروم می شدم! الان تاره گرم شدم و سر هیجان اومدم که برم تو استیج اصلی اجرا کنم...
سایه که ذوق زده شده بود با شوق فریاد کشید:
-می خوایم بریم تلافی جانانه!
فلیکس لبخندی زد و به سایه که جایی بین نرده های سفید سایه انداخته بود زل زد:
-وقتشه یه درسایی بهش بدم!
سایه تاریک ترین رنگی که در بنیه اش داشت را به خود گرفت:
-بریم نشونش بدیم قدرت واقعی چیه!
فلیکس با قدم های سنگین و مطئمن خانه را ترک کرد و ولی در را پشت سر خودش نبست چون می دانست قرار است به سرعت کار را به اتمام برساند!
فلیکس نیازی به پنهان شدن از دوربین های مدار بسته ی ساختمان نداشت!
زیرا او می دانست که قدرت های دنیوی مثل پلیس،نمی توانند حریف قدرت فرا دنیوی او شوند!
وسیله های هوشمند تا وقتی پیچیده به نظر می رسیدند که بخواهی طبق قانون و هوش آن ها پیش بروی!
فلیکس نمی خواست آن قفل را هک کند و به رمز برسد!
او قرار بود به روش ساده تری مثل حک کردن یک خش و شکستگی شیک به جان آن سیستم و از ریشه مختل کردنش، متوسل شود!
چکش را بین دستش می لغزاند و از تاب دادن آن لذت می برد، بعد از کمی رقصاندن آن؛ دست از بازی برداشت و ضربه ی فنی اش را پیاده کرد!
چکش را بالا برد و یک فرود زیبا برایش روی صفحه ی آن قفل هوشمند ؛ پدید آورد!
صدای خرد شدن قفل به روح فلیکس جلا بخشید!
گردِ لبخندی که سر کیف آمدنش را نشان می داد، روی لب های فلیکس نشست!
دستگیره را پایین کشید و به همین سادگی وارد خانه ی چانگبین شد!
چانگبین در فضای نشمین و آشپزخانه دیده نمی شد!
فلیکس ابرویی بالا انداخت و با حرف سایه متوجه شد او هم مانند خودش متعجب شده:
-صدای شکستن و نشنید ؟ بهش نمی خوره گوشاش سنگین باشه!
فلیکس سمت اتاق خواب او حرکت کرد ... یافتن مسیر اسان بود زیرا طرح خانه هایشان درست شبیه هم بود!
خوشبختانه این در نیاز به باز شدن نداشت و خودش با آغوش باز خودش را به تاراج گذاشته بود!
فلیکس با دیدن جسمی که زیر پتو گوله شده آهسته لب زد:
-مثل این که خوابش سنگینِ نه گوشاش!
فلیکس چکش را روی دیوار قرار داد و با هر قدمی که بر می داشت با نوک تیز آن دیوار را می خراشید و سر و صدا تولید می کرد:
-فاک پسر فکر نمی کردم، بتونم این صحنه فیلم های ترسناک و بازسازی کنم!
سایه که نمی توانست هیجانش را پنهان کند در عین تاریکی می درخشید:
-صدای تشویق حضار حقته! حیف قابلیتش و ندارم واست کف بزنم!
فلیکس با رضایت به تخریب دیوار چانگبین ادامه می داد و با لبخندی که زیباییش به همان مرموزیت درونش بود؛ به چانگبین نزدیک می شد و از ریخته شدن گچ دیوار روی زمین لذت می برد!
فلیکس به یک قدمی چانگبین که رسید چکش را با تمام توان روی سرامیک کوبید و حتی شانه های خودش از صدای ایجاد شده نا خوداگاه بالا پرید؛ اما چانگبین نیمچه تکانی هم نخورد !
فلیکس با صدایی دپرس شده غر زد:
-کیف این صحنه به دیدن ترس طرف مقابلِ؛ این عین جسدا هیچ واکنشی نداره! حتی بوی ترسم نمی ده!
فلیکس با خشم پتو را از روی چانگبین کنار زد و با دیدن حدقه های گشاد شده ی چانگبین که تجلی مردابی خونین را به رخ می کشیدند که در کنار لب و دهن خونی و به هم چفت شده ی او تابلویی بی نقص در زمینه وحشت را رقم زده بودند؛ نفس در سینه اش حبث شد؛ درست در لحظه ای که قصد سوپرایز داشت خودش سوپرایز شده بود!
دو جفت چشم خونین و قرمز بدون هیچ مردمکی چشم های اصلی چانگبین را ربوده و پوشش داده بودند!
و جریان لکه های خون از لب تا چانه ی چانگبین کشیده شده بود!
سایه با بهت لب زد:
-من تو دنیای زیرین همچین چیزی دیدم!
فلیکس به سختی لب هایش را تکان داد:
-چه بلایی سرش اومده؟ کسی جز من حق نداره به اون آسیب بزنه!
سایه دقیقا روی جسم چانگبین سایه انداخت و همان طور که او را از نزدیک ترین حالت ممکن برسی می کرد، جواب داد:
-تسخیر شده، معلومه اون روح تلاش زیادی برای ورود به جسمش کرده که به چانگبین فشار اورده و خون بالا آورده!
فلیکس حس کرد زانوهایش سست شدن ودیگر طاقت روی پا ماندن ندارد، کنار جسم چانگبین روی تخت نشست و سرش را بین دست هایش گرفت و به اعتراف افتاد:
-نمی خواستم بکشمش! من قاتل روحام! نه جسم ها! من حق زندگی رو از کسی نمی گیرم! من بهتر از هر کسی می دونم زندگی هر آدم چقد برای خودش و اطرافیانشش با ارزشِ! من سه سال با دید زدن این پسر از دور نفس کشیدم! چه طوری می تونم نفسش و ببرم و چشمش و به زندگی ببندم! فقط می خواستم بترسونمش و ازش اعتراف بکشم تا بفهمم چرا کائنات انتخابش کرده!
سایه می دانست فلیکس خودش را گم کرده و باید او را به خود بیاورد تا بتواند او را برای برگرداندن چانگبین راهنمایی کند:
-می دونم آدما می تونن به خاطر عشق آسیب ببینن اما نمی تونن به عشقشون آسیب بزنن!
فلیکس آروم باش تو باید روح گمشدش و بر گردونی!
فلیکس دست هایش را از سرش جدا کرد و با تردید سرش را چرخاند و از گوشه ی چشم به چهره ی چانگبین خیره شد و مردد لب زد:
-می تونم؟
سایه بی معطلی فورا گفت:
-تو فلیکسی هیچ کاری واسه تو نشد نداره!
فلیکس می دانست دست پاچلفتی بودن قرار نیست هیچ دردی را دوا کند و الان تایم درستی برای این که خود را ببازد نیست!
پس از جا بلند شد و به سایه که روی دیوار دیده می شد زل زد:
-چی کار باید بکنم؟
سایه سعی کرد تمام حرف هایی که از گوشه کنار دنیای تاریک از زبان اهریمن های ریز درشت که برای هم داستان سرایی می کردند، شنیده بود را در ذهنش مرتب و دسته بندی کند و آن هایی که مربوط به افراد تسخیر شده است را به صف کند و تحویل فلیکس دهد:
- فقط کسایی می تونن این کار و کنن که واسط بین دو دنیا باشن! از اون جایی که تو هم با دنیای مرده ها هم زنده ها مرتبطی می تونی این کار و کنی!
فلیکس کلافه می خواست به اصل مطلب برسد، دستی به صورتش کشید:
-خب ؟
سایه که نمی دانست چقد از این فالگوش وایستادن هایش می تواند کار راه بیندازد باشد، دوباره رشته ی کلامش را در دست گرفت:
-باید بری تو ناخوداگاهش و صداش بزنی و هوشیارش کنی!
فلیکس با شنیدن این حرف نفسش را با حرص بیرون فرستاد:
-قدرت های من رو این اثر نداره تو دیدار اولم فهمیدم یادت نی؟
سایه سعی کرد به فلیکس بفهماند که این قضیه هیچ ربطی به قدرت هایی که از ارباب ماه گرفته ندارد بلکه مربوط به جایگاهی است که به وسیله زنده کردن ارباب ماه در این جهان پیدا کرده:
-این مربوط به موقعیتت نه قدرتت! این که تو مثل یه شکافی بین دو دنیا، به خاطر نبود روحت کنار جسمت به وجود اومده ! قراره از واسطه بودن روحت استفاده کنی نه قدرت حک شده روی گردنت!
فلیکس سرش را بالا و پایین کرد و این حرکت نشان می داد ، قضیه را هضم کرده است!
سایه مانند یک دستور عمل گویا شروع به فعالیت کرد:
-قدم اول ارتباط ..وارد شدن دی ان ای تو ، توی بدن طرفِ!
ابروهای فلیکس به هم نزدیک شدند و گونه اش به خاطر کج کردن لبش بالا رفت...
سایه در سکوت منتظر حرکت یا حرفی از فلیکس بود!
فلیکس کلافه دست هایش را پشت گردنش قفل کرد:
-این دیگه چه کوفتی دی ان ای و چه طوری میشه منتقل کرد؟
به محض تمام شدن حرف خودش! ناگهان موتور ذهنش روشن شد و چرخ دنده های فکریش به حرکت افتادند، دست هایش را از گردنش جدا کرد و بشکنی زد:
-بذاق دی ان ای داره!
سایه هم بی تامل و فکر کردن گفت:
-پس تف کن تو دهنش!
فلیکس با چشم هایی که برق خباثت در آن به پرواز در آمده بود نیشخندی زد:
-یه بوسه تف تفی چه طوره؟
سایه خندید و گفت:
-سو استفاده گری تو ذاتتِ!
فلیکس با هیجان روی تخت نشست،سری به نشانه ی منفی تکان داد:
-تا خودش هست چرا تخت!
بلافاصله بعد زدن این حرف روی زانو حرکت کرد و به محض نزدیک چانگبین شدن پاهایش را دو طرف او قرار داد و رسما روی شکمش نشست...
چانگبین ناگهان لب هایش تکان خورد و نجوای ارامی از بین لب هایش خارج شد:
-بیول!
فلیکس متعجب سرش را چرخاند و به سایه زل زد:
-حرف زد؟!
سایه که توقع واکنش های این چنینی چانگبین را داشت فلیکس را هم مطلع و اگاه ساخت:
-بیین اون الان تو هزار توی خاطرات خودش گم شده؛ الان احتمالا وقتی رو شکمش نشستی تصویری آشنا براش زنده شده و سمت یکی دیگه از خاطراتش پرت شده!
فلیکس چینی به بینی اش داد و با لحنی که حسادت در آن آشکار بود غرید:
-بیول کیه که تو این ژست باهاش خاطره داره!
سایه ابتدا کمی به این حرص خوردن فلیکس خندید و سپس گفت:
-نمی دونم کیه اما می دونم در آینده قراره به دست تو به فنا بره!
فلیکس قلنج های دستش را شکاند:
-درسته! بیول بره تو صف کار مهم تر دارم فعلا! بعد رفتن تو ناخوداگاهش چی کار باید کنم؟
سایه اخرین قطره اطلاعاتی که داشت را در اختیار فلیکس گذاشت:
برای بیرون کشیدنش باید یه خاطره جدیدی که تا حالا ندیده براش بسازی و کم کم هوشیارش کنی!
فلیکس بی توجه به این که لباس تمیزه جدیدی جایگذین لباس خیسش کرده، آستین هایش را جلو کشید به گونه ای که کف دستش را پوشش دهند ، سپس با دقت فراوان شروع کرد به پاک کردن خون های ریخته شده و زیر لب غر زد:
-امروز سرنوشتم تو پاک کردن لکه خون خلاصه شده!
بعد از این که لکه ها را به آسیتنش انتقال داد... با رضایت به چانه و لب پاک شده ی چانگبین زل زد!
خم شد و تا یک سانتی لب چانگبین رف اما مانند برق گرفته ها دوباره سیخ شد و به ژست قبلی اش فلش بک خورد:
-لعنت ...آسون به نظر می رسید که!
لبش را به دندان گرفت و با تشویش به لب چانگبین خیره ماند.
انگشت اشاره اش را با احتیاط به لب چانگبین نزدیک کرد، تمام زیر و بم لب او را با انگشتش رژه رفت ، درست مثل کسانی که رژ می زنند یک نقطه را هم جا نگذاشت، با حرکاتی نرم و آرام تمام لب او را فتح کرد و پوستش از حس آن لب های نرم به جوشش افتاده و قلبش حسی مانند قلقلک را تجربه کرد.
سایه آهسته غر زد:
-این و باش... کم مونده از چشماش تیر قلبی پرت شه بعد با این وضعش به حسش شکم داره!

Dark moon 2Where stories live. Discover now