(شرینی انتقام)
سایه از سایه انداختن کنار پنجره لذت می برد زیرا می توانست در عالم خودش غرق شود و این عالم را برسی کند و ازموجودات جنبنده گرفته تا اشیا و طبیعت را زیر نظر بگیرد ؛ حتی اگر منظره تکراری بود باز هم این کار برای او تکراری و خسته کننده نمی شد زیرا چشم های تیز بینش ، همیشه سوژه جدیدی را کشف می کرد.
مثلا یکی از تفریحاتش روانکاوی ادم های در حال عبور و سعی بر حدس حال لحظه ایشان و حتی دید زدن نحوه پرواز پرندگان و راه رفتن گربه ها روی پنجه هایشا ن بود!
سعی می کرد خودش را با کالبد و جسم حتی احساسات قابل بروز از روشی جز رنگ عوض کردن تصور کند و گاهی از خود می پرسید اگر چهره داشتم از آن دسته هایی می شدم که احساساتشان را پشت لبخند پنهان می کند یا از آن هایی که چهره اشان حال درونی اشان را جار میزند!
احساساتم را در کلام نشان می دادم یا عمل... ؟ البته امشب انگار نمی توانست در آرامش به برسی های بی پایانش ادامه دهد زیرا فلیکس ذهن بهم ریخته ای داشت و اوضاع متشنج او اجازه فوکوس و تمرکز به سایه را نمی داد.
حتی اگر خودش هم زیر بار نمی رفت اما این مسئله که به فلیکس اهمیت می دهد غیر قابل انکار بود.
پس نمی توانست وقتی فلیکس تا گردن در منجلاب افکارش غرق است او به بیرون گردن بکشد و از محیط اطراف لذت ببرد.
شاید با زنجیری فرضی به فلیکس متصل بود اما هیچ گاه احساساتشان به هم متصل نبود و نمی توانست دست فلیکس را بخواند شاید حتی از طریق ذهن می توانست با او هم حرف بزنند اما هیچ گاه نمی توانست ذهن او را بخواند.
برعکس فلیکس که کافی بود چشم تیز کند و خوب بو بکشد تا تقریبا حدس بزند فکر و احساس سایه در چه اوضاعی است.
البته سایه الان برای فهمیدن دلیل اغتشاش ذهن فلیکس نیازنداشت مانند او همچین قدرت های خاصی داشته باشد.
فقط کمی شناخت برای کشف حال او کافی بود و او هم به لطف این همراهی مداوم چند ساله اش کنار فلیکس، کیسه های شناختش به اندازه کافی پر بودن د از بار اطلاعات!
پس بالاخره از پنجره ی دلبندش دل کند و جایی کنار فلیکس سایه انداخت.
اما فلیکس نه تنها حتی تکانی به پلک بسته اش نداد بلکه هنذفری را بیش تر در گوشش هل داد.
تمام حرص فلیکس توی انگشتانش جمع شده بود و سر دکمه ی بی زبان ولوم گوشی خالی می شد.
سایه می دانست فلیکس آن قدر صدا را بالا برده که تمام صداهای بیرونی غیر قابل شنیدن است و البته می دانست هدف او یک چیز دیگرست پس به تماس ذهنی متصل شد و گفت:
-هر چه قدم صدای اهنگ و بالا ببری قرار نیست صدای افکارت قطع شه!
فلیکس اما جوابش را در ذهن نداد:
-صدای ذهنم و نمی تونم خفه کنم ولی تو رو می تونم که!
سایه دوباره به تله پاتی رو آورد:
-می دونی شب که بشه وقت خودنمایی ماه میشه و قدرتات صفرن!
فلیکس تنها یک کلمه گفت:
-منظور ؟
سایه سعی کرد کامل تر منظورش را برساند:
-باید قبل این که قدرتات خاموش شن همسایت و نشون کنی!
فلیکس مانند مسخ شده ها بدون ذره ای تلاش برای تفکر فقط با گیجی حرف می زد:
-که چی بشه ؟
سایه که دیگر داشت خشمگین می شد رنگش رو به سیاهی رفت:
-که بفهمی چقدر راجب عموش می دونه!
فلیکس انگار نوارش روی جمله ی قبل گیر کرده بود پس بدون آپدیت کردنش، آن حرف را دوباره تکرار کرد:
-که چی بشه ؟
سایه دیگر سیاه مطلق شده بود و جوش آوردنش نزدیک بود:
-که بفهمی بدن نیمه جون عموش چه طوری غیب شده! که بتونی رد چیزی که از دستش دادی و بزنی و کار نیمه تمومت و کامل کنی!
فلیکس انگار حسابی به جمله تکراری دلبسته و قصد به لب آوردن جمله دیگری را نداشت:
-که چی بشه ؟
سایه دیگر به نقطه جوش رسیده و با یک فریاد سرازیر شد:
-که بهم ثابت شه به خاطر هیچی به دنیا نیومدم! که بهم ثابت شه خالقم از خلق من جز نوکری کردن به ارباب ماه هدف های مهم تری هم داشته که بفهمم برای به خاک کشوندن تاریکی به دنیا اومدم هر چند الان ازم برای به خاک و تاریکی کشوندن بقیه استفاده شه!
فلیکس پوزخندی زد و تلخ ترین جواب ممکن را به سایه داد جواب تلخی که سایه ارزو می کرد کاش به جای شنیدن این حرف؛ برای بار چهارم آن جمله تکراری و حال به هم زن خب که چی را می شنید: -اراده تاریک من جرقه تولد تو رو زد چرا فکر می کنی وجودت می تونه از تاریکی جدا باشه و نقش دیگه ای تو این دنیا اجرا کنی ؟
سایه همچنان با عجز می خواست حقیقت را کتمان کند:
-من به خاطر اجرای عدالت و گرفتن حق یه قربانی با گرفتن انتقامش به دنیا اومدم! تو همه فیلتر های اخلاقی دنیا، این دلیل خروجی مثبت داره.
فلیکس هنذفری را از گوشش در آورد با همان نگاه راسخ همیشگی اش به سایه زل زد:
-از ذاتت فرار نکن محکومی به خدمت به دنیای تاریک و هیچ جای خالی برات تو بخش مثبت و پاک این دنیا نیست!
سایه قصد تسلیم شدن نداشت:
-یه روزی به هر قیمتی که شده هم از تو هم از دنیای تاریک جدا میشم!
فلیکس سرش را تکان داد:
-اوکی دوست دارم دست و پا زدنت و ببینم!
نا امیدی هر لحظه رنگ سایه را کدر تر می کرد اما هنوز حر ف های روشنایی داشتند و نمی خواستند میدان خالی کنند:
-تو نمی دونی چه کارایی از من برمیاد حتی حاضرم تو راه ساخت این جاده متفاوتم تو رو بکوبم و آسفالت کنم!
فلیکس لبخندی زد:
-تهدید بود؟ ترسناک نیست واسم!
سایه شاید در این روز این جمله را تحقیر امیز برداشت می کرد اما بعد ها می فهمید که هدف واقعی فلیکس از گفتن این حرف چه بود و در اصل چه منظور و احساسی پشت این حرف چیده شده بود!
صدای کوبیده شدن در بحث آن ها را به سمت دیگری کشاند.
سابه کلافه گفت:
-خودشِ ! هر یک ساعت یه بار سه بار در می زنه میره؛ تا الان سه ساعت میشه که بی دلیل از خونش رفتی و سه بار اومده این جا در زده و رفته! تو به لطف هنزفریت سیریشش و حس نمی کنی ؛ برای سایه هام باید راه فرار از شنوایی بسازن! این عدالت نیست!
فلیکس بعد از شنیدن این گزارش دقیقِ همراه با شکایت، لبخندی هر چند محو روی لبش نشست:
-هر وقت پای این ادم وسط باشه سر و کله این عدد سه هم پیدا میشه! البته فلیکس نمی دانست در آینده تا ابدیت رابطه جفتشان به این عدد گره می خورد!
فلیکس از جا بلند شد و سایه فورا پرسید:
-چی تو فکرته ؟
فلیکس سمت در رفت و قبل باز کردنش پاسخ داد:
-فکری که تو توی ذهنم انداختی!
سایه با پیروزی گفت:
-نشون کردنش!
چانگبین تا چشمش به فلیکس افتاد روی دنده پر حرفی پا فشاری کرد:
-چرا یهو گذاشتی رفتی؟ چرا در و باز نمی کردی؟ کار اشتباهی کردم خبر ندارم ؟!
فلیکس می خواست بگوید اگر بحث اشتباه است تو نه ، اما یکی از نزدیکانت به یک اشتباه نابخشودنی در حقم مرتکب شده!
اما به جای به لب آوردن حتی یک کلمه، یقه ی بلند لباس یقه اسکیش را تا زد، تا تاتوهایش قابل نمایش باشند.
چانگبین که ناخوداگاه چشمانش روی حرکات دست فلیکس هنگام تا زدن زوم بود، با دیدن تصویر کامل تاتو با چشم های گرد شده یک قدم به جلو آمد.
فلیکس با دیدن نگاه متعجب او گفت:
- مون بوی و که بشناسی این تاتو هم برات شناخته شدس!
چانگبین یک قدم دیگر جلو آمد و دیگر فاصله معنی نداشت و اما تفاوت قدی داشتند فلیکس حداقل چهار سانت بلند تر بود و برای همین باعث می شد چانگبین به خوبی به گردن او دید داشته باشد، چانگبین اهسته دستش را بالا اورد و روی پوست سفید و رنگ پریده گردن فلیکس کشید و به همان اهستگی نوازشش تن صدا یش هم موقع حرف زدن آرام بود:
-چی راجب مون بوی می دونی؟!
فلیکس همان طور که به حرکت و قدم رو رفتن انگشت های چانگبین روی گردنش نگاه می کرد، پاسخ داد:
-میدونم که استیکرش و زدی به لپ تاپت!
حرکات دست چانگبین متوقف شد، ناگهانی سرش را بلند کرد که به خاطر فاصله نزدیکشان باعث شد لبش به صورت آنی و در حد صدم ثانیه چانه فلیکس را لمس کند یا در لفظی بهتر روی پوست چانه او کشیده شود.
در هر صورت مسئله مهم شاید برای قلب فلیکس این لمس در سرعت نور بود اما برای چانگبین فقط کشف موضوع بود.
به چشم های فلیکس زل زد و گفت:
-چرا مون بوی و یادته ؟
فلیکس بدون این که چشم از چشم های چانگبین بردارد ابرویی بالا انداخت و با افتخار گفت:
-چون خودم باعث فراموش شدنش شدم!
در همین لحظه این تایم را بهترین لحظه برای نشان گذاری دید.
تاتو هایش به درخشیدن افتادند و نور سفید خیره کننده ای از آن ها ساطع شد.
اما چانگبین تنها کسی بود که بعد دیدن تغییر ماهیت آن تاتوها به جای ترسیدن کنجکاو بود زیرا داشت نوشته های ناشی از وهم و خیال خودش را در واقعیت می دید.
فلیکس هر لحظه منتظر بیرون کشیده شدن اراده چانگبین و مطیع شدنش بود اما انتظارش بیهوده بود!
او فقط به قصد فهمیدن گذشته نیاز به مطیع کردن چانگبین نداشت بلکه به جبران سه سال فقط با نگاه عشق ورزیدن به او، حالا عشق بی چون و چرای متقابلی را می خواست؛ حتی اگه زوری از او طلب کند! او آدم گدایی کردن عشق نبود او از روش خودش یعنی سلب اراده و زور می خواست آن را به دست آورد.
می دانست راه درستی نیست که هیچ بلکه طعم آن حس واقعی را هم ندارد اما وقتی نتوانی به جنس اصل برسی به بدلش هم قناعت می کنی و به طور نسبی راضیت می کند.
هر دو در شوک بودند این وسط فقط سایه بود که قصد داشت بدون اسیر بهت شدن اوضاع را کنکاش کند.
فلیکس کمی بو کشید و گفت:
-فکر کنم زیادی روح تمیزی داری و نفوذ بهت ممکن نیست!
چانگبین با صدایی تحلیل رفته لب زد:
-نمی فهمم دقیقا این جا چه خبره...
سایه مجبور شد به اعتراف:
-فلیکس ...تئوری ادمای پاکی که نورشون انقد زیاده که تاریکی تو رو می بلعه و نمی تونی بهشون غلبه کنی و از خودم در اوردم! هیچ صحتی نداره!
فلیکس دندان هایش را روی هم سابید و با خشم غرولوند کرد:
-چرا همچین غلطی کردی ؟
سایه که دیگر آب از سرش گذشته بود دل را به دریا زد و تمام قضیه را رو کرد:
-ازم خواسته بودی بفهمم چرا خانم جانگ تحت تاثیرت قرار نمی گیره و بعد از هر باری که بدون جواب از دنیای تاریک بر می گشتم تو من و با ریختن خونت روم شکنجه می دادی یک هفته تمام تحملش کردم اما اخر تصیم گرفتن با ساختن یه تئوری قانع کننده از دست این تکرار تنبیه خلاص شم!
فلیکس در این موقعیت فقط نیاز داشت بفهمد چرا به لیست آدم هایی که به آن ها نفوذ ندارد نفر دومی اضافه شده، پس خشمگین شدن از سایه و حسابش را کف دستش گذاشتن را به موقعیت دیگری موکول کر د؛ یکی از حدس های ابتدایی اش این بود که این عدم اطاعت جفتشان ریشه در ریشه دار بودنششان بهم و فامیل بودنشان دارد که خب خبر نداشت حدس غلطی است!
چانگبین تا الان مانند یک مجسمه خشکش زده بود و بیلیون ها علامت سوال ذهنش را تصرف کرده بودند.
او هنوز این حقیقت که مغز او ماننده مکنده خاطرات دیگران است و آن را می مکد و تبدیل به داستان می کند و بعدا صاحب واقعی داستان ها یافت می شود را به سختی پذیرفته و درک کرده بود؛ پس هیچ جوره نمیتوانست واقعی شدن تخیلاتش را درک کند!
او یقین داشت مون بوی ساخته ذهن خودش است و آن را ندزدیده اما الان به چشم داشت می دید کارکتر اصلیش وجود حقیقی دارد و ایمانش را به تنها داستانی که آن را اثر خودش می دانست داشت از دست می داد.
اما چانگبین سخت در اشتباه بود این بار او سارق داستان زندگی واقعی کسی نبود بلکه فلیکس داستان او را سرقت کرده و به زندگی واقعی کشانده بود.
فلیکس باید مطمئن می شد که چانگبین مارک نشده پس شانه ی او را گرفت و مجبورش کرد از افکارش بیرون بیاید.
چانگبین طبق روال گذشته ها که آدم های متفاوت از او به خاطر افشای زندگیشان شکایت می کردند و او را استاکر و آدم عجیب می خواندند، سر پایین انداخته و حس می کرد باز هم ناخواسته راز کسی را برملا کرده و باید از خودش شرمزده باشد برای همین به محض این که دست فلیکس روی شانه اش نشست مانند عروسک کوک شده روی کلمات خاص گفت:
-ببخشید!
فلیکس برای دیدن جای نشان مصمم بود برای همین گفت:
-عذرخواهیت و نمی خوام زبونت و نشونم بده!
چانگبین ناگهان سرش که به خاطر خجالت از تکرار دزدی اش پایین بود را بالا آورد و با تعجب گفت:
-زبونم ؟
چانگبین هنوز یک چیز را نمی فهمید آن هم این که آیا ماوراطبیعه وجود دارد و اگر دارد او حتی قادر به مکش داستان های زندگی موجودات ماورایی هم است؟
فلیکس با جدیت گفت:
-در اصل زیر زبونت!
چانگبین با لحنی که شگفت زدگی از آن می بارید گفت:
-نمی خوای بکوبی تو صورتم؟ بهم فحش بدی که چرا بی اجازه زندگیت و برای همه رو کردم ؟ نمی خوای من و یه موجود منحرف بخونی؟ یا ازم بترسی و بگی یه ذهن خون عجیبم که به زندگیت تجاوز کردم ؟
فلیکس با نگاهی موشکافانه به او خیره شد و گفت: -نمی فهمم راجب چی حرف می زنی ، تنها چیزی که ازت می خوام این که زبونت و نشونم بدی!
چانگبین مبهوت لب زد:
-خواسته عجیبیِ!
فلیکس بی مهابا جواب داد:
-تو هم آدم عجیبی هستی!
فلیکس از این رو که نمی توانست رویش تاثیر بگذارد و این تاثیر نگذاشتن روی افراد به خصوصی برایش مسئله حل نشده و عجیب بود این حرف را زده بود اما چانگبین این برداشت را کرد که فلیکس از این که زندگیش توسط او اشکار شده متعجب است و عین همه قربانی های حادثه مکش خاطرات و نوشتن داستان هایشان ، او را یک ادم عجیب می داند.
چانگبین بی خیال غیر قابل درک بودن خواسته فلیکس شد و فقط آن را اجرا کرد پس زبانش را به لب بالاییش چسباند و اجازه داد فلیکس چیزی که می خواهد را ببیند.
البته ذهن فلیکس برای لحظه ای منحرف شد و سمت این که در ژست چقدر شخص مقابلش هات تر به نظر می رسد کج شد اما سریعا جلوی پیشروی افکارش را گرفت و روی بافت های زبان او فوکوس کرد.
خبری از نشانی که می بایست نبود؛ در حالت عادی وفتی او کسی را نشان می کرد تصویر ریزی از یک هلال ماه زیر زبان او شکل می گرفت و وقتی آن شخص را به مراسم ماه کامل می برد این نشان هلال تبدیل به قرص ماه می شد و نشان می داد که آن شخص دیگر یک مهره سوخته و بی مصرف در زمین بازی است و فلیکس باید به دنبال بازیکن تازه و مصرف نشده برای جایگذینی باشد!
البته که اگر چانگبین نشان گذاری می شد هیچ گاه او را به مراسم ماه کامل نمی برد، سه سال صبر نکرده بود که سه سوته او را از دست دهد و دو دستی تقدیم شکم ارباب ماه کندش!
فلیکس انگشتش را جلو برد و ارام ضربه ای به زبان چانگبین زد:
-برسی شد می تونی بری!
چانگبین با کمی گیج زدگی گفت:
-الان دقیقا چیو و برسی کردی!
فلیکس با خنده طعنه آمیزی گفت:
-این که زبونت برای فرنچ کیس مناسبه یا نه!
چانگین مبهوت تر از قبل به او زل زد...
فلیکس کوتاه به قیافه شوکه او خندید و با بستن در به روی صورتش شوکه ترش کرد.
سایه که انگار منتظر محو شدن چانگبین بود فورا قطار احتمالات چیده شده در ایستگاه انتظارش برای پایان مکالمه فلیکس و چانگبین را رو کرد:
-الان این پسر چهار تا معما حل نشده داره!
1-مون بوی و از کجا میشناسه 2- چقدر راجب عموش و غیب شدنش می دونه 3-چرا قدرتت روش تاثیر نداشت 4- چرا به جای کمک گرفتن از زن عموش که سهام داره تو رو تعقیب می کرد!
فلیکس سمت اشپرخانه رفت تا کمی آب بنوشد و به مغز فیوز پرانده اش طراوتی ببخشد!
همان طور که منتظر پر شدن لیوان تپل سرامیکی زیر شیر آب بود سایه را خطاب قرار داد:
-یه سوال دیگم به وجود میاد که چرا اصن واسه تو اینا مهمه!
سایه نیشخندی زد و با بی خیالی پاسخ داد:
-تو واسم مهم نیستی فقط تا وقتی که از تو زندگیت خلاص شم سرگرمی جز دخالت کردن توش و ندارم!
فلیکس روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری اشپزخانه نشست:
-پس سعی کن دخالت مفید داشته باشی!
سایه متقابلا تیکه انداخت:
-اول خودت نقش مفید و ایفا کن و سعی کن دقیق یادت بیاد او شب چه اتفاقی افتاد و کدوم تیکه پازل و جا گذاشتی!
فلیکس اب را یک نفس از لیوان تخلیه کرد و بعد از پایین فرستادن کل حجم اب سمت معده اش ،گفت:
-با این که اون شب خودتم بودی اما تو تجدید خاطره بی مصرفی!
سایه که به غرورش برخورده بود پرچم دفاع از خود را بالا برد:
- من اون موقع تازه دو روز از تولد می گذشت و هنوز تکامل نداشتم و چیزی به اسم ادراک توم وجود نداشت!
فلیکس سر تاسفی تکان داد:
-درسته! مثل این می مونه که از یه نوزاد بخوام خاطرات دو روزگیش و تعریف کنه!
سایه رو به روشنی رفت چون حس می کرد در بحث پیروز شده:
-پس مجبوری یه طرفه هندلش کنی و تمام جزئیات و یاد آوری کنی تا بفهمیم خطا از کجا بود!
فلیکس چشم بست و سعی کرد ذهنش را به سمت ثانیه به ثانیه خاطرات چند سال پیش هدایت کند.
فلیکس تمام بادیگارد های قصر آن سیاستمدار را نشان گذاری کرده و وارد خانه اش شده بود!
روی مبل سطنتی او دراز کشیده و منتظر بود او با دست راستش که نقش محافظ هم ایفا میکرد و همه جا او را همراهی می کرد وارد شود.
و در این یک ساعت انتظارکشسدن هایش از تمام بادیگارد ها با سرنگ سلب اراده، اطلاعات بیرون کشیده بود، اما هنوز هم به جواب نرسیده بود!
جوابی که می خواست شامل لوکیشن دقیق همسر آن سیاست مدار می شد اما همه ی بادیگارد ها ادعا داشتند که هیچ کس بعد عمل او را ندیده و از آن جایی به دستور فلیکس مجبور بودند به گفتن حقیقت پس ادعایشان راست بود.
سیاست مدار به محض دیدن جای خالی نگهبان هایش در جلوی در، شتاب زده و استرسی وارد خانه شد.
با دیدن فلیکس که بی پروایانه با کفش روی مبل او دراز کشیده بود؛ چشم هایش از حدقه بیرون زدند:
-تو توی خونه ن چه غلطی می کنی؟
فلیکس ریشخندی زد:
-اومدم به گوه خوردن بندازمت!ُ
قبل از این که سیاست مدار دوباره قهقه چندش آورش را به گوش فلیکس برساند، فلیکس تصمیم گرفت پیش دستی کند و کاری کند که او لبخند زدن، یادش برود.
برای همین به دو تا از محافظان که یکی از آن ها از قضا همان دست راستِ سیاست مدار بود ،دستور داد که دستان مرد سیاست مدار را به لوستری که دقیقا وسط سالن پذیرایی با شکوه، قرار داشت ببندند.
خیانت دیدن از معتمد ترین شخصی که میشناسی زخم عمیقی به جا می گذارد برای همین آن محافظ را به عمد به کار می کشید.
محافظ ها با اطاعت ملطق ،سیاست مدار را کشان کشان به وسط سالن بردند و دست های او را به
زور بالا بردند و به وسیله دستنبد اهنی که فلیکس به آن ها داده بود، دست سیاست مدار را به لوستر اویزان کردند.
در تمام این مدت سیاستمدار بر سر آن دو مرد فریاد می کشید و از جانشان تا اخراجشان را وسیله ای برای تهدید قرار می داد، اما چه فایده که آن ها مانند یک عروسک بازیچه شده بودند و مغزشان نمی توانست این پیایم های تهدید آمیز را درک کند.
اما آن ها مسخ شده فقط دستور فلیکس را اطاعت می کردند و گوش هایشان می شنید اما پردازش نمی کرد.
فلیکس با خنده از حالت دراز کشیده در آمد و نزدیک مرد شد:
-سعی کن زیاد تقلا نکنی چون نمیدونم این لوسترت چقد خوب نصب شده تا چه حد می تونه وزن تو رو تحمل کنه اگه اوار شه رو سرت اون کریستلای خوشگل و تیزش آبکشت می کنن و سنگینیش سرت و متلاشی می کنه!
مرد سیاست مدار تازه ترس و احتیاط به جانش افتاد و دست از مقاومت و تکان های بی جا خوردن برداشت.
لبخند فلیکس عمیق تر شد:
-فکرش و می کردی لوستر عظیم قصر با شکوهت، بتونه دلیل مرگت بشه ؟
مرد با نگاهی شکار غرید:
-چه طوری یه بچه نوزده ساله بادیگاردای چند سالم و خریده؟
فلیکس شال مشکی اش را از دور گردنش باز کرد اجازه داد برق تاتوهایش برق از سر مرد سیاست مدار بپراند و از ترسش لذت کافی را ببرد؛ بعد از خودنمایی با آن حلقه ی درخشنده غیر طبیعی با صدای بمی گفت:
-نخریدمشون مجبورشون کردم سر تعظییم به کسی که قدرت مطلق تو دستش فرود بیارن!
مرد که حالا می دانست این جا بحث از نفوذ سیاسی یا پول نیست و قدرت این پسر از جنس دیگری است با وحشت ی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت:
-از قدرتت باید برای نجات مادرت استفاده می کردی نه انتقام از من!
فلیکس دست در جیب شلوارش کرد و تیغی برنده از امثال همان هایی که همین مرد سیاست مدار چند وقت یک بار برای تراشندن ریشش از آن بدون هیچ ترسی به قصد زیبا سازی استفاده می کرد را بیرون آورد.
رعشه به تن مرد سیاست مدار افتاد، چون می دانست همین تیغ قرار است به زیبایی او را بکشد.
فلیکس استین مرد را به لطافت بالا زد و به تقلید از خود مرد که بعد از هر حرکت مرموزانه و لطیفش خشونتی به کار می برد؛ به محض ب الا زدن استین تا جایی نزدیک آرنج ، تیغ را از همان آرنج تا مچ دست به سرعت زیاد کشید.
مرد با تمام وجود فریاد کشید و فلیکس حس کرد با شنیدنش، فریاد دل زخم خورده و داغ دیده ی خودش کمی تسکین یافته!
از ساعد مرد خون فواره زد و فلیکس لیوان شرابی که از کابینت همین مرد گرفته بود را زیر دستان او گرفت تا مقداری از این خون جاری را جمع کند.
فلیکس با حوصله منتظر پایین امدن قطره ها و ذره ذره پر شدن لیوان بود.
همان طور که چشم از مسیر حرکت خون ها بر نمی داشت گفت:
-شنیدم نمک رو زخم درد و تشدید می کنه، یکیتون نمک بیاره!
یکی از نگهبان ها سمت اشپزخانه رفت و فلیکس هم خودش را به سمت چپ مرد سیاست مدار رساند و گفت:
-یادته چه طوری وقتی عاجزانه پیشت ناله می کردم پایین بودن طبقه اجتماعیم و تو صورتم کوبیدی و نمک رو زخمم پاشیدی ؟
فلیکس به مرد سیاست مدار که چشم هایش بی رمق شده بود خیر شده داد زد:
-حرف بزن!
مرد حال پاسخ دادن نداشت زیرا از دست دادن خون بی رمقش کرده بود.
فلیکس استین دست چپش را با خشم کنار زد و گفت:
-فکر کنم لیوانم باید پر تر شه!
این بار مسیر تیغ را از جهت مخالف طی کرد یعنی از سمت مچ به جایی نزدیک ارنج رفت.
مرد که داشت هوشیاریش را از دست می داد ناگهان دادی از اعماق وجودش سر داد.
فلیکس راضی لیوان شراب خوری را زیر مسیر خون گرفت و با لذت به مایع قرمز رنگی که روی لیوان لک می نداخت و توی آن تجمع کرد زل زد. بوی خون برای شامه ی فلیکس به بوی انتقامی پس گرفته شد؛ه تغییر ماهیت داده بود! بویی لذیذ و وسوسه کننده که طعم پیروزی را داد می زد!
نگهبان با نمکدان برگشت و فلیکس با یک لبخند که شکل و شمایل شیطانی داشت، سر آن را باز کرد آن سوراخ های ریز نمی توانستند اوج خواسته او را ارضا کنند پس درش را گشود و خود را محدود به آن سوراخ ها نکرد.
نمکدان را به مچ دست مرد چسابند و کمی آن را خم کرد و بعد از خالی کردن نصف آن و شنیدن ناله های ریز و بی جان مرد سیاست مدار نصف دیگر را به دست دیگر او بخشی د.
در بحث شکنجه کردنِ این مرد کم نمی زاشت و مساوات و عدالت را رعایت می کرد!
مرد واقعا داشت بیهوش می شد برای همین فلیکس با تمام توانش سیلی به صورت او زد و داد کشید:
-بهت قول دادم یه روزی خونت و جای شراب بالا بدم ؛ چشمات و باز کن و خوب محقق شدن وعده ای که دادم و ببین ؛ ولی مطمئن باش این اخرین تصویری که قراره ببینی؛ دنیا رو برام تیره و تار کردی قرار دنیا رو برات تو تیرگی مطلق ببرم!
می خوام قبل از مردن کوری زهر ترکت کنه ! به امید حضور مادرم چشم باز می کردم، سوی چشمام و گرفتی قراره نور چشمات و بگیرم!
با این همه دیالوگ های طولانی فلیکس اصلا خسته نشده بود در برابر این مرد یک دنیا حرف برای گفتن داشت...
حرف هایی سراسر از نفرت!
ترس باعث شد مرد با این که دیگر نایی نداشت به سختی چشم باز کند و به پسر زل بزند تا رنگ حقیقت را از چشمای او جویا شود.
با دیدن صورت راضی و پر از لذت او کمی به غرورش بر خورد اما با دیدن برق جدیت، خفته در چشم های پسر، فهمید الان وقت حفظ غرور نیست و باید از آن هیولای رو به رویش بترسد، تن مرد سیاست مدار به لرزه افتاد؛ باورش نمی شد که خودش علت رویایش و پدید آمدنِ این شخصیت پسر باشد ، باورش نمی شد که اعمال او باعث شده آن نوجوان نوزده ساله ی معصوم، به همچین هیولایی تبدیل شود!
فلیکس آن مقدار کمی از خون سیاست مدار را که ته لیوان جمع شده بود را با لذتی وصف نشدنی نوشید!
سیاست مدار با بهتی بی انتها به پسر خیره شد از لب های آغشته به چند لکه ی قرمزه حاصل از آن مایع رقیقِ متعلق به خودش گرفته تا گلویی که آن خون را پایین فرستاد را رصد کرد.
فلیکس پوزخند تلخی زد:
-از خون کثیفِ ادم نجسی مثل تو بعیده که همچین مزه ی خوشمزه ای رو بده!
شانه ای بالا انداخت و با چهره ای خرسند لب زد:
-این طعم خوب مزه پیروزیمه نه خون تو!
سیاستمدار با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت:
-فکر کنم من انسانیتت رو کشتم!
فلیکس تلخندی زد:
-تو مادرم و کشتی اون هم کلید انسانیتم بود!
فلیکس تیغ را آهسته به چشم های مرد نزدیک کرد از قصد این کار را اسلوموشن انجام می داد تا از لرزش حدقه های ترسیده مرد لذت ببرد.
تیغ را عقب می برد و وقتی آرام تر شدن ریتم نفس های او و پایین آمدن صدای بلند ضربان قلبش را که فکر می کرد خطر دور شده را حس کرد، دوباره تیغ را به چشمش نزدیک می کرد و تشنجی دوباره را به او بر می گرداند، این بازی با اعصاب و روان او روحش را مالا مال از حس خشنودی و لذت می کرد!
وقتی حس کرد مرد از فرط اضطراب و کم خونی ، جدی جدی رو به اغما است برای این که قبل بیهوشی درد جدیدی را به او ببخشد تیغ را درست در سیاهی چشمان او فرو کرد و با تمام قدرت آن را فشار داد تا اطمینا ن یابد از پاره شدن تمام مویرگ ها و شبکه های عصبی اش.
مرد دادی از ته دل کشید و به محض خاموش شدن صدای بلند و دردناکش خودش هم طاقت نیاورد و بلافاصله خاموش و بیهوش شد و رسما از حال رفت!
فلیکس لب ها یش اویزان شد و معترض غر زد:
-هی بازی هنوز تموم نشده، چشم دوم مونده بود، زود گیم اور شدی، کیفش از دست رفت که!
بعد گفتن این حرف، حس حالت تهوه کل وجود فلیکس را در بر گرفت که دلیلش هم واضح بود؛ بدنش داشت خون را پس می زد.
فلیکس که قبلا از روی بیکاری و همین طور به قصد یافتن همسر مرد سیاست مدار، خانه را زیر و رو کرده و از زیر و بمش با خبر بود، مستقیم سمت دستشویی که از مکانش آگاه بود، دوید تا تمام محتویات پشت دروازه دهانش که آماده بودند برای انفجا ر را خالی کند.
بعد از بالا آوردن آن خون های قاطی شده در اسید معده اش؛ دست ها و لب های رنگین به خونش را شست و سمت پذیرایی برگشت.
اما به محض برگشت با جای خالی مرد سیاست مدار و نگهبان های از دم بیهوش شده، مواجه شد.
سایه برعکس فلیکسی که اصن در این حال و هوا نبود و مغزش در جا های دیگری پرسه می زد،
شدیدا غرق فضای سینما و دیدن فیلم رمانتیکی که پخش می شد بود.
اما بعد از تماشای سکانسی که کارکتر زنِ فیلم یک دقیقه ی کامل بی وقفه گریه کرد؛علامت سوال ها شروع به جوانه زدن در سرش کردند.
فورا به فلیکس نگاه کرد و گره کیسه افکار تلمبار شده اش را گشود:
-دختره به جای این که مشتاق شکوندن پای اون پسر خیانت کار باشه تا دیگه پاش کج نره ، داره خودش و سرزنش می کنه که کاش پاش می شکست و پا تو اون خونه نمی زاشت و خیانت و نمی دید!
عجیب نیست ؟
فلیکس که به خاطر حرف زدن سایه ، رشته افکار خودش بریده شده بود و به ناچار افکار او را شنیده بود، فقط برای ساکت کردن او جوابش را داد:
-آدما همیشه دروغ شیرین و به حقیقت تلخ ترجیح می دن البته همشون مدعین که طالب حقن ولی پاش برسه حق و پشت پرده قایم می کنن و از نمایش دروغی لذت می برن.
سایه اما هنوز قطار سوال هایش به مقصد نرسیده و جمله ها پشت هم در ذهنش در حال حرکت بودند:
-پس ترجیح می داد ذهنیتش از دوست پسرش همون آدم وفا دار بمونه و بیش تر از این که از خیانتش ناراحت باشه از این که متوجه خیانت شده و تمام تصورات قشنگش خراب شده ناراحته!
فلیکس بیش تر در صندلی فرو رفت:
-درسته آفرین.
فلیکس انتظار داشت بحث بافتن پایان یافته باشد و او بتواند به برسی تار و بافت آن روز حل نشده بپردازد اما سایه همانند بچه ا ی که ذهنش با چرا
های بی انتها پر شده همچنان می خواست به حرافی ادامه دهد:
-سینمای شبانه اونم تو ماشین پارک شده، به قصد فیلم دیدن ساخته شده ؟
فلیکس دستش را روی فرمان کوید:
-جواب سوالت واضح نیست؟
سایه نگاهی گذرا به ماشین های اطراف انداخت:
-راست می گی واضح که برای قرارای رمانتیکی ساخته شده که قراره فرا تر از بوسه پیش بره و قطعا صندلی های ماشین برای این کار مناسب تر از سینمای عادی هستش، به نظرم کسی که ایده این نوع سینما رو داده واقعا ادمِ با ملاحظه و باهوشی بوده!
فلیکس با چشم های گرد به سایه نگاه کرد:
-می دونم به برسی کردن هر مولکول متحرک و غیر محرکی علاقه داری ولی فکر نکنم برسی مسائل جنسی برات مفید باشه!
سایه خنده مرموزی سر داد:
-قطعا مفیده!
فلیکس که دیگر می دانست به لطف پر حرفی های سایه باید فاتحه فکر کردن را بخواند، پس سعی کرد با شرایط وقف پیدا کند و در بحث و جدل با سایه همراهی کند:
-جدا از این که به سن قانونی نرسیدی تو اصلا جسمی نداری که بخوای از مسائل جسمی بهره ببری!
سایه به دفاع از خود ادامه داد:
-ولی من تو نوزده سالگیت متولد شدم و الان بیست و پنج سالته!
فلیکس گره ریزی بین ابروهایش نشست:
-خب که چی ازت نمودار سنی و وقایع خواستم؟ سایه با لحنی از خود مشتکر گفت:
-من الان شش سالم و برای این که یه نیروی شیطانی به بلوغ کامل برسه شش روز بعد ازادی نیرو هم کافیه ، الان من حتی چند سال هم تو زمینه تکمیل شدن از نظر اهریمنی و قدرت گرفتن جلوعم و میشه گفت هوش اضافه دارم.
لبخند خبیثانه ای زد:
-اما هنوزم جسم نداری!
سایه با بی خیالی پاسخ داد:
-تو که داری!
فلیکس که این جواب را مبهم می دانست گفت:
-چه ربطی داره ؟
سایه با لحنی پر خنده پاسخ داد:
-می خوام به تو مشاوره جنسی بدم!
فلیکس با لحنی خودشیفته طور گفت:
-من خودم استادم!
سایه همچنان در کانال بی خیالی و حرص درار بودن سپری می کرد:
-از اون جایی که سایه دومتم موقع عملیاتم کنارتم و برای تفریحم که شده قراره عین یه گوینده لحظه به لحظه بهت دستور کار بدم و کیف کنم!
فلیکس با بهت و خنده گفت:
-نمی دونستم سایه هام قابلیت حشری بودن دارن!
سایه طلبکارانه گفت:
-اشتباه نکن اون روز من قراره از ازار تو لذت ببرم نه اون کار انسانی مسخرت!
فلیکس با دستش شروع به ماساژ دادن پیشانی اش کرد:
-کاش می شد بر گردم به اون پنج روزی که قدرت خالص بودی؛ بدون هیچ ادراک و فهم و هوشی قابل تحمل تر بودی امان از روز ششم!
سایه خود را به آن راه زد:
-ولی همیشه یه شخصیت کامل شکل گرفته جذاب تره!
فلیکس هم رک و سر راست جواب داد:
- بعد از این که تکامل پیدا کردی و شخصیتت شکل گرفت تبدیل به موریانه ای شدی که مغزم و می جوعه!
سایه پوزخند صدا داری تحویل فلیکس داد:
-نگران نباش این موریانه به زودی کل وجودت و می خوره و سند ازادیش و به دست میاره ! این طوری جفتمون خلاص می شیم نه ؟
فلیکس از آن لبخند های خاصی که بعد زدنش می دانستی قطعا برای به رخ کشیدن برتری خودش و کوچک شمردن طرف مقابل زده می شود و رسما کل انحنای لبخندش داد می زند که برگ برنده دست و من است و مجبوری به زانو زدن، روی لبش نشاند و به سایه خیره شد:
-من دلیل وجود داشتنتم اگه دلیل وجودت و پاک کنی وجود خودتم حذف میشه.
YOU ARE READING
Dark moon 2
Fanfictionماه تیره ( فصل دوم) کاپل :چانگلیگس ژانر : فانتزی، رمنس تراژدی، معمایی خلاصه: فلیکس مدیر شهربازی" صدام بزن" که هدف اصلی این شهربازی بر می گرده به قرار دادی که فلیکس با شیطان بسته و باید در ازای پایدار موندن قرار داد، خدماتی به ماه تاریک ارائه بده... ...