part 19

202 33 35
                                    

(دوری جسم نزدیکی قلب)

فلیکس به خاطر زنگ خطری که در مغزش می پیچید از خواب بیدار شد...
چون دی ان ای آن پسر دبیرستانی با فلیکس مخلوط شده بود، زنجیری بیست و چهارساعته بین روح هایشان وصل شده بود، فلیکس بوی خطر را پیش آن پسر حس می کرد و همین بو نمی گذاشت او به راحتی بخوابد!
به ناچار قلتی خورد و با این کار سرش از بازوی چانگبین پایین افتاد، چشم گشود و به تخت تکیه داد!
با نگاهی منگ و خوابالود به رو به رو خیره بود!
گوشی اش را از کنار پا تختی چانگبین گرفت و به ساعت خیره شد، ساعت نه صبح بود، پس فقط دو ساعت خوابیده بود!
ساعت چهار صبح به خانه رسیده بودند، از همان لحظه استارت شب پر حرارتشان را زدند و چانگبین شوخی سه راندش را عملی کرد، برای همین تازه ساعت هفت سر بر بالشت گذاشتند و از جنب و جوش افتادند!
سایه را هم تهدید کرده بود پیش سوبین بماند و اصلا تا زمانی که او مجوز ندهد سمت او چانگبین آفتابی نشود!
اتفاقا پیامی از طرف سوبین داشت، پیامش را باز کرد:
"بچه رو می فرستی پیش عموش که عشق و صفای و خودت به راه باشه نمی گی این عمو هم دل داره شاید با یارش آشتی کرده باشه بخواد خلوت عاشقانه داشته باشه جلوی بچه معذور شه، تا کی باید به پای این رفاقت بسوزم"
با خنده سری تکان داد با مالیدن چشمش سعی کرد بیش تر آن ها را باز نگه دارد، با ذهنش سری به دنیای مرگان زد، هنوز آن پسر در حالت خشک شده بود، فلیکس صدایش را بالا برد:
-لوسیفر...
لوسیفر به محض دیدن سر و وضع او سرش را چرخاند و به او پشت کرد:
-تو نمی دونی روحت به همون شکل جسمت این جا میاد حداقل یه چی تنت می کردی!
فلیکس تازه نگاهی به بدن خودش کرد، با دیدن جسم لخت خودش، از این گیج بازی به خنده افتاد!
ولی چه قدر این تشبیه سازی دنیای مردگان دقیق بود، حتی جای کیس مارک های روی سینه و ترقوه اش هم شبیه سازی، شده بود!
فلیکس فوری حرفش را زد:
-میگم تو قابلیت ذهن خونی داری از ذهن این بچه شماره ی دوست پسرش و بخون بهم بگو، دیر کنی خونش میفته گردنمون!
لوسیفر در یک چشم بهم زدن اطلاعاتی که فلیکس می خواست را به او داد، فلیکس روح پسر را برگرداند و به دنیای واقعی برگشت، شتاب زده قبل از این که شماره یادش برود آن را وارد شماره گیر گوشی کرد و به بوق ها گوش سپرد...
مینهو بعد از کلی مکث دستش لغزید و جواب آن فلیکس را داد، صدای کلفت و پر جذبه ی او پشت تلفن پخش شد:
-لی فلیکسم، به جای بوی شیرین تو یه بویی که بیش تر باب میل منِ داره از جسم دوست پسرست بلند میشه می تونم حسش بکنم!
مینهو کمی از قهوه داغش را سر کشید و گفت:
-شمارم و از کجا اوردی؟
فلیکس با صدایی ریلکس گفت:
-باور کن این مسئله می تونه کم اهمیت ترین موضوع باشه میگم بوی یه ادم کثیف که بدجوری تو گند موج می زنه رو حس می کنم من به رلت متصلم هنوز اعتماد کن.
مینهو کمی دیگر از قهوه اش را نوشید:
-خب این نشون میده یکی از پرستارا حموم نرفته
و تو هم از بوی کثیفی و شاید فاضلاب خوشت میاد!
فلیکس با صدای جدی گفت:
- این بوی یه روح تاریک و خوردنی! فقط بدون عشقت تو خطره!
مینهو با ترس از جا بلند شد و باعث شد قهوه روی میز سرازیر شود سپس همان طور که مسیر اتاق را با دو پیش گرفته بود گفت:
-ممنون توقع نداشتم کمکم کنی!
فلیکس کاملا قاطع گفت:
-می دونم این کمک زیادی بود و خارج ازمحدوده بدهی پس به موقعش برای جبرانش سراغتون میام!
فلیکس تلفن را قطع کرد، به خاطر حرف زدن او چانگبین هم از خواب بیدار شده بود، با پلک هایی نیمه باز به او خیره شد:
-چه خبره اول صبحی؟؟
فلیکس پتو را روی او کشید:
-هیچی بخواب فقط یه کار نیمه تموم و تموم کردم!
چانگبین دست فلیکس را کشید و او را مجبور به دراز کشیدن کرد او را بین بازوانش قرار داد و با دست آزادش که حکم بالشت فلیکس را ایفا نمی کرد، پتو را روی خودشان کشید و آن را با فلیکس شریک شد:
-تو هم بخواب میدونم هنوز از خواب سیر نشدی!
تا ساعت دوازده یه تنه به ملاقات خواب رفتند و بعد از آن هم به اجبار قار و قور شکمشان دل از تخت کندن، بعد از یک دوش دو نفره حالا روی صندلی آشپزخانه نشسته بودن و چشم انتظاری رسیدن سفارششان را می کشیدند!
چانگبین که دیگر طاقت گشنگی را نداشت، صندلی اش را با پایش به عقب هل داد و سمت یخچال فرمان گرفت، بدون از جا بلند شدن در یخچال را باز کرد و نان تست و شکلات صبحانه را بیرون کشید، خم شد و به سختی محتویات دستش را روی میز گذاشت، سپس با دست های ازاد شده اش دو لبه ی صندلی را چسبید و خود را کشان کشان به جای قبلی برگرداند!
فلیکس خوابالود و گشنه فقط حرکات او را زیر نظر داشت!
تازه بعد بلند شدن از تخت و دوش گرفتن متوجه ی کوفتگی و درد بدنش شده بود، با این که مسکن خورده بود همچنان دردش خستگی شدیدی به بدنش می داد، برای همین دلش می خواست به جای تکان دادن بدنش مانند سفرش به دنیای مردگان فقط با پروازِ روح تحرک کند!
چانگبین قاشقی را از روی میز برداشت و بعد باز کردن در شکلا صبحانه مقدار زیادی از آن را برداشت و روی نون تست مالید همان طور که با دقت درگیر رنگ آمیزی نان با شکلات بود گفت:
-تا حالا هوس کردی بری تو یه بانک و همه رو تحت تاثیر قرار بدی و اون جا رو خالی کنی؟
فلیکس از خنده ریسه رفت!
چانگبین به او نگاه کرد:
-چیه فانتزی مسخره ای بود؟
فلیکس دستش را برای گرفتن آن نان دراز کرد:
-نه در اصل مچم و گرفتی! دقیقا همچین حرکتی رو زدم!
چانگبین نان دیگری در دستش گرفت و متعجب گفت:
- برو شوخی نکن، جدی بانک زدی؟
فلیکس گازی بزرگ به نانش زد و با دهانی پر گفت:
-اره وقتی بیست سالم بود و به قدرتم مسلط شدم، پس فکر می کنی چه طوری با این سن کمم صاحب بزرگ ترین شرکت سرگرمی و اون دم و دستگاهم!
برای خریدن سهام عمده ی اون شرکت و مدیر کل شدن پول هنگفتی می خواستم که فقط از راه دزدی ممکن بود !
چانگبین هم گازی به لقمه اش زد:
-هوشت و تحسین می کنم!
فلیکس می دانست که دیگر وقتی برای این که مانند آدم های عادی با معشوقه اش صبحانه بخورد و از خاطرات گذشته اش بگوید ندارد می دانست باید هر چه زود تر به تعلقاتش به این دنیا پشت می کرد تا به سفری جهت پیاده سازی نقشه ی بی ایرادش برود!
البته این نقشه یک ایراد داشت و آن هم دوری بود و بس! دلتنگی قرار بود خفه اش کند و این را نرفته هم می دانست!
فلیکس تا ماه کامل بعدی که کائنات متوجه غیبت ارباب ماه شود وقت داشت برای راست و ریست کردن کارهایش!
پیش از هرکاری ابتدا یک مراسم آبرومند برای آن کارمندی که توسط لوسیفر به جهنم کشیده شده و قربانی شد و بعد هم مرگش در جنگل سیاه خودکشی جلوه داده شد، گرفت!
سپس در قدم اول قراردادی مهضری امضا کرد برای اختیار تام دادن به سوبین در برابر برخورد با سهامی که به نام اوست ، این حق را به سوبین داد تا با این کار باز هم مهره ی اصلی و تصمیم گیرنده ی برتر سوبینی باشد که بیش ترین سهم را دارد؛ این کار برای اداره ی شرکت در غیابش نیاز بود!
سپس پیامی تایم دار برای مینهو فرستاد مبنی بر این که به زودی شخصی شونزده ساله ی تازه واردی با فامیلی سئو یا لی وارد آن مدرسه می شود، برای جبران بدهی اشان باید هوای او را داشته باشند حتی با این که فقط کم تر از یک سال او را میبنند چون آن ها سال اخر هستند باز هم برای بی حساب شدن، مراقب آن باشند تا زمانی که با فضای مدرسه خو بگیرد!
سایه در دنیای تاریک شش سال داشت اما برابری سن عقلیش با یک انسان برابر با همین شانزده سال بود...
فلیکس هر روزش را با چانگبین و سوبین و سایه گذراند، این روز ها نمی توانستی بیول و سوبین را جدا از هم ببینی ، سخت مشغول جبران گذشته ها و ترمیم رابطه و قلب شکسته اشان بودند!
فلیکس با این که هر روز آن جمع را میدید و با آن ها وقت گذرانی می کرد باز هم احساس سیرابی نداشت حس میکرد باید این خاطرات را مانند یک شتری که در کوهانش املاح ذخیره میکند، در ذهنش سیو کند تا در تایم دوری اش با یادآوری آن ها رفع دلتنگی کند و به خود قوت قلب دهد!
حتی به قبر مادرش هم بار ها و بار ها سر زد!
می دانست برگرداندن آن روح ها یک پروسه طولانی است که فقط از پس خودش بر می آید برای همین می ترسید از این که مدت زمان زیادی را اسیر آن دنیا شود!
یک خوبی که آن دنیا داشت این بود که اگر ده سال در آن جا بی وقفه می گشت، برای چانگبین فقط یک سال می گذشت، این مزیت باعث می شد فلیکس نسبت به او احساس بهتری پیدا کند و از تنها گذاشتنش غصه نخورد حتی اگر خودش قرار بود چند برابره او سختی بکشد همین که ببیند دردی که او می کشد کم تر است آبی می شد بر روی آتیشش!
ماه کامل با سرعت برق و باد رسید، چانگبین فقط در صورتی که او فورا برگردد رضایت به رفتن او داده بود و فلیکس این که این قضیه طولانی مدت است را پنهان کرده بود!
فلیکس در ماه کامل مراسم مخصوص را بدون هیچ حضاری تک و تنها در شهربازی اش اجرا کرد!
مانند مسافری که نمی خواهد روز اخر کسی در فروشگاه بدرقه اش کند، مانع آمدن هر کسی به مراسم شد!
سوبین را در آغوش کشید...
به بیول دست داد و به او سفارش کرد مانند خودش، بی خیال آن پیر خرفت که زندگی اشان را لجن کشیده بود شود، حالا هر دوی آن ها با وجود زخم هایی که از آن مرد خورده بودند، هدف های جدیدی برای زندگی داشتن نباید آینده اشان را به خاطر گذشته و آن مردی که اصلا ارزشش را نداشت خراب می کردند!
فلیکس با کور کردن او ترساندنش تا حدی که قدرت تکلمش را از دست بدهد با ساختن خاطره ی شکنجه ای وحشتناک که دلیل شب اداری و کابوس هایش شود، انتقام جفتشان را گرفته بود!
و در آخر فلیکس بوسه ی خداحافظی با رد و پای اشک و آه داغ سینه با چانگبین داشت، بوسه ای مملو از میل و خواستن پر از دل نکندن و دلتنگی، بوسه ای که می خواست تا ابدیت ادامه پیدا کند تا شاید رفتنی در کار نباشد.
فلیکس تک و تنها در شهربازی ماموریتش را تکمیل می کرد، در قدم اول باید تمام روح هایی که در وجود سایه می زیستند را به زیستگاه اصلی اشان بر می گرداند!
فانوس به دست با قدم هایش طرح یک ستاره را کشید !
فانوس پودر شد و خاکستر آن را روی زبان خودش ریخت!
اشک خونینی از چشم های او نریخت چون لوسیفر رفاقت به خرج می داد و مراحل را از سر فلیکس باز می کرد.
برای همین هیچ گاه فلیکس نفهمید مرحله ی آخر نانشناخته چیست و از این بابت ممنون هم بود!
زمین فرو ریخت،حفره ای ستاره شکل که در عمقش قعر جهنم را نشان می داد، روی زمین طرح خورد...
فلیکس لوسیفر را صدا زد و از او باز پس گرفتن روح های مراسم پیش را خواست!
روح هایی که در بدن سایه بودند را بیرون کشید وآن ها را به همان دکتر و پرستار هایی که صاحب اصلی اشان بودند برگرداند!
بعد از اینکار این بار روح خودش را فراخواند و انسانیتش از این صدا زده شدن از اعماق قلب فلیکس آن هم از بعد سال ها متعجب شد!
برایش این اتفاق غیر منتظره بود ولی وقتی او را پای مراسم پیش کشی دید و فهمید قضیه از چه قرار است این رویداد برایش غیر منتظره تر هم شد!
او از برگشت ذوق زده بود اما توقع نداشت به جای نشستن بر تن فلیکس به کس دیگری پیش کش شود!
پسر بچه لبخند بغض داری زد و گفت:
-همین که تو به خاطر بزرگ ترین حسی انسانی یعنی مهر یه والد به بچه اش داری من و فدا می کنی برام کافیه! حتی اگر برگشتم سمت تو نباشه این که می بینم هنوز بوی آدم بودن می دی برام بسه! بخش پدر بودن تو باعث میشه بخش ترسناک درونت نترسونتم!
زمانی که فلیکس او را سمت بدن سایه می فرستاد قرار بود او متلاشی شود و کل هویت خودش را که شامل روزهایی که به عنوان انسانیت فلیکس بودن می زیست می شد را از دست بدهد و فقط بشود بخش انسانی یک روح فرمت شده که با انرژی جدیدی مخلوط می شود و به آن هاله ی خود یعنی انسان بودن را می دمد و می بخشد و باعث شکل گیری کالبد انسانی می شود!
فلیکس در کم تر از نیم ساعت به مراسم پایان داد!
تیر آخرش را هم با چشم بستن و دل ایمان بریدن از ارباب ماه پرتاب کرد!
به محض پشت کردن او به ارباب ماه و انکار کردن او به خدایی! ارباب ماه طوری نیست شد و به لای کاغذ های وبتون برگشت که انگار هیچ وقت زنده نبود و همه ی آن دوران سلطنتش افسانه ای بیش نبود!
سایه ای که به خاطر از دست دادن روح ها دوباره به فلیکس زنجیر شده بود بعد از گذشتِ چند ثانیه که بدنش خوب با انسانیت فلیکس ترکیب شد، تازه بدنش به تکاپو افتاد، انگار هزاران ستاره ی کوچک درون او منفجر شد و متلاشی شدن تک تک سلول هایش را حس کرد ولی در پس هر انفجار آن ها رویشی بود و از لای خاکستر آن ها مانند یک قفنوس یک سلولِ تکامل یافته و جهش پیدا کرده و تغییر یافته زنده می شد و به وجود می آمد!
فلیکس چشم انتظار روی همان صندلی از چرخ و فلک که همیشه به قصد دیدن چانگبین رویش می نشست، نشسته بود اما این بار قصد دیدن عشقش را نداشت قصد دیدن تولد فرزندش را داشت!
سایه مانند یک آفتاب پرست در این پروسه مدام رنگ عوض می کرد!
در بین این رنگ تغییر دادن هایش ناگهان جلدی انسانی روی او ظاهر شد دیگر فقط شبیه یک سایه انسان نبود شبیه یک انسان کامل بود!
چهره و مو داشت... پوست داشت... گوشت داشت!
فلیکس مات و مبهوت از روی صندلی بلند شد، سمت او قدم های سستی برداشت!
با ناباوری دستش را به صورت زیبا و فریبنده ی سایه کشید!
او چهره ی جوان یک شخصِ شانزده ساله را داشت با این که چهره ی منحصر به فردی مختص او ساخته شد بود باز هم این حال چون با انسانیت فلیکس ترکیب شده بود ته چهره اش شبیه فلیکس بود!
فلیکس با تمام قوا او را درآغوش کشید و با اشک هایی روانِ قاطی شده با خنده گفت:
-شانس اوردی به من رفتی شبیه من جذاب و دلفریب شدی!
سایه از همین ابتدا چشمه ی اشک چشمان تازه به وجود آمده اش را استارت زد او هم با تمام قدرت فلیکس را در آغوش کشید:
-باورم نمیشه همه ی اینا مثل یه خوابه!
رعد و برقی زده شد و صدای لوسیفر از آن دریچه ی باز شده آمد:
-فلیکس سریع بیا این جا ! اگه به موقع تو منطقه ی من نباشی و دستشون بهت برسه کمکی ازم بر نمیاد! اونا از دور زده شدنشون عصبین!
فلیکس بوسه ای روی پیشانی سایه ی خوش سیما زد و گفت:
-مواظب خودت و چانگبین باش تو نبود من او و سرپرست خودت بدون، رو کوله ی روی زمین هم یه کادو برات گذاشتم!
بعد گفتن این حرف با تمام توان سمت دریچه دوید و خود را به داخل آن پرتاب کرد!
سایه قبل از این که مجال حرف زدن داشته باشد شاهد بسته شدن آن دریچه شد!
با صورتی اشکی سمت کوله ی رها شده روی زمین رفت.
زیپش را باز کرد و درونش یک هودی قرمز و شلوار لی یخی به همراه یک آدم اهنی پا شکسته، یافت؛ اول اسباب بازی را بیرون آورد روی آن یک کاغذ یادداشت ، چسبیده شده بود:
-خصلت سازگاری برای بقیه آدما یه نعمت همین کنار اومدن با شرایط جدید و سازگار شدن باهاش بقا و زندگی رو براشون راحت تر می کنه! اما من این خصلت و نداشتم برای همین به جای کنار اومدن با ناعدالتی خوابیده پشت مرگ مادرم، به تلافی رو اوردم و به جای قبول پیشنهاد لوسیفر یا کائنات راهی که خودم خواستم و انتخاب کردم! من ساختن شرایط جدید و به سازش کردن با شرایط پیش اومده ترجیح می دادم! تو هم مثل من باش همیشه راهی و برو که به سر تسلیم خم کردنت ختم نشه! تو بچه ی منی و بچه ی من باید یه مبارز باشه نه یه سر تعظیم فرود آور!
سایه به خنده افتاد، کاغذ را بوسید و لب زد:
-فکر کنم من تنها بچه ایم که باباش این طوری نصیحتش می کنه!
وقتی کاغذ را تا زد متوجه شد نوشته ای پشت آن وجود دارد:
-تو همیشه بالغ بودی و وقت بچگی کردن نداشتی برای همین دوست داشتم این عروسک و که جزو بهترین خاطرات بچگیم بهت بدم!
سایه لباس هایش را پوشید و کوله ای را روی دوشش انداخت که فقط یک اسباب بازی را حمل می کرد اما با قلبی که بار احساسات زیادی را به دوش می کشید سمت خانه حرکت کرد!
با این که یک انسان شده بود اما همچنان یک سایه از دنیای زیرین هم بود و می توانست بین این دو هویت سوییچ شود!
الان دوس نداشت مانند یک سایه با سرعت برق و باد روی ساختمان ها سایه بیندازد و با میانبر زود به مقصد برسد!
الان دلش می خواست راه برود و را رفتن را تجربه کند!
هر گامی که بر می داشت به این فکر می کرد که ای کاش، فلیکس کنار او بود و برای اولین بار قدم زدن روی دو پایش را می دید!
فلیکس با تله پاتی به او وصل شد:
-حتی اگه تاتویی نباشه وجودیت تو به خواسته ی تاریک من بر می گرده و هنوز ذهنامون بهم وصله چون تو سرچشمه ی ذات تاریک شده ی منی، نمی بینمت اما بهت وصلم احساساتت رو حس می کنم! پس احساس تنهایی نکن چون من همیشه باهاتم و حسامون بهم وصله الان هم جای غصه خوردن فقط بدو بزار مغزت خالی شه و از بادی که رو صورتت می خوره لذت ببر و مزه ی دویدن رو پاهات حس کن!
سایه انگار که در قلبش عروسی به پا باشد با ذوق گفت:
-یعنی من تنها کسیم که تو مدتِ نبودت حست می کنم و باهات ارتباط دارم؟!
فلیکس آهی کشید:
-آره کاش می تونستم همچین ارتباطی با چانگبینم داشته باشم!
سایه شروع به دویدن کرد، همان جمله ی آخره فلیکس ، هدف و آینده ی سایه را ساخت!
سه سالی از نبودن فلیکس می گذشت...
حدس های فلیکس مبنی بر مهم بودن عدد سه در زندگی و رابطه اش با چانگبین درست بود!
او در سومین رو از ماه ساعت سه شب به مدت سه دقیقه می توانست به خواب چانگبین نفوذ کند و با او گپ بزند.
چانگبین برای این سه دقیقه ملاقات یک ماه کامل صبر می کرد اما موقعش که می شد تمام حرف هایی که برای گفتن داشت یادش می رفت و فقط او را در آغوش می کشید!
فلیکس همیشه با خنده می گفت حتی موزیک ویدیو هام از مدت زمانی که او می تواند به خواب چانگبین نفوذ کند طولانی تر است!
چانگبین فقط چند ماه با فلیکس زندگی کرده بود و او را در زندگی اش داشت اما همین چند ماه برای این که او را در دامی ابدی اسیر کند کافی بود!
گاهی بیول به او می گفت خیلی از آدم ها رابطه ی چند ساله اشان از بین می رود و با آن کنار می آیند چگونه تو بی خیال آن رابطه ی چند ماهه که فقط یک ماهش به قرار گزاشتن گذشت ، نمی شوی!
چانگبین هم همیشه یک جواب ثابت داشت این که بخشی از خاطرات فلیکس به محض لمس آن انرژی خوابیده در زیر زبانِ آن مرد جوان در ذهنش کوچ کرده بود و پس بخش اعظمی از فلیکس در ذهن او زندگی میکرد، که نیمی از این بخش عظیم احساسات پاک و صادقانه ای بود که فلیکس به او داشت، همین که این عشق فلیکس همه جا و همیشه همراه او بود باعث میشد فراموش کردن یا ندید گرفتنش دشوار باشد! در ضمن ارتباط او با فلیکس به کل قطع نشده بود او نمی توانست به جای خالی او عادت کند، زیرا جای او به صورت دائمی خالی نبود و فلیکس سوم هر ماه با سک سک کردن هایش دلتنگی او را رفع می کرد و باز با محو شدنش باعث می شد عطش دوباره خواستن و دیدن او در وجودِ چانگبین، تشدید شود و هر بار در همان سه دقیقه ها برایش تمام حس های خوب و لذت بخشی که از عاشقِ فلیکس بودن به دست می اورد، یادآوری شود!
در مدت نبود فلیکس بازی او توسط سوبین انتشار یافته بود، داستانش به محض برگشتن ارباب ماه در خاطر همه برگشته بود!
منتها مردم فکر می کردن داستان او شش سال است که فصل جدیدی نداده ، تا با انتشار بازی سوپرایزی همگانی برای طرفدارانش رخ دهد!
شهرت چانگبین دوباره در دل مردم قل قل خورده و به جوش افتاده بود!
چانگبین در همان چند هفته ی اولی که فلیکس برنگشت فهمید یک جای کار می لنگد و فلیکس برای رفتن دروغ تحویل او داده!
با این حال وقتی سایه را جسم دار شده و خوشحال می دید نمی توانست به او بابت دروغ گفتن به خاطر نجات بچه اش ، خرده ای بگیرد!
طبق خواسته ی فلیکس سایه را در خانه ی خودش نگه داشت و اسمش را به عنوان قیم قانونی او ثبت کرد تا بتواند برایش کارت ملی بگیرد! او را در مدرسه ای که فلیکس سفارش کرده بود ثبت نام کرد!
سایه همچنان خودش را یک سایه می دانست و فاقد جنسیت برای همین موقع انتخاب نام اسمش را جمین گذاشت نامی که جنسیت نداشته باشد! حتی لباس پوشیدن هایش هم اسپرت بود و تیپ های ساده ای می زد که او را به دسته های باینری زن و مرد ربط ندهد!
هر چند درست نمی فهمید چرا آدم ها برای تیکه های پارچه هم جنسیت مشخص کرده اند!
به کمک آن زوجی که به فلیکس بدهکار بودند، اوضاع در مدرسه به حال سایه سخت نگذشت!
البته سایه به آن ها نزدیک شده بود ولی با برادر مینهو که تهیون نام داشت و هم سن و سال خودش بود بیشتر می جوشید و می گشت!
سوبین از مغزه سایه و قدرت تله پاتی اش به عنوان دستگاه مخابراطی برای برقرار کردن ارتباط با بهترین رفیقش استفاده می کرد!
سایه همیشه از این که مانند پرنده ی نامه بر حرف های آن ها را بهم منتقل دهد فراری بود چون حرف های آن ها تمامی نداشت و او کف می کرد و مغزش از کار میفتاد اما آن ها دست بردار نبودند!
چانگبین خوشش نمیامد این گونه از سایه برای ارتباط با فلیکس استفاده ابزاری کند و به همان سه دقیقه در ماه خودش قناعت می کرد!
در ضمن حرف هایی که او با فلیکس داشت کاملا احساسی بودن و باید از زبان خودش بی واسطه گفته می شد و جدا از حرف های رمانتیکش وجه دیگری از حرف هایش هم اصلا مناسب سن نوجوانی همسن سایه نبود!
و اما زمان برای فلیکس طافت فرسا و طولانی گذشت، حس می کرد این سی سال فقط به کمک ارتباط هایش با زمین قابل تحمل است!
البته حضور لوسیفر هم گذره زمان را برای او آسوده تر می کرد!
او هم پا به پای لوسیفر کاسپلی می رفت با هم به امور جهنم رسیدگی می کردند ودنبال روح های گمشده می گشتند، در این سی سال توانسته بودند حداقل نیمی از آن ها را برگردانند!
لوسیفر رفیق جینگ فلیکس شده بود دیگر رسم و اصول رفاقت را از بر بود!
بقیه فلیکس را پرنس جهنم صدا می زدند و لوسیفر را پادشاه آنجا می خواندند!
فلیکس هم تفریحات خودش را در کنار کار و غصه خوردن کنار لوسیفر داشت!
لوسیفر موجود بازیگوش و تنوع و طلب و تفریح جویی بود و در کنار او حوصله ات سر نمی رفت چون همیشه یک ماجراجویی در چنته داشت! او در طی قرن ها رازه زندگی کردن روش چگونه حوصله ات سر نرود را کشف کرده بود!
چانگبین هم با توسعه بازی و ادامه دادن داستانش سرش گرم بود!
سایه سخت در زمینه ربایتک و مکانیک مطالعه می کرد، زیرا می خواست دستگاهی بسازد تا صدای پیچیده در مغزش توسط تله پاتی به گوش چانگبین برسد، با این روش می خواست راه ارتباطی را برای دو سرپرست و پدر های زندگی اش راحت کند!
تازه می توانست با این اختراع سِمَت کفتره نامه بر سوبین بودن را کنار بزند!
سوبین و بیول سه سال منتظر برگشت فلیکس بودند تا در حضور او عروسی بگیرند، نتیجه ی این همه سال صبر ولی بی صبری خودشان هم این شد که بیول عروسی نکرده حامله شد!
و در آخر مجبور شد با شکمی بالا آمده لباس عروس بر تن کند!
همه چشم به انتظار فلیکس بودند، اما تاریخ برگشت او مشخص نبود!
چانگبین در انتظار وصال یار می سوخت اما از این بی تابی دم نمی زد زیرا می دانست اوضاع قطعا برای فلیکس سخت تر می گذرد، هر دو منتظر دیدن دوباره ی هم بودن!
دیداری که در پسش آرامش باشد و کائنات بهانه ای برای سنگ زدن و شکاندن حباب شیشه ای آرامش آن ها که از آن دو محافظت می کند، نداشته باشد!
برای خوندن ادامه ی داستان به فصل سه born of blood مراجعه کنید که تو همین پیج من تو بوک جدا اپلود شده.

end

شروع اردیبهشت 1399

پایان 14 فروردین 1400

fao_oti 
@noqtehvirgoll (tell & insta)

ممنون از تمام کسایی که دارک مون و برای خوندن انتخاب کردن و تا این جا دنبالش کردن، امیدوارم ازش لذت برده باشید! مشتاق شنیدن نظراتون هستم ^^





Dark moon 2Where stories live. Discover now