( چرخه ی خالق و مخلوق)
چانگبین با یک دست بند کوله اش را که روی دوش چپش انداخته شده بود، سفت چسبید و با تمام توانی که از خودش سراغ داشت می دوید...
قفسه سینه اش بالا و پایین می شد و عرق از روی پیشانی اش روی صورتش قل می خورد.
نفس هایش تیکه تیکه بیرون می آمد و می توانست کوبش قلبش را حس کند.
وقتی حس کرد مسافت زیادی از آن شهربازی دور شده است ناگهان از حرکت ایستاد و روی زانو خم شد و شروع کرد به آسوده نفس در کردن، استرسی که بدنش را تسخیر کرده بود به آنی او را ترک کرده و فرسخ ها فاصله گرفته بود.
لبخندی زد و این بار سلانه سلانه شروع به قدم زدن کرد، یکی از دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و سوت های آهنگینی از بین لبان جمع شده اش بیرون می آمد.
آهنگ زنگ موبایلش با ریتم سوتش قاطی شد و تمرکزش را بهم زد.
به ناچار کوله را بدون این که از دوشش بردارد آن قدر کج کرد تا روی شکمش قرار گرفت و دیدش به زیپ جلویی آن باز شد، سریع تلفنش را بیرون کشید و قبل از این که تلفن آخرین توانش را در زنگ خوردن به خرج بدهد و قطع شود، تماس برقرار شده را، پذیرفت.
بیول بلافاصله با جیغ شروع به حرف زدن کرد:
-زنده ای ؟رفتی تو خلسه؟ دوباره پاهات رفتن رو حالت اتومات ؟
چانگبین با لحن اطمینان بخشی گفت:
-اروم باش به موقع از مهلکه فرار کردم!
بیول نفس راح تی ک شی د:
-هنوز زوده برا ی برگشتنت، یهو یه آلارمی اومد که نشون می داد از شهربازی اومدی بیرون، ترسیدم!
حتی اگر خواهر هم داشت مطمئن بود نمی توانست مانند بیول برایش خواهر ی کند او در دوستی تک بود و همیشه کلمه ی بهترین رفیق را در ذهن او روشن می کرد؛ چانگبین لبخند ناخوادگاهی روی لبش نشست:
-دارم بر می گردم، زنده بر می گردم ، بدون دستِ ازکار افتاده از زور نوشتن!
بیول با خیال راحت مکالمه را به پایان رساند.
البته بیول حق داشت نگران شود معمولا در این ساعت هنوز با لپ تاپش جنگ داشت و کد ها را در محیط برنامه نویسی، پشت هم ردیف می کرد تا بازی اش را بسازد.
ولی با تغییر لوکیشنش و بهم خوردن عادت هر شب او، بیول شوکه شده بود.
چانگبین نمی دانست خود را باید با چه اسمی، صدا بزند خالق؟ دزد؟ موجود خاص؟ در هر صورت همیشه، انگار یک سری ایده ی در نمک خوابیده شده انتظار او را می کشیدند تا سراغشان برود و به آن ها چاشنی بزند و ترگل ورگلشان کند و سروشان کند.
او به دنبال ایده نمی رفت ایده ها دنبال او می آمدند.
تا حالا شده در کافه ای مشغول خوردن قهوه مورد علاقه اتان باشید و ناگهان یک داستان کامل به ذهنتان تزریق شود و آن قدر خود را به در و دیوار مغزتان بکوبد تا مجبور شوی قلم در دست بگیری و آن را روی کاغذ پیاده کنی تا خودت و او باهم، از این کش مکش، رها شوید ؟
و بعد روزها یا هفته ها و حتی ماه ها شخصی پیدا شود و ادعا کند که از شما می ترسید زیرا
بی اجازه داستان زندگی او را با تمام جزئیات به تصویر کشیدید ؟ و مدام بپرسد من را از کجا می شناسی؟
نه امکان ندارد این حس را تجربه کرده باشید ! زیرا شما چانگبین نیستید تا این اتفاق غیر منطقی به طور مداوم برایتان بیفتد!
نمی دانست این اتفاق ناشی از بدشانسی است یا برعکس یک موهبت است و قابلیت به حساب می امد، قابلیتی که شامل دزدیدن داستان زندگی بقیه می شد و درست مانند یک وحی غیرقانونی، می ماند!
تازه قضیه این جا تمام نمی شد، داستان جایی بد تر می شد که او حتی اگر می خواست هم نمی توانست، آن ایده ای حقیقی که از زندگی واقعی اشخاص نشات می گرفت را ندید بگیرد.
زیرا شده گاهی به خودش می آمد و می دید سر از نا کجا آبادی در آورده و در حالت خلسه، کلی صفحه نوشته از داستانی که سعی داشت آن را ندید بگیرد؛ زیرا می دانست یک سرقت است و دردسر می شود؛ تازه این قضیه به نوشتن ختم نمی شد درست در لحظه ای خوداگاهش بر می گشت که می دید حتی آن داستان را در فضای مجازی آپلود کرده است!
بعد از سال ها در گیری با این اتفاقات یک چیز را فهمیده بود.
او وقتی وارد یک مکانی می شد...مغزش یک سرچ بین تمام آدم هایی که در آن مکان روزی حضور داشته اند؛ می زد و جذاب ترین زندگی که مناسب داستان شدن بود را مانند آهنربا می رباید و مانند یک مکنده زیر و بمش را در مغز خودش مکش می کرد.
تنها داستانی که در کل زندگی اش حس می کرد واقعا متعلق به خودش است و خودش آن را خلق کرده و از کسی دزیده نشده، مون بوی بود! به خاطر این که سال ها روی بورس بود ولی کسی پیدا نشد که برای آن داستان ادعای مالکیت کند.
تنها داستانش بود که درخشید و مورد توجه قرار گرفت و بهش عشق ورزیده شد و کسی شاکی نشد که چرا زندگی اش توسط یک غریبه آشکار شده است.
اما بخت با او یار نبود و تنها داستانش که مانند فرزندش خودش تولیدش کرده و رشدش داده و به آن با تمام وجود علاقه مند بود، یک شبه از کل دنیا محو شده به طرز بی رحمانه ای حتی ، هیچ کس آن را به خاطر نمی آورد.
از آن روز قید نوشتن را زد، دیگر سراغ نویسندگی نرفت و به طرز جالبی نویسندگی هم دیگر سراغ او نیومد، دیگر خبری از به خلسه رفتن و نوشتن های غیر مجاز از زندگی بقیه در مجازی نبود....
با این حال همچنان محض احتیاط با بیول از برنامه ای مخصوص ردیابی استفاده می کردند، تا اگر باز از خود بی خود شد و در مکانی دور افتاده رفت، بیول فوری متوجه شود و او را هوشیار کند یا دنبالش بیاید و مانع انتشار شود!
نمی دانست چرا این نحسی از زندگی اش پاک شده و همین طور نمی دانست چرا آن داستان خاصش که یک نعمت بود هم از زندگی اش محو شده او همزمان تمام خوبی ها و بدی های زندگی اش را از دست داده بود!
اما هنوز هم دنبال جواب بود، جوابی برای یک شبِ از دست دادن فرزندش!
برایش علت پاک شدن آن نحسی مهم نبود زیرا هنوز تولد آن را هم درک نکرده بود که بخواهد راز مرگش را بفهمد، چه کسی دنبال دلیل پاک شدن اتفاقات بد زندگی اش می گردد، فقط به خاطر رفتن آن پایکوبی می کنند و تمام...
ولی او بهترین اتفاق زندگی اش را هم از دست داده بود و باید می فهمید چرا بی دلیل به او پشت کرده و ترکش کرده بود!
هر بار که سعی می کرد داستانش را بنویسد انگار دچار الزایمر می شد، ولی در حالت عادی داستانش را یادش بود،آن جا بود که فهمید فقط در مبحث روی کاغذ پیاده کردن داستان مون بوی یک گودال بزرگ فراموشی وجود دارد.
انگار به محض این که اراده می کرد آن را به قلم در بیاورد یک پرده سیاه روی خاطراتش از آن داستان کشیده می شد و آن بخش از خاطراتش پوشیده شده و غیرقابل دسترسی می شد...
او تنها کسی بود که این داستان را به خاطر داشت و نمی خواست تا ابد تنها کس باقی بماند!
پس تصمیم گرفت داستانش را از راه دیگر به دنیای بیرون منتقل کند، حتی اگر دنیا قصد داشت مانع او شود او راهی برای دور زدن این مانع پیدا کرده بود...
قدرت و دانش فیلم ساختن را نداشت، پس تصمیم گرفت به ویدیو گیم برای انتقال داستانش رو بیاورد...
به تحقیق و مطالعه در زمینه برنامه نویسی رو آورد و طراحی کارکتر و گرافیک بازی اش را به بیولی که رشته اش همین بود و در این زمینه متخصص بود، سپرد...
برای پر کردن جای خالی داستانش ، بازی ساختن بهترین راه بود!
وقت هایی که نا امید می شد، خودش را قانع می کرد که در این دوران مردم بازی را ترجیح می دهند و قشر گیمر ها تعدادش از کتاب خوان ها بیش تر است و ممکن است در این صنعت حتی بهتر از قبل ایده اش را بتواند به دید بقیه برساند...
ولی این یک امید نسبتا واهی بود زیرا او قطعا در نوشتن که استعداد ذاتی اش بود، مهارت بیش تری داشت تا برنامه نویسی که خودجوش یاد گرفته بود!
و بازی اش قد داستانش نمی توانست حرفه ای و بی ایراد باشد...
و اصولا مردم در زمینه سرگرمی هایشان سخت پسند تر هم می شوند و دنبال بهترین ها هستند تا بیش ترین لذت را در عین سرگرم شدن، ببرند...
چانگبین آن قدری خوب نبود که بی پشتوانه بازی اش دیده شود پس نیاز به یک تکیه گاه قدر، داشت تا مردم با اعتماد به نام معتبر شرکت بازی او را بخرند و دانلود کنند.
شرکت هایی که کارشان تولید و محتوا و بازی بود متخصص هایی داشتند که ممکن بود پروژه او را فوری رد کنند، پس نیاز به شخصی داشت که در صنعت سرگرمی نام دار باشد اما در زمینه بازی سازی متخصص هم نباشد که او را رد کند؛ بعد کلی تحقیق غولِ صنعت سرگرمی را پیدا کرده و مانند استاکر دنبالش می کرد تا شاید شانسی برای معرفی بازی اش به او پیدا کند و تقاضا کند اسپانسرش شود و در نشر بازی ش کمکش کند.
چانگبین ذهنش درگیر بود یعنی بعد این همه سال دوباره آن وحی های نفرین مانند برگشته بود؟
با سرعت از آن مکان فرار کرد شاید به خاطر این سرعتش گرفتار تله ی قدرت مکشش نشده بود.
در اصل خبری از وحی نبود چیزی که چانگبین را ترسانده بود شنیدن دیالوگ بین سایه و فلیکس بود، صداهایی که به او خیلی نزدیک بودند اما نمی توانست صاحب آن صداها را ببیند برای همین شبیه ایده ای به نظر می رسیدند که او را صدا می زنند!
برعکسِ چانگبین وحشت زده، فلیکس شدیدا خوشحال بود؛ با خود فکرمی کرد واکنش ترسیده ی چانگبین ممکن است به خاطر حس کردن او باشد؟ یعنی بعد این همه سال که حتی او را نمی دید ، توانسته حضور غیر جسمی اش را ناخوداگاه حس کرده باشد؟
ممکن است بعد از این همه سال آن پسره ناشناخته ، به او توجه ای نشان داده و متوجه حضورش شده باشد؟
فلیکس با لبخند بالشتش را بغل کرد و چشم هایش را بست سعی داشت، چهره ای که بالاخره کشف کرده بود را با تجسم کردن دوباره آن را پشت پلک هایش ظاهر کند و برای خودش یادآوری کند!
سایه از این غفلت فلیکس استفاده کرد و چهار عدد از قرص های خواب آور را از جلدش در آورد و بعد از پودر کردنشان، آن را در لیوانِ آبِ، فلیکس حل کرد.
البته او با قدرت اراده این کار ها را انجام می داد و خبری از لمس نبود.
شب ها که فلیکس به خواب می رفت و خود آگاهش بیهوش می شد تازه وقت آزادی سایه فرا می رسید؛ او تا وقتی که هوشیاری فلیکس برقرار بود به او زنجیر شده و در اسارت او بود و ناچار بود به پا به پای او پیش رفتن و گاهی عمل کردن به سفارشات او، زیرا علی رغم همه لجبازی هایش فلیکس تهدید کردن و مجبور کردن را خوب بلد بود و در نهایت مجبور بود تسلیم شود.
ولی شب ها می توانست فرمان را به دست بگیرد و رها شود.
در یکی از همین زمان های ازادی چند ورقی از این قرص های خواب آور که دوز بالایش توهم زا بود را از یک داروخانه دزدیده بود و زیر فرش اتاق فلیکس قایم کرده بود او که نمی توانست چیزی حمل کند پس ناچار بود به پنهان کردن.
تنها هدفش از این حرکت، وقت بیش تری خریدن و داشتن آزادی بیش تر بود و بس به وقت طولانی تر برای لذت بردن از زندگی و فکر کردن به راهی که آزادی ابدی را به دنبال دارد، نیاز داشت!
بار ها به کشتن او و خلاص شدن فکر کرده بود اما مردن فلیکس تا وقتی که به هم زنجیر بودند به مردن خودش هم منجر می شد، پس باید راه دیگری پیدا می کرد.
فلیکس بالاخره دست از نقطه به نقطه ی آن پسر را تصور کردن، برداشت و چشم باز کرد، خم شد سمت پا تختی و بعد برداشتن بطری، آبش را یک نفس تا آخر سر کشید و دوباره دراز کش شد و چشم بندش هم از روی موهایش ر وی چشمش سر داد؛ زود تر از آن چه که فکرش را می کرد چشم هایش سیاهی رفت و به خواب عمیقی فرو رفت.
اما اطمینان داشت غرق در یک خواب ساده نیست، او از یادآوری دوران تاریک گذشته که انتقام ناقص و شکستش را یادش می نداخت متنفر بود، به گونه ای از تکرار آن اتفاق در ذهنش دوری می کرد که حتی خوابش را هم نمی دید ولی به خاطر توهم های ناشی از دوز بالای قرص خواب گذشته اش هزیان طور در ذهنش پلی شد...
درست به زمانی پرت شده بود که توانست کمیک را به حقیقت تبدیل کند و با ماه شیطانی دست همکاری بدهد و به محض دست دادن با او حلقه ی ماه روی گردنش جوش خورد و سایه که روح آن تاتو بود متولد شد!
استارت زده شد و صحنه ها پشت هم ردیف شدند.
سایه وعده همکاری به فلیکس می داد اما در اصل هیچ تلاشی برای کمک به او نمی کرد فقط گه گاهی شایعاتی که از دنیای تاریک می شنید را برای فلیکس می آورد.
او در این میدان نه طرف فلیکس بود و نه ارباب ماه ! او فقط طرف خودش بود و بس !
تمام تصمیماتش مبنی بر این برداشته می شد که چه طور خودش کم ترین اسیب را ببیند و از خطر دور بماند او به خواسته خودش متولد نشده و وارد زندگی نشده بود اما به خواست خودش می خواست زندگی کند همین و بس!
لحظه ای که فلیکس مغزش را درگیر آن پسر مرموز کرد ؛ فکر می کرد پای یک کنجکاوی ساده وسط است اما بعد از این که این توجه نشان دادن ها سه سال کشید و لحظه ای میل فلیکس به آن پسر کم رنگ تر نشد؛ سایه فهمید این حس عمیق تر از این حرف هاست و دیگر ریشه دوانده و برای از بین بردنش دیر است.
باید همان لحظه که نهالِ این مهر عشق در دل فلیکس رویش کرده بود، جلویش را می گرفت و لگد مالش می کرد.
فلیکس به شرط گیر انداختن انسانیت و وجدانش توانسته بود ارباب ماه را بیدار کند.
عشق نه جنس می شناسد نه ماهیت نه سن و موجودیت هر کسی می تواند دچارش شود و به محض راه دادن این حس به زندگیت او در هایی که نباید و باز می کند و می گذارد روزنه های فداکاری، به درون شخص نفوذ پیدا کند.
و همین حس رایج که زیاد هم غریبه نیست برای کسی و حتی اگه دچارش هم نباشی، تعریفاتش را شنیدی، قابلیت این را داشت که به انسانیت خفته فلیکس تلنگری بزند.
و به محض برگردانده شدن آن ، ارباب ماه دوباره تبدیل به یک داستان گرفتار در خطوط کاغذ می شد.
و او یعنی سایه به معنای واقعی کلمه می مرد!
ارباب ماه خالق داشت، یک نویسنده ی انسان!
اما او خالقش فلیکس بود! او وجود داشت چون فلیکس او را به وجود آورده بود.
اگر فلیکس از او می برید او به نیستی می پیوست ؛
او ذات تعهد شیطانی که فلیکس با ارباب ماه بسته بود را نشان می داد.
او سایه و روح و نماده تاتویی بود که هم قدرت فلیکس به حساب می آمد هم نشان بردگی اش به دنیای تاریک و ارباب ماه!
برای همین ارباب ماه شاید می توانست بعد از لغو قرار داد به زندگیش در قالب داستان ادامه بدهد هرچند اختیارش را از دست می داد و فقط باید منتظر می ماند نویسنده برای تک تک لحظات او سناریو بپیچند اما مهم این بود که زنده می ماند بر عکس سایه!
به محض شکستن قرارداد ، تاتو هم پاک می شد و بلافاصله بعد از پاک شدن تاتو ، سایه هم از دنیا پاک می شد.
و چه قدر جالب که ارباب ماه، کسی که روزی اختیار خودش را هم نداشت؛ توانست به فلیکس قدرتی اهدا کند که بتواند قدرت اختیار هر کسی را سلب کند و آن ها را تحت فرمان خود قرار دهد.
و همین کسی که خدایش یک انسان بود!
حال در دنیای تاریکی اربابیت می کرد و از انسان ها تغذیه می کرد.
سایه همیشه باید در چند قدمی فلیکس می ماند او شاید با زنجیر به فلیکس بسته نشده بود.
اما چه فایده که هر چه قدرم تلاش می کرد تا وقتی که فلیکس بیدار و هوشیار بود نمی توانست از او زیاد فاصله بگیرد.
برای همین شب که می شد مانند یک نسیم ردِ سایه اش را در کل کشور می انداخت.
گاهی کنار رودخانه هان می ایستاد و از ارتفاع به عمق آب خیره می شد گاهی سمت دریا می رفت و قل خوردن ماسه ها را در حالی نظاره می کرد که موج دریا همانند موسیقی پشت زمینه ی آن منظره، خودنمایی می کرد؛ گاهی بین کمپ هایی که گروهی از جوانان یا خانواده ها در جنگل ها زده بودند، قدم می زد و کنجکاوانه حس و حال آن ها را برسی می کرد.
گاهی در بالا ترین نقطه کوه می نشست و به آسمان ها و ستاره های چشمک زنش خیره می شد، حتی به ماه هم، نگاه می کرد و به این فکر می کرد تا وقتی که ماهیتش را ندانی حتی ماه هم زیبا به نظر می رسد.
گاهی کنار مردمی که به اهنگ نوازنده های خیابانی، گوش می دادند؛ می ایستاد و از معجزه موسیقی لذت می برد... گاهی هم از در های نمایشگاه ها و گالری های نقاشی می گذشت و هنر انسان ها و رنگ هایی که در نهایت زیبایی روی تابلو ها نشسته بودند را دید می زد.
حتی به اکواریوم هم می رفت و به ماهی هایی که بی خیال دنیا فقط شنا می کردند، ساعت ها زل می زد.
او با تمام وجود عاشق این دنیا بود، مثل آدم ها نیاز نبود، نگران مسائلی چون پول یا موقعیت اجتماعی و تغذیه و پوشش باشد، هیچ کس جز فلیکس او را نمی دید، پس نگران قضاوت شدن، هم نبود!
او نه چهره ای داشت که بخواهد از چیدمانش راضی یا ناراضی باشد نه هیکلی داشت که برای رو فرم ماندنش حرص بخورد.
او فقط یک سایه بود و بس!
سایه اش شبیه انسان ها بود دو دست و دو پا !
این تنها شباهتش با انسان ها بود...
خودش متوجه نمی شد، اما فلیکس به او می گفت اگر روشنایی باشد و وضوح تصویر او بالا، تمام احساستش از روی رنگ تصویرش مشخص است.
مثلا وقت هایی که بی حوصله بود کم رنگ می شد، وقت هایی که شاد بود، سیاهی اش بیش تر از همیشه برق می زد، وقت هایی که کلکی سوار می کرد دو رنگه می شد، چیزی میان خاکستری و مشکی!
وقت هایی که قصد داشت ازار برساند یا تیکه بیندازد، وجودش یک سیاهی کدری داشت.
فلیکس لحظه به لحظه با او زندگی می کرد و بهتر از هر کسی او را می شناخت، کدام خالقی مخلوقش را نمی شناسد؟
فلیکس زیر و بم او را از بر بود!
او می خواست کل دنیا را بگردد و روزش را صرف تماشای آدم ها و دغدغه هایشان کند.
آدم ها می توانستند نقش فیلم را برای او ایفا کنند.
این دنیا برای سایه کاملا لذت بخش و سرگرم کننده بود و دلش کشفِ تمامی آن را می خواست.
تمام ترس سایه نیست شدن بود این که حتی نتواند به عنوان یک سایه جزئی از این، دنیای عظیم باشد.
مگر حضور او چه قدر جا اشغال می کرد؟
سایه بعد از این که فهمیده بود، چانگبین صدای آن ها را شنیده از زندگی نا امید تر شده بود و ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود.
او هیچ وقت به فلیکس نگفته بود، چرا آن قدر آن پسری که عاشقش است، تحت حفاظت ارباب ماه است و اجازه ی نزدیکی به او را ندارند.
اما جواب را می دانست و از قصد حرفی نمی زد.
چون اگر فلیکیس هویت پسر را می فهمید متوجه می شد دری به روی زندگیش باز شده دری برای تمام کردن این بردگی برای ماه و زدن کلید خاموشی این بازی که به ناچار شروعش کرده بود.
پسری که فلیکس دوستش داشت... خالق ارباب ماه بود او داستان مون بوی را نوشته بود!
برای همین ارباب ماه تمام تلاشش را می کرد، که فلیکس نتواند به او نزدیک شود!
تنها نقطه ضعف ابر قدرتی مثل ارباب ماه چانگبین بود و بس!
البته حالا که دیگر از قالب داستان بیرون آمده بود و مطمئن نبود که هنوز هم چانگبین بتواند کنترلش کند، ولی در کل ترجیح می داد از ریسک دور بماند.
زیرا ترکیب شدنِ کسی که او را به وجود اورده بود و کسی که او را زنده کرده بود، می توانست خطری عظیم باشد زیرا می توانستند مکمل نابودی او باشند.
ارباب ماه این فکر ها را داشت اما خبر نداشت به این راحتی ها نمی توانند از میدان خارجش کنند ، حتی اگر فلیکس و چانگین با هم برایش تلاش کنند و قطعا این کار با تلفات و قربانی شدن هایی مواجه است!
چون فلیکس قرار بود، مدت طولانی هوشیار نباشد، سایه قصد داشت از این وقت استفاده کند و جدای نقشه کشیدن؛ تمام دنیا را با نگاهش ببلعد و اخرین خداحافظی هایش را با این دنیا بکند تا اگر نقشه اش به شکست مواجه شد حسرت کم تری داشته باشد.
حس می کرد این اخرین نفس هایش است چون آن پسر که کلید حیاتی بود به فلیکس واکنش داده بود!
و اما فلیکسی که بین خواب و بیداری و توهم دسته پنجه نرم می کرد.
داشت خواب روز هایی را می دید که سره ناچاری در دنیای تاریکی را باز کرده و یک داستان را با نیروی تاریک به حقیقت تبدیل کرده بود.
فلیکس در خواب هایش همان نوجوان درمانده ی نوزده ساله بود!
در همان اتاق زیر شیروانی خانه ی قدیمی...
از پله ها پایین رفت و به محض دیدن مادرش در اشپز خانه قدم هایش را اهسته کرد و روی پنجه ی پا راه رفت و سعی کرد کاملا بی سر و صدا از پشت به او نزدیک شود.
وقتی تقریبا به پشت او چسبید قبل از این که مادرش بعد از حس کردن گرمی حضور او برگردد فورا با دست هایش او را در آغوش کشید و دست هایش را روی شکم مادرش قفل کرد.
چانه اش را روی دوش او گذاشت و با لب های اویزان و لحنی بهانه جو گفت:
-تو که همیشه یا غذات شور میشه یا سوخته چرا وقتت و پای اشپزی هدر می دی!
مادرش با ملاقه کثیفی که در دست داشت، پشت دست فلیکس که سفت او را چسبیده بود ضربه زد:
-بچه پرروی بی لیاقت من و بگو بی خیال گل های عزیزم شدم تا شکم خرس تنبلی مثل تو رو سیر کنم!
فلیکس با خنده از او جدا شد و سمت سینک رفت تا دستش که با محتوای سوپ مادرش رنگین شده بود را بشورد و در همان حال گفت:
-من ترجیح می دم شکمم با مرغ سوخاری هایی اجومای سر کوچه سیر شه تا غذای بی مزه ی تو..
مادرش این بار ملاقه را تهدید طورانه سمت او نشانه گرفت فلیکس فورا دستش را بالابرد و سعی کرد مادرش را از پرتاب کردن آن منصرف کند:
-من فقط می خوام وقتت و پای همون گل فروشی و گیاه های دلبندت بزاری و استعداد نداشتت و به خورد من ندی! به فکرتم خب!
مادرش به خنده افتاد و گفت:
-پسر خنگ من، الان با این جمله نابودت خواستی اروم شم؟ فقط قضیه رو بد تر کردی که!
فلیکس دست خیسش را پشت سرش برد و موهایش را خاراند و لبخندی که دندان هایش را به نمایش می گذاشت تحویل مادرش داد.
اما وقتی مادرش چنگی به پهلوی خودش زد و با ابروی های به هم گره خورده ناله ای از لب های لرزانش بیرون آمد، لبخند فلیکس جمع شد و دوباره حقیقت تلخ به لحظات خوشِ او و مادرش
تجاوز کرد!
فلیکس می دانست همه ی این تجدید خاطرات واقعی نیست، پوزخندی زد و فقط به ناپدید شدن آن تصویر زل زد؛ چه قدر شخصیتش تغییر کرده بود.
الان کم حرف بود و جدی؛ دیر گرم می گرفت و اگر حرف می زد صلابت و راسخ بودن در آن حرفش موج می زد و حتی گاهی جملاتش را بر مبنی ترساندن طرف مقابلش می چید و جای سر به سر گذاشتن بقیه درست مانند 19 سالگی اش به طرف می فهماند اگر اطاعت نکند سر به تنش نمی ماند! البته او هیچ وقت دستش را به خون الوده نمی کرد، قاتل که نبود!
اما وقتی روی کسی نشان می گذاشت و افسارش را به دست می گرفت یک اثرات جانبی داشت که اگر طرف قصد سر پیچی داشت با عواقب بدی مواجه می شد که فلیکس هم در آن دخیل نبود بالاخره دنیای تاریکی قانون های خودش را داشت!
YOU ARE READING
Dark moon 2
Fanfictionماه تیره ( فصل دوم) کاپل :چانگلیگس ژانر : فانتزی، رمنس تراژدی، معمایی خلاصه: فلیکس مدیر شهربازی" صدام بزن" که هدف اصلی این شهربازی بر می گرده به قرار دادی که فلیکس با شیطان بسته و باید در ازای پایدار موندن قرار داد، خدماتی به ماه تاریک ارائه بده... ...