(خیانت)
جو به معنای واقعی کلمه خفه کننده و سنگین بود...
هر کسی که در آن محیط مخوف قرار داشت انگار زنجیری بافته شده با تمام انرژی های منفی خفته در این دنیا را دور گردنش انداخته بودند و او را به خفگی می کشاندند.
فلیکس دیگر سوت پایان را باید می زد و این ماراتن را تمام شده اعلام می کرد.
فلیکس اگر جواب شیطان را می داد و اعلام می کرد قربانی اش را به کدام نیروی شیطانی تحت سلطه ی او قرار است تقدیم کند این مراسم پرده ی نمایشش پایین کشیده می شد...
فلیکس این بار قصد نداشت رو بازی کند و با اوردن اسم ارباب ماه به این مراسم خاتمه دهد...
این جا بود که ترجیح داد از یک زبان رمزی استفاده کند...
او فن درجه یک سری کمیک های مون بوی بود و اطیمنان داشت که شخصیت ماه تاریک با حروف ابجد اشنایی ندارد...
یک برتری که فلیکس نسبت به ارباب ماه داشت همین بود که شخصیتش را از بر بود...
فلیکس استاده این بود که شخصیت بقیه را مطالعه کند و با شناخت نسبی که به دست میاورد فیلمنامه ای که می خواهد را با توجه به کارکتر آن ها بنویسند و اون نیاز به اسپویل شدن پایان رابطه هایش با دیگران نداشت زیرا فیلم نامه را خود می نوشت و پایان را خودش تعیین می کرد و به تصویر می کشید.
فلیکس عدد هایی که دارای مفهومِ پنهان شده بودند را زیر لب زمزمه می کرد، وقتی این عدد ها کنار هم چیده می شدند ، هر کدام با ترکیب شدن با یک دیگر، پیامی را می رساندند!
اما فقط کسانی که به علم ابجد اگاه بودند، متوجه منظور خوابیده ی پشت آن عدد های متوالی می شدند.
افرادی که این سر و رمز را درک نمی کردند با شنیدن این قطار عدد وار فقط حس می کردند گوینده این عدد ها به سرش زده و شروع به شمارشی نامرتب و بی منظور کرده است.
فلیکس عدد اول که گویای یک کلمه بود را به زبان آورد:
1061 (ترجمش : خیانت)
شیطان استتار شده پشت آن همه گدازه و پاره های آتش صدایش در آن حفره ی ستاره شکل پبچید:
-تو چه مسئله ای ؟!
فلیکس مغزش سریع تبدیل حروف به اعداد را پردازش کرد و گفت :
-359 (ترجمش : فدا کردن)
مکالمه ای که بین آن دو شکل گرفته بود به گونه ای بود که شیطان ابجد کبیر را درک می کرد اما به زبان واضح پاسخ میداد ولی فلیکس همچنان رمزی خط صحبت را پیش می گرفت و همین یک طرفه نا آشکار بودن صحبت هم درک را سخت می کرد...
شیطان با صدایی رسا پرسید:
-روح های قربانی شده رو به کی تقدیم می کنی؟
الان زمانی بود که سایه باید روح ها را به نام خود می زد...
در این مرحله حتی فلیکسم نمی دانست سایه دقیقا چگونه قرار است روح ها را بدزدد...
برای همین سریعا به تله پاتی متوسل شد و گفت:
-هر کاری تو سرته انجام نده من روح ها رو خودم به نام تو می زنم!
سایه که اماده ی پیاده کردن اخرین مرحله ی نقشه اش بود با شنیدن این حرف از شدت تعجب در جا خشکش زد...
هجوم افکار متناقض و مختلف به آنی از پا درش اورد...
همزمان درگیر این بود که فلیکس چگونه دستش را خوانده و چرا سری ترین نقشه اش هم برای او رمز گشایی شده و از طرف دیگری هم نمی دانست می تواند به حرف او اعتماد کند و بهتر است دست از تلاش بردارد و همه چیز را به فلیکس بسپارد یا برعکس باید تیری در تاریکی خود را رها کند و منتظر بماند و ببیند نقطه درستی را هدف گرفته و قرار است درزی باز شود و روشنایی را ببیند یا نه!
فلیکس از این گیج شدگی و درگیری های ذهنی سایه استفاده کرد تا برای خود وقت بخرد و اجازه ی عکس العمل را از سایه بگیرد فورا حروف ابجد کبیر را کنار هم چید:
-76 (سایه)
لوسیفر وقت تمام دنیا را داشت وقتی بینهایت که تا ابدیت ادامه داشت...
این معطل کردن فلیکس و درنگ کوچک برای او هیچ بود به محض شنیدن جواب فلیکس، حتی در صدایش هم به وجد آمدنش آشکار بود.
چه کسی بیش تر از شیطان می توانست از خیانت کردن موجودات لذت ببرد...
برای او پشت کردن موجودات به هم لذت بخش بود زیرا آن ها آیینه ی خودش می شدند ...
می شدند کس هایی که راه او را ادامه دادند...
کل دنیا فکر می کردند افتخار اولین خیانتی که هر دنیایی به خود دیده نسیب خوده شیطان است...
اما او همچین حسی را نداشت برعکس این افتخار اولین خائن دنیا را از آن همان کسی می دانست که دنیا را خلق کرده...
وقتی خالق هستی با خلق جدید او را وادار به تعظیم کرد او حس کرد که به او و جایگاهش توهین شده و با تمام وجود این درک را داشت که پدرش به او پشت کرده...
او به پدرش به عزیز ترین کسش پشت کرد زیرا حس کرد دیگر عزیز کرده ی او نیست...
در هر صورت فلیکس باعث می شد در این قرن های خسته کننده لوسیفر یک آدم عجیب سرگرم کننده را ببیند فلیکس کسی بود که لوسیفر نمی توانست به او مهر سیاه و سفید بودن بزند...
فلیکس نماد واقعی کلمه ی خاکستری بود...
خوبِ بد... بدِ خوب !
فلیکس تعادل نداشت حد وسط نداشت نه ۱۰۰ مطلق بود نه صفر مطلق...
شخصیت همه را برای خود اشکار می کرد اما شخصیت خودش قابل درک و اشکار نبود.
شیطان در این سال ها منفور ترین آدم ها و پاک ترین آدم ها را به چشم دیده بود، اما هنوز فلیکسِ خاکستری، برایش تازگی بیش تری داشت...
ادم هایی که نه خوب باشند نه بد هم کم نبودند...
اما ادم هایی که هم در خوب بودند کم نگذارند هم در بد بودن کم کاری نکنند، کم بود!
فلیکس تک خال این مدل رفتار بود و بس!
تا بوده همین بوده عده ای برای او فرقه می ساختند و می پرستیدنش عده ای هم احضارش می کردند برای معامله...
فلیکس حتی در این مورد هم مشابه بقیه نبود...
فلیکس نه طرف او بود نه ضد او...
او را نمی پرستید اما مقابلش هم قرار نداشت...
دوشا دوش او قدم بر می داشت اما حمایتش نمی کرد...
همین باعث می شد دلش بخواهد با فلیکس دست دوستی بدهد...
چون از عزیز ترین کسش ضربه خورده بود و حتی برادرانش هم طردش کرده بودند چه برسد به پدرش دیگر نیاز به کسی ادعا کند او عزیزش است نداشت...
فلیکس خیلی ساده مشخص کرده بود که خواهان او نیست اما همین که واضح هم بیان کرده بود که ضد او نیست باعث می شد هوس کند اگر موقعیتش جور شود فقط معصومیت فلیکس را در جهنم نداشته باشد...
خوده فلیکس هم در کنارش باشد مطمئنا با هم سازگار بودند و میتوانستند جهنم را سرگرم کننده تر اداره کنند!
هیچ گاه خوشش نمی آمد آدم هایی که سیاه مطلق هستند را همکار خود کند زیرا دقیقا آن ها همان موجوداتِ ناقصِ مایه ننگی بودند که ثابت می کردند او به ناحق به خاطرشان از خانه پدری به بیرون پرت شده بود...
آدم های مطلقا خوب هم دوست نداشت آن ها سندیت درست بودن حرف پدرش بودند!
آدم خاکستری مثل فلیکس که حق را به هیچ کسی نمی داد می توانست دوست داشتنی تر باشد...
اصلا اگر همه ی آدم ها این گونه بودند دیگر نیاز به جنگ و جدلی که حق با چه کسی است نبود...
نیاز نبود سر شماری کنند تعداد بهشتیان بیش تر است یا جهنمیان تا ببینند چه کسی درست می گوید...
اگر همه خاکستری بودند می توانستند بگویند اشتباه جفتشان بود مقصر جفتشان هستند و پرچم صلح بالا دهند...
احتمالا آدم ها نمی دانست تا چه قدر خوب و بد بودنشان روی خوب و بد بودند روابط یک پدر و پسری که از عزل تا ابد زنده اند، تاثییر دارد!
لوسیفر در تمام زمان هایی که درگیر فکر بود اقدامات انتقال روح ها به سایه را انجام داد.
فلیکس و زندگی اش برای لوسیفر مثل یک نمایش خانگی بود که با هیجان قسمت هایش را دنبال می کرد.
برای همین به خوبی اطلاع داشت که سایه چقدر برای فلیکس اهمیت دارد.
با این حال نمی فهمید چرا فلیکس او را با اهدای این همه روح به خطر انداخته است...
شاید فلیکس عواقبش را نمی دانست شاید هم دانسته دست به این حرکت زده بود...
بالاخره لذت یک ببینده به این بود که منتظر نقش آفرینی کارکتر ها بماند...
برای همین در سکوت و بدون دادن اخطاری ترجیح داد فلیکس کارش را بکند!
تک تک روح ها مانند صاعقه به تن سایه می نشستند هر روحی که در کالبد سایه فرو می رفت او یک دور جان گرفتن روح و امیخته شدن آن در سلول به سلول و اتم و به اتم کالبد خودش را حس می کرد... انگار آن روح تک تک بافت های تشکیل دهنده ی او را شارژ می کرد...
حس می کرد رو به افنجار است و قرار است به هزارن تیکه تبدیل شود و ذراتش در هوا معلق شود....
آن قدر انرژی درونش بالا رفته بود که انگار تنوری در او روشن شده و به نقطه جوش رسیده.....
جوش خوردن روح ها با جسم خودش را حس می کرد....
سایه چند باری تا مرز دیوانگی بر اثر این حجم از انرژی وارد شده رفت و برگشت و بالاخره این ولتاژ بالای انتقال روح به اتمام رسید...
به محض تمام شدن مراسم انتقال سایه رنگ عوض کرد و از هیجان رنگی در طیف خاکستری روشن به خود گرفت.
ارباب ماه که تمام روح های مراسم قبلی را برگردانده بود تا روحی جدید و خالی نشده از انرژی برای خود بگیرد و تغذیه جدید داشته باشد با دیدن به پایان رسیدن مراسم اما شارژ نشدن خودش هاج و واج و فلیکس را صدا زد...
اما فلیکس انگار که صدای او را نمی شنود فقط ندیدش گرفت!
ارباب ماه نجوایی داشت که صدایش فقط برای پسر ماه ( مون بوی) یعنی فلیکس قابل شنیدن بود!
البته دنیای تاریک که قطعا سخن عضوی از خودشان را می شنیدند!
فلیکس به چشم تک تک آدم های بیمارستان نگاه کرد و با صدایی بلند گفت:
-برگردید تو بیمارستان سر جایی که باید باشید برگردید به زندگی عادی تون و اتفاقات امشب و از ذهنتون پاک کنید!
فکر کنید فقط چند دقیقه از زندگیتون کات خورده و دنبال اون تیکه حذف شده هم نگردید!
به محض تمام شدن جمله ی فلیکس اعضای بیمارستان متفرق شدند!
حلقه بهم خورد و جدا شدن حلقه مساوی شد با بسته شدن دریچه فقط در یک چشم بهم زدن؛ انقدر سریع جمع شد که انگار هیچ وقت آن جا ظهور نکرده و حضور نداشت!
فلیکس هم دست در جیب گذاشت و جوری بی خیال قدم زنان سمت در ورودی قدم بر داشت که انگار نه انگار که او همان میزبان ورود شیطان و خروج روح ها بود!
وقتی قدم می زد به زمین خیره بود، فقط سایه خودش قد کشیده و جلوی چشمانش بود؛ این که فقط یک سایه داشته باشد باعث می شد حفره در قلبش ایجاد شود!
سایه به محض خوردن مهر ازادی اش تا کیلومتر ها فاصله گرفته و از ذوق با سرعت نور رو به جلو بدون هیچ مقصدی حرکت می کرد!
فلیکس وقتی تصمیم گرفت سایه را ازاد کند خوب می دانست سایه به محض رهایی به تلافی تمام سال هایی که جز اوقات ناهوشیاری او حق فاصله نداشت تا فرسخ ها فاصله می گرفت و هوشیار و ناهوشیار و زنده و مرده بودن او را هم برای خود با اهمیت نمیشمرد!
در بی خبری فرو می رفت و از دنیا با خبر می شد!
فلیکس شروع کرد به قانع کردن خود تا حفره ی خوابیده کنج سینه ی چپش را پر کند:
-این همه پدر و مادر هستند که بچه هاشون مستقل شدند!
فوری حرف خود را نقض کرد:
-اون فنچ تر از این حرفاست که مستقل شه هنوز بچست!
دنبال حرف دیگری برای قانع کردن خود گذشت:
-این همه پدر و مادر هستند که بچه هاشون دور از اون ها زندگی می کنند و از طریق تلفن در ارتباطن فقط!
بشکنی زد، این دلیل خود را دوست داشن با رضایت سری تکان داد و لب زد:
-بینگو خوب چیزی پیدا کردم!
قیافه حق به جانب و افتخار آمیزی به خود گرفت:
-تازه اونا کلی پول شارژ و تلفن میدن برای ارتباط من با مغزم تله پاتی می کنم!
من یک هیچ از اون دسته پدر مادرا جلوعم تازه!
متفخر پا نوشتی به حرف خود اضافه کرد:
-اصن فلیکس تو اگه تو همه چی برتری نداشته باشی که فلیکس نیستی!
فلیکس با حس رضایت خاصی، انگشت هایش را نرم روی پوست گردنش درست روی جای تاتو ها کشید...
تا وقتی این مهر را داشت سایه هم زنده بود و تا وقتی که این حلقه دور گردنش بود راه ارتباطی با سایه داشت.
برای باز کردن بحث اتفاقا حرفی آماده داشت:
-هی فراری تشکرت کجا رفت!
سایه با صدایی هیجان زده پاسخ داد:
-مزاحم ورزشم نشو دارم دور سئول و می دوعم!
سایه با پوزخندی در ذهن گفت:
-از اون چیزی که فکر می کردم کم تر جو گیری الان توقع داشتم دنیا رو یه دور زده باشی!
سایه با صدایی که ته خنده ای داشت جواب داد:
-خب حالا کارت چیه پارازیت میندازی تو لذتم، کاش همراه با ازادیم می شد تله پاتیم هم باهات قطع شه!
فلیکس با صدایی که رگه های خشم داشت گفت:
-زهی خیال باطل من از اونایی نیستم که مخلوقم و به حال خودش ولش کنم خودم ساختمت تا اخرشم کنترلت می کنم خوشت نمیاد درخواست بده تو زندگی بعدی من خدات نباشم!
سایه خوشحالیش به آن پودر شد و بدون این که انتظار داشته باشد غم در صدایش در دوران رهاییش بنشیند با بغض گفت:
-تا وقتی پیشت بودم رابطه امون پدر و پسری می دیدی که تو پدری بودی که باعث تولدم شدی من بچه ای که پدر شدن و بهت بخشید!
فلیکس حس می کرد بیان احساساتش وقتی که سایه پیشش نباشد راحت تر است، آدمی هم نبود که از چیزی بترسد و همیشه رک بودن را ترجیح میداد برای همین رو راست گفت:
-با خودم فکر کردم این که دیگه بچه ی من نباشی هم حتما بخشی از ازادیت و می خوای از بند پسر من بودن هم در بیای!
سایه با صدایی جدی جواب داد:
-این بحثش جداست! حتی اگه دل هم و بشکونیم یا از هم شاکی و فراری باشیم دلیل نمیشه نوع رابطمون تغییر کنه یه پدر و پسر همیشه پدر و پسرن هر اتفاقیم که براشون بیفته این حقیقت عوض نمیشه!
البته چون فلیکس پسر خطابش کرده بود او هم با همین منوال ادامه داده بود مگرنه خودش را فاقد جنسیت می دانست.
فلیکس احساس معذب بودن کرد رابطه ی او و سایه به گونه ای نبود که بعد زدن همجین حرف های احساسی، احساس راحت بودن بکنند؛ فقط می خواست بحث را عوض کند:
-اگه کمکت نمی کردم نقشه خودت چی بود برای دزدیدن روح ها؟
سایه هم که از این عوض شدن موضوع راضی بود سریع دنباله ی بحث را گرفت و نقشه ی سوخته و استفاده نشده اش را رو کرد:
-می خواستم رو ماه سایه بندازم و هر چیزی که قرار بود به اون تزریق شه رو به خورد خودم بدم! انرژی زیادی می خواست ممکن بود به خاطر مقاومت ماه متلاشی شم و بمیرم اما مردن و به داشتن زندگی که زنده بودن و توش حس نمی کردم ترجیح می دادم!
فلیکس با شنیدن این حرف از درست بودن تصمیمش مطمئن شد!
ارباب ماه به خاطر پس دادن ته مانده ی روح ها و تغذیه نشدن ضعف شدیدی داشت...
اما اگر شب مراسم به پایان می رسید و فردا فرا
می رسید به اندازه ای که فلیکس را از پا در بیاورد نیروی شر و منفی داشت!
با همین حلقه ی تاتو می توانست حتی قدرت تنفس یا راه رفتن را از او بگیرد!
فلیکس فقط تا رسیدن شب بعدی برای پیدا کردن راه فراری از دست ارباب ماه مهلت داشت!
فلیکس عصبی دستی به لاله ی گوشخودش کشید:
-حالا چه غلطی کنم!
سایه نمی دانست فلیکس به خاطر او در چه هچلی افتاده!
خوش خیالانه فکر می کرد اگر ارباب ماه تغذیه نشود می میرد.
اما فلیکسی که داستان مون بوی را از بر بود، میدانست ارباب ماه نامیرا است!
تنها کسی که می توانست ناجی او باشد چانگبین بود...
فلیکس سر چرخاند برای پیدا کردن ردی از چانگبین اما اثری از او نبود...
و اما چانگبین درست در لحظه ای که خون از چشمان حلقه ی آدم ها پایین ریخت و سقوط بیول را روی خودش حس کرد او را روی دستانش بلند کرد و سمت در بیمارستان دوید...
حتی با این که می دانست تمام کادر بیمارستان در حیاط ریخته اند باز هم ناخوداگاه بیول بیهوش شده از ترس را در آغوش کشید و عاجزانه سمت بیمارستان رفت!
فلیکس جوری درگیر مراسم شده بود که نفهمید جای چانگبین خالی شده است.
سوبین زل زده به حلقه و تماشاگر از قاب پنجره ام نفهمید قرار است عشق خاک خورده ی چند سال پیشش دوباره سر از خاک بیرون بیاورد و زخم کهنه سر باز کند و دوباره گذشته ی تلخش خونریزی کند...
عشق مجبور به ریشه کن شدن سوبین، روی دست های چانگبین حمل می شد و سمت او می آمد اما سوبین خیره به مراسم این نزدیک شدن خطرناک را ندید!
فلیکس خبر داشت تا شب بعد مهلت فرار از دست ارباب ماه را دارد،اما نمی دانست راه فرارش خودجوش کشیده شده است فقط تاوان سختی برای ساخت وساز این راه داده شده است...
تاوانی که مساوی بود با از دست رفتن سایه...
سایه ای که تازه داشت از ازادی تازه متولد شده اش لذت می برد...
داشت تلاش می کرد ازادی را جایی خارج از صفحات کتاب ها بفهمدی...
جایی که خودش در آن جا حضور دارد و با وجودش معنی ازادی را حس می کند نه با ذهنش و کلماتش!
سایه نمیدانست قرار است ته این ازادی برسید به یک دو راهی و باید مسیری را انتخاب کند که خودش و فلیکس را به دره نکشاند.
چانگبینی که مراسم را نصفه از دست داده بود اما تمامی مغزش از دست رفته و در نخ فلیکس بود...
چانگبین در دام فلیکس افتاده بود دامی که باعث
می شد پایش در تله ای گیر کند و پابند فلیکس شود، او خود را مسئول آن پسر و زندگیش
می دانست، حس می کرد او باید برای فلیکس سوپر منی شود که زندگی اش را نجات می دهد، حس می کرد باید آن پسر را از منجلاب بیرون بکشد...
مهم نبود چقد در باتلاق فرو رفته اجازه نمی داد کامل غرق شود...
چانگبین می خواست تنها آدمی که در این دنیا صادقانه او را دوست را نجات بدهد...
چانگبینی بلاتکلیف در بیمارستان می چرخید و با پخش کردن قطرات آب در صورت بیول می خواست او را بهوش بیاورد ولی ذهنش برعکس جسم سرگردانش کاملا فوکوس داشت و این زومش هم روی فلیکس خلاصه می شد و بس...
و بیول و سوبینی که دست سرنوشت باعث شده بود فقط یک طبقه باهم فاصله داشتته باشند و تمام دوری کردن های خود خواسته اشان ناخواسته به پوچی برسد و دوباره سر راه هم قرار بگیرند.
فلیکس همیشه احتمالات را در نظر می گرفت دستش را در جیب هودی اش فرو کرد و ورق قرصی در آورد...
سوبین با این که سخت درگیر کد دوربین ها بود اما حرکات فلیکس را از دست نمی داد، زیر چشمی به اویی که درگیر در آوردن قرص بود نگاه کرد و گفت:
-مگه کسی و از دست دادی؟
فلیکس برای پیدا کردن بطری آبی چشم چرخاند... با دیدن یخچال از جا بلند شد و همانگونه که سمت آن حرکت می کرد لب هایش هم به کار گرفت تا جوابِ سوبین را بدهد:
-اون پسره که تخت بغلیت بود و نشون کردم اما انگار ضعیف بود نشونم چون قسر در رفت...
سوبین چانه اش را خاراند و موشکافانه گفت:
-اون پسره کلا طبیعی نبود، معلوم نی چه طوری در رفته، دست به فرارش خوبه تو اخبار نشون داد از دست یه مجرم فرار کرده!
فلیکس که سوژه مد نظرش را در یخچال کوچک بیمارستان پیدا کرده بود، قرص را روی زبانش گذاشت و قبل از این که سنسور های زبانش تلخی مسکن را در دهانش پخش کنند فوری در بطری را باز کرد و با مقداری آب قرص را پایین فرستاد، به محض قورت دادنش لب باز کرد:
-آخرش، ربطش و به همکار بزدل چانگبین نفهمیدم...
سوبین که از قطع شدن ارتباط تمامی دوربین ها مطمئن شده بود و کارش به پایان رسیده بود انگشت هایش را در هم قفل کرد و دستش را رو به جلو کشید تا کش و قوسی به بدنش بدهد و خستگی در کند:
-حالا مهمه مگه؟!
فلیکس در یخچال را بست و به آن تکیه داد و خیره به کاشی تمیز کفِ بیمارستان پاسخ داد:
- باید مغزشون و بخونم تا جوری نقشه بچینم که چند قدم ازشون جلوتر باشم تا بتونم زمین چاهی که قراره برام بکنن و اسفالت کنم و مانعشون بشم...
سوبین سری تکان داد و دست هایش که حسایی عضلاتش از حرکت کششی اش سر حال امده بودند را بهم کوبید و با چشم هایی براق و ذوق زده گفت:
-الان دیگه روح همه ی ادمای مراسم ماه پیش به جسمشون برگشتن منم دوربین هاشون و قطع کردم...
فلیکس به ساعتش نگاه کرد و با انگشت دو ضربه ای به صفحه ی آن زد و لب زد:
-تیک تاک تیک تاک...
سوبین با نگاهی سوالی به او خیره بود و فلیکس سنگینی نگاه او را حس می کرد، سرش را بالا آورد و با صورتی جدی گفت:
-اگه تا طلوع خورشید دچار جنون روح ناسازگار نشن می تونیم بگیم همه چی برگشته سر خونه ی اولش!
سوبین بالشتش را بغل کرد و چانه اش را روی بالشت گذاشت:
-ولی من همشون و هر روز چک می کردم حس میکنم ادمای مراسم ماه پیش پاشون و کج نزاشتن و نیفتادن تو ریل اشتباه... حس می کنم این ماه از جنون و آدم از دست رفته خبری نیست!
فلیکس لبخند کجی زد:
-خوش خیال نباش هیچی تو این دنیا صد در صد نیست!
سوبین به کف زمین و جای خالی سایه کنار سایه واقعی فلیکس اشاره کرد:
-فعلا که آزادی سایه صد در صدی شده!
فلیکس چینی به بینی اش داد:
-حس می کنم خیلی راحت مراحل ازادیش طی شد و همین مشکوکم می کنه!
سوبین با حرص مشتی به بالشت زد:
-دقیقا هیچی توی این دنیای کوفتی اسون به دست نمیاد و اگه چیزی ساده پیش رفت قطعا یه جای کار می لنگه!
فلیکس عصبی دستی به گردنش کشید و چشم هایش را بست:
-من قبلا که اماتور بودم و ناشیانه نشون می زاشتم تا پنج نفر هم از دستم در می رفتن و به مراسم نمی تونستم بکشونمشون، حتی دردی که سره نبوده ۵ نفر بود هم می تونستم تحمل کنم ولی این پسره که فقط یه نفره پس چرا دردی که بهم میده انقدر دردناکه!
سوبین چند ثانیه ای به صورت پر درد فلیکس که با فشردن پلک هایش به هم سعی داشت دردش را کنترل کند زل زد...
سپس مانند فنر از جا پرید...
شروع کرد به قدم زدن های مضطربانه در اتاق خفه ی بیمارستان.
وسواس فکری اش شروع شده بود...
افکار منفی روی هم چیده می شدند و برجی ناپایدار که با کاه و خشتی از جنسِ حدسیات ناامیدانه ساخته شده بود در معزش سبز شده و در حال سقوط روی سرش بودند...
نفس هایش تند شده بود و دیگر طاقت نداشت تا برج خرابه را پشت پستو های مغزش نگه دارد و طبقه به طبقه ی آن ویرانه ی جا خوش کرده در مغزش را به زبان اورد:
-نکنه دردت به خاطره رفتن سایه اس!
یا نکنه به خاطر خیانتت ارباب ماه داره تنبیه ات می کنه!
نکنه دنیای تاریک حالا که سایه نی داره پست می زنه!
نکنه لوسیفر از ادمای خائن بدش بیاد و داره از درون به نابودی میکشنوتت!
نکنه چون سایه نی حفاظ دفاعیت در برابر هاله تاریک قراردادت از بین رفته و انرژی منفی داره بهت فشار میاره!
نکنه....
فلیکس که به اندازه ی کافی درد گردنش امانش را بریده بود، دستش را روی گوشش گذاشت و داد کشید:
-بسه حرف نزن، صدات عین مته میره رو مخم و روانم و خراش میده !
سوبین لب هایش را روی هم فشرد و سکوت را به لبانش دوخت!
فلیکس دستش را محکم روی گردنش فشرد و ناخن هایش را در پوست پشت گردنش فرو کرد...
حس می کرد اگر دردر جزئی جدیدی به بدن خودش وارد کند بدنش گول می خورد و درد بزرگ قبلی را برای مدت کوتاهی هم که شده فراموش می کند...
اما زهی خیال باطل، درد گردنش مانند یک وزنه روی او چنبره زده بود و حتی باعث شده بود تننفس هم برایش سخت شود و نفس هایش سنگین شده بود.
فقط در یک ثانیه فلیکس حس کرد دردش متمرکز شده و دیگر کل تاتوهایش نمی سوزد.
حالا فقط یک قسمت خاص از گردنش می سوخت و این حالت عادی به نظر نمی رسید.
وقتی کسی که نشان کرده بود را از دست میداد و به مراسم نمی توانست بکشاند تاتویش که دنبال نشان و ذره ی انرژی گم شده ی خودش میگشت بی تاب شروع به صدا زدن انرژی از دست رفته می کرد و این تلاش های لحظه اخری او تا زمانی که شب ماه کامل به پایان برسد او را عذاب میداد...
ولی این تلاش ها انقدر ضعیف و ناتوان گونه بودند که هیچگاه فلیکس را شدیدا ازار نمی دادند.
ولی این بار این درد طاقت فرسا و عجیب بود این مدل درد برای فلیکسی که چند سالی می شد به این تاتو و عملکردش اشنایی داشت تازگی داشت.
فلیکس انگشت اشاره اش را روی آن نقطه ای که می سوخت کشید...
حس کرد دستش لزج شده و رطوبتی را نوک انگشتش حس می کند.
با تعجب انگشتش را جلوی چشمش گرفت و با دیدن رنگ قرمز و لکه ی خون چشمانشگشاد شد.
سوبین همچنان مشغول قدم رو رفتن و ساختن فکر های وسواسی بود با این تفاوت که آن ها را به زبان نمی آورد و تخلیه اشان نمی کرد تا روی نرو فلیکس نرود.
خودش همیشه از این که اکثر آدم ها روی اعصابش بودند، متنفر بود و برای همین اصلا دوست نداشت آدم روی اعصابی باشد و مسبب خرد شدن اعصاب کسی باشد.
فلیکس احساس می کرد سرش در حال گیج رفتن است.
تلو تلو خوران سمت آیینه ای که گوشه ی اتاق بود حرکت کرد.
چشم هایش سیاهی میرفت، بین راهش تنه ای به سوبین در رفت و آمد زد.
سوبین متعجب به فلیکسی که با قدم های کج و کوله مشغول راه رفتن بود و عین زامبی های مسخ شده ای شده بود که در حال خود نیستند، خیره ماند.
فلیکس که به آیینه رسیده بود دستش را روی آیینه چسباند تا تعادلش را حفظ کند.
گردنش را کج کرد و به آن نقطه ای که می سوخت و خونریزی داشت زل زد.
تاتوی اولش ناپدید شده بود و جز یک حفره ی سوراخ در حال خونریزی چیزی از آن باقی نمانده بود.
فلیکس قطع و وصل شدن نفسش را حس کرد، ضربان قلبش هم دچار اتصالی شد و نظم و تپشش را از دست داد!
فلیکس با صدایی متعجب لب زد:
-چه بلایی سرم داره میاد؟
درست در همان لحظه صدای ترسیده و گریان سایه در مغزش پیچید:
-فکر کنم یه بلایی داره سرم میاد!
فلیکس فوری پرسید:
-تو دیگه چرا چت شده؟
سایه تند تند شروع به توضیح دادن کرد:
- میدونم طبیعیه تغییر رنگ بدم ولی مطمئنم طبیعی نی محو شدنم از کمر به پایینم محو شده شدم شبیه شبح های بی پای انیمیشن ها!
فلیکس هم از توصیف او خنده اش گرفته بود هم کلاف در همپیچیده ی اوضاع حال اعصابش را خدشه دار کرده بود، خنده عصبی سر داد و غرید:
-می دونستم این خوشی فقط یه پیش نمایش گول زنکِ و تو اصل داستان قراره طوفان به پا شه!
فلیکس این حرفش را بلند گفته بود، سوبین که شوکه به حفره ی خونی روی گردن فلیکس خیره مانده بود و خشکش زده بود با شنیدن صدای فلیکس از حالت فریز شده در آمد و با دو سمت او آمد.
با دقت به آن حفره ی زخمی که خون رویش خشک شده بود و حتی پوست چروک شده ی فلیکس قابل دید بود نگاه کرد....
در اتاقشان با شدت باز شد و چانگبین خودش را توی اتاق انداخت و با صدایی عصبی داد زد:
-چه غلطی کردی با من؟
سر فلیکس و سوبین سمت در چرخید....
چانگبین نفس نفس زنان با انگشت به یک عدد هلال ماهی که روی گردنش کشیده شده بود اشاره می کرد و از چشم هایش که در آن خون افتاده بود و قیافه درهمش مشخص بود حسابی کله اش داغ است و دوز عصبانیتش شوخی بردار نیست....
فلیکس با دیدن تاتوی گم شده اش روی گردن چانگبین چشم هایش دیگر قابلیت به بیرون جهیدن را داشتند با چهره ای خسته به سقف اتاق خیره شد و نالید:
-دقیقا چه طوری دارید ما رو به فاک میدید و هدفتون چیه؟
بیول که بازوی چانگبین را چسبیده بود به محض ورود چشم هایش روی سوبین قفل شد!
سوبین با نگاهی ناباور چند قدمی به عقب برداشت و با صدایی خش دار لب زد:
-تو تو زنده ای!
بیول بازوی چانگبین را ول کرد و سمت و سوبین دوید....
سوبین دیگر به دیوار چسبیده بود با نگاهی مات نزدیک شدن بیول به خودش را تماشا می کرد...
بیول دست پاچه به چشمایی بهت زده ی او خیره شد و گفت:
-من می تونم توضیح بدم فقط بهم گوش کن!
حلقه ی اشک به سرعت به سمت چشم های سوبین هجوم اورد دروازه ی چشم های او را شکست و روی گونه های او موج سواری کرد:
-لعنت بهت لعنت به توی دروغگو و لعنت به منی که به خاطر توی خیانت کار از خودم متنفر بودم!
بیول تاب نیاورد با صدایی دو رگه از بغض فریاد کشید:
-دیگه تو جلوی من اسم خیانت و نیار که خودت اسطوره اشی!
چانگبین و فلیکس که خودشان به اندازه ی کافی مسئله ی حل نشده داشتند با شنیدن گفتگوی سوبین و بیول آهی از سینه اشان بیرون آمد....
یک مسئله ی دیگر هم اضافه شده بود...
YOU ARE READING
Dark moon 2
Fanfictionماه تیره ( فصل دوم) کاپل :چانگلیگس ژانر : فانتزی، رمنس تراژدی، معمایی خلاصه: فلیکس مدیر شهربازی" صدام بزن" که هدف اصلی این شهربازی بر می گرده به قرار دادی که فلیکس با شیطان بسته و باید در ازای پایدار موندن قرار داد، خدماتی به ماه تاریک ارائه بده... ...