part 10

97 26 3
                                    

( آزادیِ تجلی تاتو)

از نوک انگشت پای بیول تا فرق سرش، سلول های ترس جوانه زده بود و این جوانه ها از خود مایع خطرناک ترس ترشح می کردند و کل ذهنش را مسموم کرده بودند...
به گونه ای که مغزش جز صحنه های چند ثانیه پیش هیچ فکر دیگری را نمی توانست در بخش تفکرات راه بدهد...
معزش پر شده بود با هشدار های رانینگ (توجه) و ارور !
واقعا احساس خطر می کرد و فقط می خواست پشت چانگبین پناه بگیرد تا چانگبین کاورش دهد و او هم پا به فرار بگذارد و از این مهلکه دور شود!
با دو دستش جوری بازوی چانگبین را چنگ زد که انگار او چتری نجاتی است که اگر رهایش کند جانش به خطر میفتد و باید با تمام توان، سفت آن را بچسبد...
چانگبین خودش در بهت زدگی دست کمی از بیول نداشت!
با این حال این مبهوتی اش برعکسِ بیول از سره وحشت نبود !
فقط او از فلیکس انتظار این رفتار را نداشت و تصورش از فلیکس بهم ریخته بود....
چانگبین با همین چشم هایش در ثانیه های پیش شاهد بعد سایکوی فلیکس بود...
نمی توانست چیز هایی که چشم هایش ضبط کردند و تحویل معزش دادند را پردازش کند و باور کند...
درست است که این اولین باری نبود که ترشحات مغز مریض فلیکس را می دید، اما حس می کرد این بار وایب متفاوتی از این بخش شخصیت فلیکس گرفته است...
دفعه ی اول درست بعد خواندن ذهن آن پسر مو بلند در حال فرار از شهربازی، آن حس وحشت و ترس پسر بیچاره را خواند و فهمید فلیکس او را وارد تونل وحشت دست سازه خود کرده است!
حتی در دنیای مردگان فلیکسی را دید که با اشتیاق مراحل شکنجه شدن یک موجوده متعلق به دنیای تاریک را تماشا می کند.
ولی موجودات دنیای مردگان مرگ برایشان معنی نداشت و آن پسر جوان هم دست کم سی سال سن را داشت....
این که یک مرد میانسال را آزار بدهد کمی با معیار های انسانیت جور در نمیامد...
جدا از بحث احترام به افرداد سن بالا، این دسته از آدم ها ظرفیت پایین تری دارند و ممکن بود از وحشت بلایی سر سلامتی و قلبش بیاید....
باورش نمی شد که کل آدم ها و موجودات برای فلیکس فقط مهره های بازی هستند که سرگرمش می کنند!
فلیکس هر بار او را شگفت زده می کرد...
مهم نیست چقدر قطعه از پازل شناخت فلیکس پیدا می کرد، همچنان فلیکس یک معمای بی پایان حل نشدنی باقی‌می ماند.
فشار دست های بیول مدام بالا تر می رفت و همین فشار باعث شد تمرکز چانگبین بهم بخورد و از افکارش بیرون بیاید....
با حوصله تک تک انگشت های بیول را از دور دست خودش باز کرد...
بیول آب دهانش را قورت داد و طبق عادت همیشگی اش که در زمان هایی که می ترسید وراج می شد تند تند کلمات را لیست کرد و از دروازه ی دهانش عبور داد:
-ببین من با این قضیه که تو هر چی می نویسی زندگی یکی دیگه در میاد و انگار وقتی تو جای شلوغی جالب ترین خاطره ای که تو اون مکان پا گزاشته رو اسکن می کنی رو قبول کردم خب؟
چانگبین دستش را دور شانه ی او گذاشت تا به او حس امنیت دهد:
-خب....
بیول تند تند جملات را ردیف کرد:
-حتی قبول کردم تو یه نویسنده معروف بودی و این پول های توی حسابتم به خاطر فروش کتابت و نه دزدی کردی نه خلاف و نه نازل شده واست خب ؟
چانگبین لبخند کم رنگی زد:
-خب...
بیول نفس عمیقی کشید اما این نفس گیری تنها مکثش بود و باز ادامه داد:
-حتی قبول کردم داستانت یهویی از این دنیا و حتی از مغز ادمای این دنیا فرمت شده خب!
چانگبین حتی از الان هم می دانست هدف بیول از گفتن این حرف ها چیست اما همچنان با او راه می آمد و با حوصله حرف هایش را می شنید:
-خب ...
بیول دستش را بالا برد و روی دست چانگبین که از شانه ی خودش آویزان بود گذاشت:
-حتی قبول کردم تو با دست زدن به زبون یه آدم کل خاطراتش و برای خودت کپی کردی، خب...
چانگبین به دست بیول خیره شد :
-خب...
بیول اخم هایش در هم رفت:
-حتی قبول کردم که یه روح شده همکارات و کائنات هم تو رو برگزیده کرده تا مردم رو از دست داستان زنده شدت نجات بدی... ببین حتی باوررر کردم داستانت زنده شده، خب...
چانگبین سری تکان داد:
-خب..‌ بیول‌‌...خب... یه سره اش کن حرفت و...
بیول با چشم هایی شوکه به او خیره شد و نالید:
-ولی چه طوری ازم می خوای باور کنم اون ادمی که شبیه فرشته های بی همتا بود از گردنش نور زد بیرون و فلش گوشیش و روی یه سایه رقاص گرفته بود!
چانگبین دستش را از دور شانه ی بیول برداشت و با انگشت اشاره اش روی گونه ی بیول ، درست زیر چشم او، ضربه ی ارومی زد و گفت:
-من ازت نمی خوام باور کنی، این چشماتن که از مغزت می خوان حقیقت دیده شده رو بپذیری... تو اون همه حرف من و بدون مدرک قبول کردی این و که به صورت لایو دیدی باورش سخت تره برات؟
بیول آهی کشید و با صدایی ضعیف و ولوم پایین گفت:
-انگار وقتی برام مثل یه داستان بودن این قضایا پذیرفتنش راحت تر بود حالا که به چشم دیدم واقعی بودنش و واقعا حس کردم و همین که باورش و سخت تر می کنه و انگار مغزم از ترس پسش می زنه!
چانگبین از دستش به عنوان شانه استفاده کرد تا موهای بهم ریخته ی او را مرتب کند و همانگونه که با انگشت هایش تار های او را در جای دست می نشاند گفت:
-خودت اصرار کردی بیای باهام گفتم چیزای جالبی و قرار نیست بیینی و اون پسر غیر قابل پیش بینی!
بیول آب دهانش را قورت داد:
-نمیشه از این جا بریم فقط؟
چانگبین سرش‌ را به نشانه ی مخالفت به چپ و راست تکان داد:
-زن شیطانی بهم گفت خودش باید راهنمای کسایی باشه که بهشون ظلم کرده و قراره برن یه شهری که الان متروکه است... ولی قراره این جا اتفاق های خاصی بیفته !
بیول که همچنان دلش فرار می خواست عرقی که روی پیشانی اش نشسته بود را با پشت دستش پاک کرد:
-خب بزار اتفاقات خاص خودشون بیفتن اگه توشون نقشی نداری چرا صندلی ردیف اول گرفتی بینندش باشی اخه!
چانگبین لبخند کجی زد :
- من باید بیام و از نقشه ی این نیم وجبی که نصفش زیر زمین سر در بیارم!
حالا که شهربازی و ازش گرفتم موندم چه طوری می خواد برای تغذیه اربابش روح گیر بیاره!
بیول دستش را به دو طرف شانه اش و سپس پیشانی اش زد و شکل صلیبی درست کرد:
-به نام پدر پسر روح القدوس محافط من باشید من هنوز روحم می خوام نزارید امشب ناقص از این جا بیرون برم و غذای کسی بشم!
چانگبین ریز خندید و دفترچه یادداشت و خودکارش را از جیب پشت شلوارلی اش بیرون کشید:
-چرا به بالایی ها متوسل میشی همین جا کنار دستت محافظ اعظم نشسته!
بیول لب هایش را کج کرد:
-یعنی باید به یه قلم و کاغذ اعتماد کنم و بی خیال هاله ی محافظتی بالایی ها شم... احمقی چیزیم مگه!
چانگبین شانه ای بالا انداخت و گفت:
-باشه پس تو به اونا بچسب منم فقط خودم و تو فیلتر نجات قرار میدم!
شروع به نوشتن کرد " فلیکس هیچ وقت نمی تواند برای ماه روح چانگبین را شکار کند"
خودکارش مشکی و جوهر به کار رفته در نوشتن جمله اش مانند قیر سیاهی شد و از دفترچه پایین ریخت....
چانگبین با نگاهی سوالی و کنجکاو کف دستش را روی جوهر پخش شده ای که کل قسمت پایینی برگه را سیاه کرده بود کشید...
بلافاصله حس کرد کف دستش جزغاله شده و آتش پوست دستش را می درد...
فوری به کف دستش خیره شد و متوجه شد علامت یک ماه هلالی شکل کف دستش حک شده...
ابرویی بالا انداخت، تازه حس کرد این آرم آشنا است...
خاطرات فلیکس مانند یک نوار در مغزش پخش شد و ریماندری شد برایش!
یاد آوری با موفقیت میسر شد...٫
سوبین این تاتو را تحت اجبار فلیکس زده بود...
این تاتو چیزی بود که قدرت های تاتوی فلیکس را خنثی می کرد و عین پادزهر که نه بهتر بود بگوید مانند واکسنی که آدم را ایمن می کرد عمل می کرد!
بیول که هنوز پایین ریخته شدن نوشته ها تبدیل شدنشان به دریایی از جوهر را هضم نکرده بود با دیدن کف دست ملتهب دارای تاتو شده ی چانگبین دیگر ظرفیتش پر شد و دیدن همین صحنه شد عامل سست شدن پاهایش و روی زمین سقوط کرد و رسما به گریه افتاد:
-همیشه دوست داشتم برم تو هاگوارتز ولی غلط کردم به تمام عقایدم قسم که غلط کردم دکمه ی لفت و برگشت کجاست؟ کنترل زد وجود نداره؟
(کنترل زد تو کامپیوتر دکمه برگشتِ)
چانگبین خندید و گفت:
-داری با جادو مقایسه می کنی این اوضاع رو؟ الان داریم بعد جهنمی این دنیا رو می بینم!
بیول جدی چند قطره اشک از گوشه های چشمش پایین افتاد...
چانگبین خنده اش را جمع کرد و روی زانو نشست و با دست قطره های اشک بیول را پاک کرد:
-ببخشید خیلی ترسیدی، این اتفاق ها گاها واس من جالبه و حتی دارم بهش عادت می کنم اما برای تو هضم و درکش خیلی سخته نباید وارد این قضایا می کردمت!
بیول بینی اش را بالا کشید و با چشم هایی که دارای حلقه ی اشک بود و صدای خش دار گفت:
-تقصیر خودم که دماغم و تو هر سوراخی می کنم و انقدر فضولم!
چانگبین می خواست حرفی بزند اما صدای موتوری باعث شده توجه اش جلب شود...
یک پسر قد بلند با سری تراشیده پیاده شد و یک پسره ریز هیکل چهار زانو روی موتور نشست و دست هایش را در سینه اش جمع کرده بود....
از این جا صدای مکالمه اشان را نمی توانست بشنود....
کمی باهم صحبت کردن و ناگهان پسر قد بلند با تمام توان لپ های پسری که قیافه سرتق به خود گرفته بود را کشید...
بازهم چند جمله ای رد و بدل کردن که چانگبین فقط حرکت لب هایشان را می دید و چیزی سر در نمی اورد....
پسر قد بلند ابتدا روی لپ راست پسر و سپس روی لپ چپش بوسه ای کاشت و چند ثانیه ی بعد پسره لج کرده راضی به پیاده شدن کرد....
بیول به چانگبینی که محو آن ها شده بود خیره شد و گفت:
-چی شد دلت خواست؟ خب تو هم یه پارتنر برای خودت جور کن تا عین حسرت زده ها قورت ندی مردم رو !
چانگبین سرش را خاراند و ناگهان به طور غیر ارادی خود را در حال بوسیدن لپ فلیکس تصور کرد....
البته نمی توانست فلیکس را مانند آن پسر با چهره ای قهر کرده و لجباز تصور کند.
در ذهنیت او فلیکس با یک نگاه برنده که لرز را به تن می‌نشاند و لبخندی ترسناک تر حضور داشت...
که درست بعد از بوسیدن گونه های او در ازای هر بوسه ای که به صورت او زده بود، یک مشت گیر دو طرف صورت خودش میامد...
سرش را تکان داد و با نگاه متفکری زمزمه کرد:
-نه بابا تصورم غلطه، من حسش و خوندم انگار به من می رسه واقعا شبیه عاشقاست فکر نکنم بدش بیاد اگر این کار و کنم!
چون حرفش را خیلی آهسته زده بود به گوش بیول نرسیده بود :
-چی گفتی؟
چانگبین بی توجه به او بین ابروهای خودش را خاراند و دوباره به افکارش ادامه داد و لب زد:
-اصن چرا من باید اون رو بوس کنم که الان دارم به ری اکشنش فکر می کنم!
خود درگیری هایش ادامه پیدا نکرد...
چون آدم ها مانند مور و ملخ به حیاط هجوم اوردند و دوان دوان به سمت نقطه مرکزی حیاط آمدند...
دیگر خبری از آن دو پسر که به طرز ضایعی داد می زد زوج هستند نبود!
در عوض کل کادر بیمارستان انگار که همایش مهمی در راه باشد در حیاط تجمع کرده بودند!
کادر بیمارستان دقیقا مثل گروهی رقاص که پوزیشن های خود را از برند یک حلقه درست کردند...
بیول که دیگر نقش بر زمین بود پاهایش را در شکمش جمع کرد و دست چانگبین هم سفت سبید و روی شکم خودش گذاشت و این گونه رسما دست چانگبین را بغل کرد...
چانگبین که روی پاهایش نشسته بود با نگاهی زوم شده روی جمعیت درست و حسابی روی زمین نشست...
کادر بیمارستان هم ناگهان زانو زدند...
با هر حرکت آن ها فشار دست بیول روی دست چانگیین بیش تر می شد و از این طریق وحشتش را تخلیه می کرد.
شخصی که هودی بلند و گشادی در تن داشت و کلاه هودی اش را انقدر جلو کشیده بود که روی صورتش سایه انداخته و تشخیص چهره اش را سخت می کرد فانوس به دست وسط آن ها ایستاد‌...
چانگبین اما نیاز به دیدن چهره ی او نداشت با ارزیابی موقعیت و برسی آن هیکل می توانست هویت طرف را حدس بزند، با لحنی ناباور آن شخص را صدا کرد:
-فلیکس !
فلیکس که انگار صدای او را شنیده باشد ناگهان سرش سمت او چرخید مستقیم به محلی که چانگبین آن جا بود خیره شد!
ماه خودش نورش را از خورشید می دزدید و کل کره زمین را روشن می کرد و فلیکس هم از ماه دزد نورش را دزدیده و شاه دزد شده بود!
فلیکسی که مهتاب را در سلول های بدنش داشت چشم هایش در شب حتی از عقاب ها هم دید در شب بهتری داشت...
فلیکس گوشی اش را از جیبش در آورد و وارد بخش پیام ها شد و تایپ کرد:
-پس اون دختره بیولِ الانم که چسبیده بهت ، بهش بگو من تو ذوب کردن چسب ها استادم!
چانگبین که متوجه شده بود فلیکس مشغول ور رفتن با گوشی اش است وقتی اعلانی روی موبایل خودش آمد فورا آن را باز کرد و به محض خواندن آن تکست فقط یک کلمه در ذهنش نقش بست "کوچولوی وحشی" و دقیقا همین حرف ذهنش را تایپ و سند کرد!
فلیکس اما فقط سری تکان داد و گوشی را در جیبش هل داد...
سوبین از پنجره مشغول تماشای مراسم بود و حرف های فلیکس که برایش در ایمیل فرستاده بود توی ذهنش می چرخید...
از آن جایی که سایه همیشه در نزدیک ترین فاصله ی ممکن به فلیکس چسبیده بود، اگر می خواستند حرفی بزنند که او نفهمد فقط از طریق پیام دادن ممکن بود...
چون سایه علاقه ای به سرک کشیدن در گوشی فلیکس نداشت و ترجیح می داد کتاب های کتاب خانه را ورق بزند و با افکار انسان ها و ترشحات مغز آن ها و دیدشان به دنیا آشنا شود...
فلیکس خودش خواندن کتاب های اقتصادی و سهام را ترجیح میداد اما قسمتی از کتاب خانه را پر از کتاب داستان و رمان و کتاب های روانشناسی و شعر کرده بود تا سایه سرگرم شود و کم تر وراجی کند و غرق در دنیای مورد علاقه اش شود!
سوبین سرش را تکان داد تا مانع حاشیه رفتن مغزش شود و به خود تشر زد:
-اصل قضیه رو بچسب از این شاخه به اون شاخه نکن معزه خنگ، فلیکس داره خودش و به فنا میده! بیا دعا کن سایه به هدفش نرسه!
فلیکس در یک پیام گفته بود درست در روزی که چانگبین را برای اولین بار دیده بود متوجه شد قدرت هایش روی چانگبین اثر ندارد... البته انگار چانگبین این قضیه را نمی دانست!
در هر صورت همان روز فکر کرد که او شاید روح خیلی پاکی دارد که او قادر به گرفتن افسارش نیست درست مانند همان خانم سهامداری که از قضا زن عموی چانگبین در آمده بود...
اما سایه اعتراف کرده بود که تئوری روح پاک یک تئوری من در آوردی است که به خاطر نداشتن جواب درست، تحویل فلیکس داده بود!
اما اصل قضیه این بود که خودش از قصد این تئوری را ساخته و به خرد فلیکس داده و به او ایده داده بود با قربانی کردن روح های شدیدا پاک نقطه ضعف آن ها برای نفوذ بهشان را بیابد و یک آزمایش طراحی کند!
اگر سایه برنامه نویس بود فلیکس خودش کسی بود که الگوریتم آن برنامه را نوشته و پایه و اساس و و چهار چوبش را ساخته است!
فلیکس خوب از نقشه ی سایه خبر داشت...
سایه زاده ی تاریکی بود، کسی که وجودیتش به دنیای تاریک بر می گردد و ذره ای نور و روشنایی در سلول های ساختاری اش وجود ندارد و صد در صد متعلق به دنیای زیرین است...
اگر مقدار زیادی روح پاک را به خود تزریق می کرد، بخش تاریک بدنش به جدال بخش پاکِ غریبه میرفت و سلول هایش شروع به خوردن هم می کردن...
جنگی بین ذرات مثبت و پاکش و ذرات منفی و شرش به راه میفتاد...
آن قدر دچار تحولات وجودی می شد تا جایی که به نقطه ثبات و اعتدال برسد...
در آن نقطه بدنش مقاومت را کنار می گذاشت و با نیروی مخالف خارجی کنار می امد و آن را می پذیرفت....
درست در زمانی که سایه هویت جدید می گرفت و دیگر روحش تاریک مطلق نبود و با روح های پاک ترکیب می‌شد..
در آن زمان دیگر سایه نه متعلق به دنیای زیرین بودن نه این دنیا!
برای همین هم از حصار دنیای تاریک و زیرین آزاد می شد هم از بندِ فلیکسی که متعلق به این دنیا است....
سایه روح و تجلی تاتو بود ولی اگر برای خود هویتی مستقل می ساخت می توانست آن پوسته ی قبلی را دور بیندازد و دیگر مجبور به آیینه ی تاتو بودن نباشد.
سایه همیشه از این که حس می کرد در این دنیا و آن دنیا هیچ جایی ندارد و در این دنیا دیده نمی شود و در ان دنیا هم یک شیطان رده پایین است شاکی بود...
اما حالا جواب آزادی اش را توانسته بود در همین علت شکایتش پیدا کند...
او باید متعلق به هیچ جایی نباشد...
و این ماموریت را می خواست در زمانی انجام دهد که یک نیروی شیطانی قوی یعنی ارباب ماه به اوج قدرتش رسیده در این رویداد مهم حواس دنیای تاریک پرت بود و توجه ای به او که یک ریز شیطان بود نداشت....
اما سایه خبر نداشت شاید دنیای زیرین از او غافل شود اما هیچ گاه نمی تواند فلیکس را دور بزند...
فلیکس برای تکمیل انتقامش به قدرتش نیاز داشت و این قدرت برای کار کردن به سایه نیاز داشت‌...
و اگر سایه او را ترک می کرد معلوم نبود آن تاتوی بی هویت شده چه بلایی می توانست سر جسم فانی فلیکس بیاورد...
سایه حکم محافظ و سنگر را برای جسم و قدرت فلیکس داشت...
وجود سایه نقطه اتصالی بین تاتو و فلیکس بود.
فلیکس اما تصمیمش را گرفته بود...
به جمعیت خیره شد و شروع کرد به فراخواندن نیروی زیرین و همراه او کل جمعیت مسخ شده هم لب هایشان را تکان دادند و یک صدا آوایی را سر دادند...
یک آوازه بی کلام را با حنجره هایشان سر دادند که شاید برای خودشان چیزی جز ریتمیک هممم هههمم کردن نبود اما در اصل داشتند نوای فراخواندن لوسیفر را سر می دادند!
فلیکس چهار زانو روی زمین در مرکز دایره نشست...
درخشش تاتوی هلالی شکلش این بار با اوقات دیگر فرق داشت...
همیشه کل طرح تاتو مانند یک مهتابی که قصد دارد تا وقتی که دکمه آفش را بزنند بی وقفه روشن بماند، نور کور کننده ی یک دستی را ساطع می کرد...
اما این بار گردنش فقط مانند یک کرم شبتاپی که نور زیر پوستش احساسات بقیه رو به قلیان می اورد عمل می کرد...
همیشه این نور ترسناک به نظر می رسید اما این بار بقیه را به وجد میاورد...
چرا؟
چون این بار فلیکس قصدش تسخیر روح بود نه ترک دادن روح از ترس...
برای همین مانند یک سفالگر حرفه ای، مغز و ذهن آن ها را با حوصله به بازی می گرفت و به روش خودش به آن شکل و جلا می داد...
آن ها را از یک گل خشک غیر قابل نفوذ به یک گل نرم انعطاف پذیر تبدیل می کرد...
ادم هایی که مانند یک ربات بی وقفه سر تکان می دادند و اوازی که مو را به تن سیخ می کرد می خواندند این بار با آرامش انگار که کنار منظره ی بکری باشند و دارند از آن لذت می برند و روحیه اشان را شارژ می کنند... با چشم هایی مشتاق به فلیکس خیره بودند...
فلیکس دستش را روی طرح اول گردنش کشید...
یک ماه هلالی بسیار نازک و شکننده روشن شد ...
این بار ماه خفته در گردن فلیکس هاله ی ماه خسوف کرده را انتشار می داد...
نوره نارنجی مایل به قرمزی که دلگیر کننده بود از آن هلال ظریف پخش شد و تمامی ادم های حلقه در همان تاتوی نازک رابطه های شکننده و در حال محو شدن زندگی خودشان را دیدند...
یکی دوستش را می دید... یکی معشوقه اش را یکی خانواده ای که از آن فاصله گرفته، یکی فامیلش را یکی همسایه و آشنایش و حتی یکی حیوان خانگی اش را...
چشمان هر کسی بسته به زندگی اش تصویر متفاوتی را در آن نور پیدا می کرد...
انگشتان فلیکس نرم سمت ماه بعدی حرکت کرد و مردمک چشمان کادر بیمارستان هم با حرکت انگشت او چرخید و مسیر را دنبال کرد...
ماه بعدی نصفه بود و پر تر از قبلی...
این ماهم رنگ سرخی به خود گرفت و مغز ادم های حلقه زده هم مانند یک گوشت در حال مغز پخته شدن و سرخ شدن بود...
نور قرمز در چشمان آن ها شعله کشید و این بار داشتند مرگ آدم هایی که نصف قلبشان را به آن ها اختصاص داده بودند را می دیدند...
با جزئیات دقیقِ نوع جون دادنشان...
آن ها جوری مست و مدهوش فلیکس شده بودند که مانند دیوانه ها با لبخند همچین صحنه ای را تماشا می کردند اما از درون قلبشان ذوب می شد و خون گریه می کرد.
اثر فریبنده ی فلیکس اجازه می داد قلب و روح آن ها از درون ترک بخورد اما به مغزشان اجازه تحلیل موقعیت و درک درست اوضاع را نمی داد...
آن ها انگار در سیریکی گیر کرده بودند که سلاخی شدن خودشان و اطرافیانش را نمایش می داد اما خودشان شده بودند دلقکی که لبخند روی لب کشیده و خندیدن وظیفه اش بود و محکوم بود به تا ابدیت به سیرک گره خوردن...
فلیکس دستش را روی تاتوی بعدی کشید و این بار ماهی روشن شد که فقط یک هلال نازک تا کامل شدن کم داشت...
این بار از دست رفتن خودشان را تماشا کردند از تحلیل رفتن روحشان با اوقات تلخی که کشیده اند و قرار است بکشند گرفته تا از دست رفتن جسم و مرگشان را به چشم دیدند...
دیگر ۸۰ درصد روحشان در هم شکسته و بهم ریخته بود...
هر تاتو ۲۰ درصد سپر ایمنی روحشان را می شکست...
تاتوی اخر بود و وقت حرکت اخر...
فلیکس دستش را روی ماه کامل شده کشید...
حتی خوده فلیکس هم نمی دانست در این مرحله آن آدم ها چی می بیند...
تصاویری که مغز آن ادم ها می دیدند تا مرحله یکی مانده به اخر به فلیکس و سایه منتقل می شد...
اما به غول مرحله آخر که می رسیدند مرحله قفل می شد و خرید درون برنامه می خواست...
اگر می خواستند بدانند باید در همین موقعیت قرار می گرفتند و انگار این تیر مهلک اخر که کشنده اصلی روح بود جز اسرار به حساب میامد.
البته فلیکس و سایه همیشه بعد مراسم با همفکری هم شروع می کردند به حدس زدن اما هیچ گاه به جواب نمی رسیدند...
چه چیزی در این دنیا می توانست بد تر از مردن خودت و اطرافیانت و از بین رفتن رابطه های مهمت باشد؟
فلیکس خبر نداشت نیاز نیست زیاد خود را برای فهمیدن خسته کند زیرا قرار است روزی به چشم ببیند آن چیز ترسناک تر چیست بالاخره می فهمد گلوله اخر از چه ماده ای پر شده است...
فلیکس نگاهی به چهره ی تک تک ادم های حاضر در حلقه انداخت...
با دیدن چشم هایشان فهمید مرحله اخر به پایان رسیده است...
از چشم هایشان قطرات خون به کندی حرکت می کرد اما این قطرات از همه ی قسمت های چشمانشان بیرون می زد...خونریزی کم بود اما پراکنده...
انگار چشم هایشان رو به متلاشی شدن بود و آن تصویر پخش شده از ماهِ اخر، دیده گانشان را شکنجه داده بود و دیگر طاقت دیدن نداشتند و به معنای واقعی کلمه ظرفیت چشمانشان پر شده و از انهادم اشک می ریخت و خون گریه می کرد.
فلیکس از جا بلند شد در این قسمت نحوه را رفتنش باید حساب شده می بود...
باید طوری راه می رفت که وقتی به ادم اخر می رسید در آن حلقه یک ستاره ی شش ضلعی، از مسیر راه رفتنش تشکیل شود...
اگر تعداد آدم ها زیاد تر بود مهم نبود...‌
او فقط به شش نفر نیاز داشت تا آن ها را لینک کند و بشوند ستون هایی که دریچه ی دنیای تاریک را باز نگه می دارند.
تصمیم این که کدام ادم ها را برای لینک شدن بر می داشت راحت بود...
او بو می کشید و روح قوی تر را میافت و سایه هم هم که بخشی از دنیای زیرین بود می توانست تایید کند کدام روح برای اتصال به دنیای پایین مقاوم تر است و وسط مراسم کم نمیاورد.
بو کشیدن روح ها در مراسم بین این همه روح با رنگ های مختلف کمی برای فلیکس سخت بود اما چشم بست و تمرکز کرد.
وقتی صورتشان را نمی دید فوکوس روی حقیقت پنهان شده پشت ظاهرشان برایش راحت تر بود.
با همان چشم های بسته دستش را سمت یک ادم گرفت.
سایه به ادمی که او اشاره زده بود خیره شد‌...
مانند اشعه ایکس ذات روح آن ادم را اسکن کرد تا بتواند سطح او را اعلام کند.
لول بالایی داشت و فلیکس مثل همیشه انتخاب درستی کرده بود، سایه تاییدش را اعلام کرد:
-درسته!
فلیکس با حرکت دست از آن آدم خواست جایش را عوض کند و می خواست آن ها را مانند مهره های شطرنج جا به جا کند تا بتواند به ستاره ای که می خواهد برسد...
آن ادم مانند یک اواتار در بازی که از نقشه پیروی می‌کنند حرکت دست فلیکس را ، راهنمایش قرار داد و در همان جایی که باید نشست...
آن شخص صاحب آن مکان هم بلند شد و جایگذین جای خالی او شد...
پنج بار دیگر فلیکس روح را ردیابی کرد و سایه هم مهر تایید را خواباند و ادم ها ماننده مهره حرکت کردند.
بعد از جایگذاری درست، وقت حرکت کردن بود.
فلیکس آن قدری این مراسم را اجرا کرده بود که پاهایش مسیر درستی که در اخر طرح یک ستاره را تحویل می داد، را از بر بود.
فانوس را به جای دسته اش از زیرش گرفت و سمت اولین آدم رفت...
شصتش را زیر پلک سمت چپ او کشید، قطرات خونی که دیگر خشک شده و روی پوست او چسبیده بودند ناگهان زنده شدن و باز به جوشش افتادن و شروع به پایین ریختن کردند...
با این تفاوت که این بار سرعتشان انقد بالا بود و خونریزی شدید بود که به ادم این حس را القا می کرد که قرار است کل خونِ بدنش از چشمش بیرون بزند و فقط یک کالبده خالی شده از خون و از آن آدم باقی بماند و بشود مانند پوسته میوه ی باقی مانده بعد از آب گیری...
این بار فقط یک چشم اشک خونین می ریخت و چشم راست در استراحت بود...
فلیکس فانوس را زیر چانه ی فرد قرار داد و خون انگار می دانست تو چه مسیری باید حرکت کند ، درست است از قسمت های مختلفی پایین می ریختند و روی صورت رد پا می گذاشتند اما به چانه که می رسیدند همه ی قطرات در یک نقطه تجمع می کردند و یکی می شدند و درهم امیخته می شدند و وقتی واحد شدند روی فانوس می چکیدند.
فلیکس سمت نفر بعد حرکت کرد و پنج بار دیگرم فانوس را به خون آغشته کرد و فانوس را سیراب از خون لینک های اصلی حلقه کرد...
وقتی به نفر ششم و قسمت پایانی ستاره رسید و اخرین خونی که باید ریخته شد...
فانوسی که فلیکس از زیر ان را بین کف دستانش گرفته بود به آنی پودر شد و خاکسترش کف دست فلیکس باقی ماند...
فلیکس این بار ادم هایی که لینک اصلی نبودند را هدف قرار داد.
آن آدم ها هم به یک اندازه نقش مهم و حامی گونه ای داشتند، زیرا مانند پایه از لینک های اصلی را استوار نگه می داشتند و مانند باطری پشتیبانی بودند که به آن لینک ها انرژی می‌فرستاند و شارژ نگهشان میداشتند.
در این مراحل فلیکس با نیروی تاتویش که ان ها را تسخیر کرده بود با آن ها ارتباط بر قرار می کرد و کلمات را کنار می گذاشت...
زیرا در این مراسم نگه داشتن آن موج انرژی مورد نیاز در تعادل مهم ترین بخش بود، اما خوده کلمات خوابیده در زبان آدم ها هم بار انرژی داشتند و آن کلمه نسبت به بار محتواییش بار مثبت یا منفی انتقال می داد....
برای همین بهره بردن از آن ها ممکن بود ترازوی انرژی فرا گرفته در مکان را بهم بزند و بهم ریختگی موج انرژی ها خللی در مراسم ایجاد کند.
برای همین فلیکس به جای دستور دادن زبانی با حرکات دسنت به آن ها دستور می داد.
دستش را زیر چانه ی آن ها می کشید و چانه اشان مانند یک کشو باز می شد و زبانشان بیرون میامد.
فلیکس انگشت اشاره اش را روی خاکستر ریخته در کف دست چپش فرو می کرد و مقداری از آن خاکستر را زیر زبان آن ها درست جایی که مهر نشان گذاری خودش قرار داشت می کشید.
بعد از این که به تمام ادم هایی که پایه کمکیِ لینک های اصلی بودند، خاکستر خوراند...
زمین زیر پایش شروع به لرزیدن کرد...
فورا با دو از آن حلقه بیرون آمد...
دقیقا خط مسیر او که به صورت ذهنی بود شروع به درخشیدن کرد...
شعله های اتشی از زیر آسفالت شروع به زبانه زدن کردند...
ابتدا یک ستاره ی آتشین شش ضلعی رو به روی پای آن آدم های حلقه زده شکل گرفت
فلیکس دست هایش را در هم قفل کرد و یک نگاه سریع به همه ی آن ها انداخت تا پیامش را منتقل کند.
بلافاصله همه ی آدم های حلقه دست هم دیگر را گرفتند به محض این که آن ها دست هم را چسبیدند، آتش ، آسفالت روی زمین را ذوب کرد و فقط در چند ثانیه دقیقا به شکل همان ستاره سنگ ها فرو ریختند و دریچه آتشینی زیر پایشان باز شد...
فقط با کمی دولا شدن می توانستی از آن دریچه ستاره شکل، جهنم آتشین بی انتهایی را ببینی...
فلیکس برای زنده کردن ارباب ماه از ته قلب شیطان اصلی را صدا زده بود و طلب کمک کرده بود...
برای تغذیه ارباب ماه هم هر بار نیاز به فراخواندن شیطان اصلی داشت...
صدایی از اعماق آن چاه آتشین بیرون آمد:
-صدام بزن فلیکس... صدام بزن بنده ی برگزیده ی من!
فلیکس چشم هایش را بست و لب زد:
-من ارباب دنیای زیرین من حاکم دنیای تاریک رو فرا میخونم!

















Dark moon 2Where stories live. Discover now