part 5

151 40 15
                                    

(کلید گمشده ی انسانیت)

صورت پکر بچه هایی که با سر پایین افتاده با صورت های غمگینِ آماده به نق زدن از شهربازی خارج می شدند، در ذهن فلیکس زنده شد، با لبخندی لب زد:
-اگه می دونستید این بازی نکردن امروزتون باعث شده کل سرنوشتتون به بازی گرفته نشه با تعظیم و تشکر از شانس خوبتون بیرون می رفتید...
یکی از کارکنان شهربازی که غرفه تیر اندازی با تفنگ بادی را به عهده داشت و اخرین نفری بود که آن جا را ترک می کرد به سمت فلیکس امد و با هیجان گفت:
-سلام قربان خوشحالم ملاقتاتتون می کنم!
فلیکس رک و بی پرده با هما ن لحنی که باعث می شد در وجود طرف مقابل، یخ بندان راه بیفتد و وجودش از این برخورد سرد بلرزد گفت:
-اگه علاقه ای به ملاقات کسی داشتم تخلیه نمی کردم!
مر د جوان لبخند روی صورتش به وضوح اب شد و از لبانش پایین ریخت، اما سعی کرد میمیک صورتش زیاد جا خورده به نظر نرسد:
-راستی به همایش کارکنا تو اخر این ماه میاید؟!
فلیکس اهسته اهسته لب هایش انحنا گرفته و حالت کج و تمسخر امیزی را به نمایش گذاشتند:
-همایش؟ نماییش قشنگی تو راهه می خوای بشینی نگاه کنی ؟
مرد جوان حتی با دیدن قیافه آن پسر می توانست بگوید در مسئله سن قطعا خودش جلوتر است ولی وقتی پای موقعیت وسط باشد آن پسر قطعا جایگاه بالا تری دارد، اما درست همین قیافه یخ زده و چشم ها ی بی حس و حالت پسر که انگار خاکستر مرگ را در آن دو گوی تیره اش خاک کرده بودند، باعث می شد بی توجه به سن و سال از او بترسد و حساب ببرد.
مرد جوان قدمی به عقب برداشت، دست راستش آویزان کنار بدنش بود اما دست چپش را به عقب برده بود بازوی خودش را گرفته و برای خالی کردن ترسش به پوست آن چنگ می زد.
فلیکس لبخندی پررنگ روی لبانش نشاند و کمی سرش را کج کرد:
-کار زشتیه به چشمای یکی زل بزنی و حرفش و ندید بگیری...
مرد جوان ناخنش را محکم تر در پوست بازوی خودش فرو برد و نفسش را بیرون فرستاد و سعی کرد لبان قفل شده از حس کردن این حجم عمیق از انرژی منفی اش را به کار بیندازد:
-مزاحمتون نمیشم!
فلیکس آهسته دستش را به شال گردنش نزدیک کرد و با ارامش شروع به باز کردن گره ی آن کرد در طی انجام این کار آن لبخندش را که حس ترس مرد را تشدید می کرد را از صورتش بیرون نینداخت و حفظش کرد، بعد از در اوردن شالش آن را سمت مرد جوان گرفت:
-بگیرش!
مرد بالاخره آن دستی که مشغول خود ازاری و زخم کردن بازویش بود را غلاف کرد و پایین اورد و
سپس با کمی لرزش آن را جلو برد تا طرف اویزان شال را بگیرد.
به محض گرفتن آن فلیکس تشر زد:
-سفت بگیرش ؛ این شال با ارزشِ ، چیزای با ارزش و باید سفت بچسبی تا ازدستشون ندی!
شال را مادرش برایش خریده بود پس جز دارایی های عزیز فلیکس به حساب می آمد.
مرد جوان فشار انگشت هایش را دور آن شال چند برابر کرد.
فلیکس هم با چشم های براق که خباثت در آن ها شناورد بود آن سمت از شال که بین دست های خودش بود را آن قدر محکم کشید که مرد سمت او پرت شود وقتی فاصله اشان صفر شد مرد هم تمام جرعه های جرعتش تخلیه شد و برچسب صفر درصد به آن خورد.
فلیکس با لبخند موهای بلند او را که از پشت بسته شده بود را اهسته نوازش کرد و گفت:
-هووم از بچگی از موهای بلند خوشم می اومد.
مرد آب دهانش را قورت داد و حتی با زل زدن به گردنش هم می شد حرکت این اب دهان به سمت پایین را متوجه شد.
فلیکس موهای بسته شده ی مرد را به عقب کشید و باعث شد گردنش بی پناه در معرض دید بهتر فلیکس، قرار بگیرد!
فلیکس کاملا غیر منتظره زبانش را روی بر امدگی گردن مرد جوان کشید و بعد از لیس زدن پوست گردن او وانمود کرد مشغول مزه مزه کردن است با چشم هایی درشت شده از حس رضایت و قدرت
طلبی با لحنی که روان را به هم می ریخت، گفت:
-مزه ی ترس از بوی ترس خوشمزه تره!
مرد وحشت زده چشم چرخاند و نگاهی به شهر بازی انداخت، طبق دستور فلیکس، کاملا خالی شده بود و تمام آن سر و صدا ها به آنی خوابیده و تمام ادم ها پاک شده بودند... به گونه ای که انگار در یک گورستان بودند نه شهربازی!
نا امیدانه دست از برسی اطراف برداشت، نه این که زورش به فلیکس نرسد می توانست خود را از این مخمصه رها کند...
اما امان از این که زور دنیا از تو بیش تر باشد، او می دانست که در این دنیا مجبوری به راه امدن با بالاسریت، حتی اگر زیر قدرت او له شوی برای زنده ماندن باید تسلیم قدرت او باشی!
فلیکس بد عادت شده بود هر وقت فشار روحی داشت با وارد کردن فشار روحی به بقیه سعی می کرد فشار روحی خودش را گم کند و دقیقا با ازار آن شخص، قصد داشت خودش تخلیه شود و می خواست به جای فکر کردن به فرضیات ترسناکش خود را سرگرم خندیدن به ترس آن شخص کند!
از این کار لذت صد در صدی می برد او تمام انسانیتش را تقدیم دروازه های جهنم کرده بود پس خود را قانع می کرد که می تواند آن شیطان درونش را بیدار کند و افسارش را ببرد تا آن وجه شیطانی اش، بتازد و لذت ببرد.
فلیکس دست خودش را روی دست مرد جوان گذاشت و به سمت گردن خودش برد:
-به ملاقات علاقه داشتی می خوای با تاتو هام دیدار داشته باشی ؟
مرد جوان حس می کرد در قفس یک عدد سایکوپث که تعادل روحی روانی ندارد؛ افتاده است ...
دلش می خواست بعد از مشت کوبیدن به آن لب های خندان و اعصاب خرد کن فلیکس، هلش بدهد و پا به فرار بگذارد...
اما می دانست انجام این کار مساوی است با از دست دادن شغلش، بنابراین چشم هایش را سمت گردن فلیکس چرخاند، اما با دیدن تصاویر مصنوعی از ماه که نور منتشر شده از آن ها به اندازه ی نور واقعی ماه طبیعی به نظر می رسید، دیگر فاصله ای با مرز سکته زدن نداشت.
فلیکس کش موهای مرد ر ا بیرون کشید و گفت:
-الان شدی یه عروسک رام خوشگل!
سوبین که تازه چند ثانیه می شد که وارد شهر بازی شده بود حتی با این که نزدیک آن ها نشده بود و می توانست برای تمام وقایع اتفاق افتاده در پیش پایش، حدس نزدیکی بزند.
فلیکس هر گاه زندگی به کامش تلخ می شد زندگی را به کام غریبه ترین فردی که می شناخت تلخ می کرد؛ یک انتقام از یک فرد از همه جا بی خبر می گرفت و با شعار" دنیا بی رحمِ چرا ما نباشیم" از کارش لذت می برد.
قدم تند کرد و نزدیک آن ها شد... سریع بازوی مرده، مست شده در قدرت ماه را گرفت و او را از فلیکس جدا کرد.
مرد با چشم هایی که انگار در این دنیا سیر نمی کرد به آن ها خیره شد.
فلیکس با خشم دندان غرچه ای کرد:
-به عروسک من دست نزن!
فلیکس دوباره لبخند را به صورت خودش برگرداند و خط اخمش را از بین ابروهایش برداشت و به مرد جوان زل زد:
-عروسک مو قشنگ من چند سالش ؟
مرد مانند ربات های بی جانی که فقط ری اکشن های برنامه ریزی شده داردند، پاسخ داد:
سی سالمه!
فلیکس این بار به چشم های سوبین زل زد:
-پنج سال پیش تر از من تو این دنیای کثیف نفس کشیده...
سوبین با پوزخند گفت:
-سیاه شدن قلبت و تقصیر کثیفی این دنیا ننداز...
فلیکس بدون از دست دادن ارامشش اهسته لب زد:
-تو که عادت داری کثافت کاری های من و جمع کنی یه دستیم به قلبم بکش شاید تمیز شد...
سوبین نمی دانست چرا فلیکس این تیکه را به او انداخته اما می دانست چه جوابی باید بدهد:
-روحت حکم برف پاککن نصب شده رو قلبت و داشت تا وقتی اون برنگرده باید با همین گرد و غباره روش زندگی کنی!
فلیکس دو طرف صورت سوبین را در دستش گرفت:
- رفیق نکته همین جاست! من جسمم زندست ولی روحم داره تو جهنم اتیش بازی می کنه، پس از یه مرده توقع ادم گونه رفتار کردن و نداشته باش!
سوبین دستانش را روی دستان فلیکس گذاشت و بدون جدا کردن آن ها از صورتش گفت:
-شدی یه شکارچی منحرف شده که ادما رو شکار می کنه تا شکم اون ماه زامبی طوری که از روح ادما برای زنده موندن خودش تغذیه می کنه رو سیر کنی! کی می خوای بی خیال خدمت کردن به اون بشی ؟!
فلیکس بدون ملایمت دست هایش را به گونه ای از صورت سوبین برداشت که دست های او را هم پس بزند و از پشت دست خودش جدایش کند؛ دو قدم از او فاصله گرفت و قهقه ای که از هق هق تلخ تر بود سر داد ...
سوبین در تمام این مدت فقط نگاهش می کرد؛
فلیکس هم بعد از چند ثانیه بی وقفه خندیدن لب باز کرد:
-اگه اون روز می زاشتی اون موجود کثیف بمیره منم پشتش خودم و ارباب ماه و به خاک می کشوندم و به این کثافت کشیده نمی شدم!
سوبین که می دانست قرار نیست حقیقت تا ابد پشت ابرهای مجهول بودن داستان، پنهان بماند، زیاد هم شوکه نشد به فلیکس خیره شد و گفت:
-نمی خواستم تبدیل بشم به بهترین دوست یه قاتلی که بعد قتل خودکشی کرد!
فلیکس بی مهابا فریاد کشید:
-برای زندگی من نباید تصمیم می گرفتی...
سوبین بدون چشم برداشتن از فلیکس خشمگین گفت:
-نمی خواستم با خاکسترت حرف بزنم!
فلیکس دوباره نوارش گیر کرده بود و رفته بود روی کانالی که روی بعضی جمله ها قفل می شود و بدون توجه به جمله بعدی شخص مقابلش همان جمله قبلیش را تکرار می کند و تحویل او می دهد:
-نباید برای زندگی من تصمیم می گرفتی...
سوبین هم بدون توجه به شنیدن آن جمله تکراری دوباره ادامه داد:
-نمی خواستم چون تنها شدی منم تنها ترین کنی!
فلیکس کاملا قابل پیش بینی روی حرف قبلیش ماند:
-نباید برای زندگی من تصمیم می گرفتی...
سوبین عصبی موهای به بالا شانه خرده اش را لمس کرد و با انگشت هایش بیش تر به عقب فرستاد:
-اره منم می تونم خودخواه باشم ولی تو همین خودخواهیام خواستم نجاتت بدم...
فلیکس که تمام جمله هایش مانند بار اول بود و تنها فرقش این بود که اهسته بیان می شد این بار کاملا تمام شرایط بار اول بیان شدن آن را کپی کرد و فریاد کشید:
-نباید برای زندگی من تصمیم می گرفتی...
سوبین هم متقابلا داد زد:
-حالا که گرفتم و باعث شدم به لجن کشیده بشی بگو چه طوری از این باتلاق بیرون بکشمت!
فلیکس نوار گیر کرده اش را بیرون کشید و با چشم هایی هیجان زده از رسیدن به همان جمله ای که دوست داشت بشنود، گفت:
-بزار کار نیمه تمومم و کامل کنم و پشت بندش کار ارباب ماهم می سازم...
سایه که تا الان در سکوت دلیلی نمی دید خود را در بازی فلیکس با آن مرد جو ان یا مواخذه کردن سوبین دخالت دهد با شنیدن این حرف فوری لب باز کرد:
-کمکت نکردم علت غیب شدن سیاست مدار رو پیدا کنی که پشت بندش خودم از این زندگی غیب بشما!
فلیکس با لبخندی به زمین و سایه که روی آن رد انداخته بود زد و گفت:
-نگران نباش من بدون باقی گذاشتن یه میراث و رد و پایی از خودم این جا رو ترک نمی کنم! تو اثر انگشت و یاداور وجود منی ، قرار نیست غیب شی!
سایه از شنیدن این حرف ها نمی دانست باید حس خوبی داشته باشد یا نه ! حالا مطمئن بود فلیکس قرار است یک راه در ر و و چشمه حیات برای او پیدا کند اما یک جای قضیه درست نبود این که انگارفلیکس می خواست با امضای مرگ خودش به پرونده ارباب ماه خاتمه دهد!
سوبین که به این ناگهان حرف زدن های فلیکس با سایه عادت داشت...
بدون گیج شدن به خاطر تغییر مخاطب فلیکس، حرف خودش را زد:
-هر وقت تونستی راهی برای مجازات سیاست مدار و نابود کردن ارباب ماه پیدا کنی که به مرگ هیچ کس ،ختم نشه ؛ بهت ادرس اون سیاست مدار و میدم!
فلیکس با چشم های ریز شده گفت:
-زیر و رو کردم این کشور لعنتی و اون مرد کوفتی پیداش نشد ! توی موذی تو کدوم گوری خوابوندیش که حتی تو لیست فوتی هام نمیشه پیداش کرد چه برسه به زنده ها!
سوبین فورا از کیفی که کج روی شانه اش انداخته بود تبلتش را بیرون اورد و وارد گالری شد و پس از پیدا کردن عکس مد نظرش، صفحه ی تبلت را سمت فلیکس چرخاند.
فلیکس با دیدن سیاست مدار روی ویلچر با یک چشم بسته شده با چشم بند ...در کنار خشم دیدن او ارامش خاطری از پیدا کردنش، کل وجودش را گرفت.
فلیکس تنها کسی نبود که داشت در دو کفه ی
ترازوی احساسش خشم و ارامش را با هم تحمل می کرد.
چانگبین به خاطر تاریک شدن هوا طبق معمول داشت به محل ارامشش می رفت تا در آن جا
ریلکس کند و تمام ایده هایش را برای تکامل دادن بازی اش را پیاده کند.
اسوده خاطر ، دستش روی بند کوله اش بود و سوت زنان سمت مقصدش از کوچه ها عبور می کرد...
ناگهان مرد تقریبا جوانی که می شد گفت جوانیش رو به اتمام است با موهای بلند پخش شده در صورتش با پریشانی بیش تر از گیسوانش، خودش را سمت او پرت کرد و بازوهای چانگبین را محکم گرفت و نفس نفس زنان شروع به حرف زدن های پرت و پلا و بی معنی کرد:
-هیولا یه هیولا تو وجود اون پسر زندگی می کنه...
نه نه او خود شره! اون... اون قطعا شیطانیه!
چانگبین شروع کرد به بو کشیدن و گفت:
-بوی الکلم که نمی دی پس حتما جنست ناجور بوده مغزت و تخلیه کرده!
چند باری روی شانه ی مرد زد و گفت:
-یه ساقی بهتر پیدا کن این جنسش بنجل جای فضا بردتت تونل وحشت!
مرد جوان ناگهان دستانش شل شد و از بازوی چانگبین پایین آمد پاهایش هم شل شد و روی زمین سقوط کرد و شروع کرد به تشنج کردن... بدنش روی ویبره بود و از بین دندان های قفل شده اش کف برون می امد...
چانگبین ترسیده کوله اش را ول کرد و روی زمین نشست و همان طور که کمربندش را باز می کرد غر زد:
-لعنتی بهش کود حیوونی داده جای مواد که بهت نساخته، اون کوفتی مواد نبوده سم بوده...
شنیده بود که موقع تشنج باید قفل دهان آن فرد باز شود تا به زبان خودش آسیب نزند...
به زور و زحمت و فشار وارد کردن به فک او
توانست قفل دندان های او رابگشاید و دهنش را باز کند.
ولی قبل از این که کمربند را بین دندان های او بگذارد؛ وقتی مرد ناخوادگاه زبانش را به سقف
دهانش چسباند، چانگبین متوجه ارم عجیبی روی زبان او شد یک هلال ماه!
چانگبین با تعجب و بی اراده انگشتش را سمت آن نشان برد ، انگار سمت آن علامت عجیب کشیده می شد... به محض لمسش مانند کسانی که برق گرفته باشدشان شوک ریزی به بدنش وارد شد.
ولی جرقه ی الکتریسته نبود که در بدن او نفوذ کرده بود بلکه اگاهی بود که به او تزریق شده بود!
به عنوان خالق آن داستان ، لمس عمیق ترین نیروی زنده شده از آن داستان ، باعث شد تمام حافظه ی آن نیرو به او منتقل شود.
به عنوان خدای آن نیرو، آن انرژی با تمام حافظه
ای که در آن نهفته بود به خالق و صاحب اصلی اش چانگبین برگشت.
آن انرژی که از جایی نزدیک به رگ گردن و حیات فلیکس بلند می شد و شاهد تمام لحظات زندگی فلیکس بود وقتی که به آن مرد جوان منتقل می شد تنها اثرش روی آن مرد جوان این بود که او را تحت تاثیر آن حجم از انرژی تاریک، مجنون کرده و آن مرد را مطیع خواسته های فردی که روی او مهر زده، کند...
اما چانگبین به عنوان خالق نه تنها می توانست ذات حقیقی این انرژی را درک کند و بخواند و تحت
تاثیرش قرار نگیرد بلکه بلعکس می توانست آن
انرژی را تحت تاثیر خود قرار بدهد و آن را مطیع خود کند.
آن انرژی خبر داد از ذات وجودش و تمام چیز هایی که تا قبل از بیرون آمدن و ساطع شدن از گردن فلیکس تجربه کرده بود را با چانگبین به اشتراک گذاشت!
انرژی زبان سخن نداشت اما خوب می توانست کل احساساتی که در خود داشت را با تهی کردن خودش به شخص دیگری ببخشد.
چانگبین بعد از خواند حافظه آن انرژی باعث شد آن انرژی پوچ شود و خاموش... دیگر درخششی نداشت و رسما آن مهر و نشان مرد.
اما آن نشان حالا به عنوان خاطره ای در ذهن چانگبین زندگی می کرد!
حجم عمیقی از خاطره های عمیق از یک غریبه ی آشنا در مغز چانگبین لانه کرده بود!
تمام این اتفاقات یعنی لمس و دریافت خاطره مانند یک جرقه فقط در یک ثانیه افتاد اما برای چانگبین انگار عمری گذشت.
چانگبین به محض دیدن پاک شدن آن رد از روی زبان مرد؛ کمربند را بین دهان او گذاشت و با گوشی اش به اورژانس زنگ زد...
اما در ذهنش خیلی چیز هایی که باید تکلیفشان را مشخص می کرد، زنگ می خورد...
هم خشمگین بود به خاطر زنده شدن تاریک ترین و ترسناک ترین نوشته هایش و هم شاد بود به خاطر این که این بار او کسی نبود که داستان می دزدید، این بار شخصی دگیری که فلیکس باشد، داستان او را دزدیده بود.
او در حد توانش به این مرد کمک کرده بود ادرس دقیق را که داده بود پس به زودی ماشین آموبولانس او را پیدا می کرد...
اگر در آن جا می ماند نه تنها به عنوان همراه باید تا بیمارستان همراهیش می کرد بلکه ممکن بود اگر اتفاق بدی برایش بیفتد پای پلیس وسط کشیده شود و او بشود اولین مضنون با خاطراتی که دیده بود یقیین داشت این مرد در خطر سکته از ترس است...
خودش الان کم درگیری نداشت که بخواهد درگیر یک غریبه شود، انسان دوستی اش تا همین حد می توانست جولان دهد...
فعلا می خواست اول تکیلف زندگی آشفته خودش را روشن کند.
او فقط با یک لمس، کلی خاطره به مغزش اضافه شده بود که متعلق به خودش نبود اما بی مربوط به خودش هم نبود...
او پسری را دیده بود که هر شب با نگاهی خاص به او نگاه می کند ...
او جواب بزرگ ترین معمای زندگیش را پیدا کرده بود او علت پاک شدن داستانش را فهمیده بود...
و در کنار این ها کلی اتفاق غیر قابل هضم و باور را در مغزش دریافت کرده بود...
او همیشه در زندگیش عجایب وجود داشت مثل مکنده خاطرات بودن خودش، اما الان آدمی عجیب تر از خودش را شناخته بود!
آدمی که زندگی غیر نرمال او را غیر عادی تر هم کرده بود.
چانگبین نه مانند سوپر هیرو ها نیروی غلبه کننده بر جاذبه داشت نه مثل خزندگان، ماده ترشح کننده چسبندگی در دست و بالش داشت!
چانگبین فقط وقت و پولش را در باشگاه های
لوکسی که در ازای پول کلان خدمات ورزشی ارائه می دهند، هدر نداده بود.
حاصل ، روزها تلاش برای ساختن با زو های چشمگیر، فقط یک پف خیره کننده نبود!
الان عضله های نیرومندی در چنته داشت که به وسیله اش بتواند کل وزن سنگین خود ش را تحمل کند و با یاری دستانش به سادگی، دیوار صافی که جای پا ندارد را بالا رود.
چانگبین روی همان لبه ی دیوار چنبره زد، درست همانند ماری که در کنجی ، ارام و قرار می گیرد و حیله گرانه سوژه اش را زیر نظر می گیرد!
او از همان بچگی به این که دید در شبش نسبت به ادم های عادی خیلی بهتر است، پی برده بود.
الان هم استفاده ای فرا تر از نگاه ساده از آن دو تیله مشکی می کشید ، مانند دوربین های شکاری به کارشان گرفت.
فلیکس جارویی در دست داشت و با نگاه عمیقی به آن خیره مانده بود.
چانگبین به وسیله انگشت های شصتش به انگشت های اشاره اش فشار وارد کرد و قلنج آن ها را شکاند و به لب هایش که به خاطر تمسخر حالت گرفته بودند ، تکانی داد:
-الان می خوای نقش کوزت و ایفا کنی یا هری پاتر و؟
چانگبین صدایش را بم کرد و سعی کرد رفتار
گوینده ها را تقلید کند و رو نوشتی از آن ها را به تصویر بکشد:
-جدالی سخت اغاز شده! اون شخص مذکور جارو کشی رو انتخاب می کنه یا جارو سواری رو؟
فلیکس با یک لبخندی که وجود آدم را به رعشه می انداخت، به سوبین نزدیک شد.
سوبین ناخوادگاه با هر قدم او یک قدم به عقب می رفت.
فلیکس اهسته لب زد:
-وایستا سرجات!
چانگبین با لب خونی متوجه این حرف شد، زیرا فاصله اجازه نمی داد دیالوگ هایی که با تن آرام زده می شد را بشنود!
سوبین همچنان با بی توجهی قدم هایش را به عقب برداشت...
این بار فلیکس همان جمله ی قبلیش را با چنان داده بلندی فریاد زد که حتی آسمان هم زهره اش ترکید و بعید نبود، از وحشت پا به فرار بگذارد.
و در این موقعیت خورشید مجبور شود جای ماه شیفت باایستد تا آسمان بی نگهبان، نماند!
البته چند سالی می شد که ارباب واقعی ماه که دلرحمی و شکننده بودنش زبانزد آسمانیان بود، زیر تخت پادشاهی قطب مخالف خودش ، زانو زده و با چشمان خیس، ماه تار یک ازاد شده از داستان، کسی که تخت پادشاهی اش را ربوده بود، را باد می زد!
به لطف این تغییره ارباب قلمرو؛ شب در جای خودش ماند و فقط سوبین از ترس از جا پرید.
چانگبین سوتی ارام کشید:
-تصمیم گیرنده امون خدای کاریزما و جذبه اس!
سوبین این حقیقت که این داد باعث شده قلبش از روی سینه به سمت کفشش سقوط کند را ندید گرفت و با نهاییت پررو یی که از خودش سراغ داشت، متقابلا داد کشید:
-الان دیگه ماه کامل اومده تو آسمون هیچ قدرتی نداری دلیلی نداره بترسم ازت!
فلیکس خم شد و با دست ازادش که چوبی در مشتش محاصره نبود دلش را گرفت و شروع کرد به قهقهه زدن...
چانگبین که از ژستش خسته شده بود ، بی سر و صدا به نرمی برگ خشکیده ای که تن ظریفش روی زمین نشست می کند؛ روی لبه ی دیوار نشست و پاهایش را آویزان کرد.
به خاطر آبریزش بینی که داشت با یک نفس عمیقی که به داخل فرستاد مانع باز شدن شیر فلکه بینی اش شد و با صدایی گرفته لب زد:
-تصمیم گیرندمون داره برای اخرین بار از ته دل می‌خنده...
سرفه تصنعی کرد و دست به سینه شد و با لحنی مرموز لب زد:
-تو پی نوشت باید عرض کنم که قراره من زندگی و بهش زهر کنم!
فلیکس فقط داستان او را ندزدیده بود معروفیت و شغل او را هم دود کرده بود...
چانگبینی که عادت داشت با ماسک و عینک دودی و کلاه بیرون رود و طرفدار هایش به جشن امضا راضی نباشند و در هر گوشه کنار خیابان برای عکس و امضا اسیرش کنند...
الان ناشناخته ترین ناشناس این حوالی بود...
دیگر دیالوگ های داستانش کپشن و بیوگرافی کسی نبود که هیچ ؛ هیچ کسی حتی یک خط از داستان او را یادش نمی آمد.
تمام کتاب خانه های شهر و کشور غرفه هایشان از کتاب هایی که او نوشته بود خالی بود!
دیگر لوازم های اختصاصی چاپی از کارکتر های و بتون او چاپ نمی شد.
جز یک استیکر ساده پشت لپ تاپش هیچ سندیتی برا ی اثبات وجوده مون بوی؛ وجود نداشت!
چانگبین با شنیدن صدای ناله ای که از عمق وجود سوبین بلند شده بود به خودش آمد و رشته ی افکارش سر در گم به مقصد نرسیدند!
چانگبین سرش ر ا بالا اورد و دوباره به آن قسمت شهر بازی خیره شد!
فلیکس چوب را روی زمین انداخت و چانگبین دیدن آن صحنه ی دلخراش را به خاطر افکارش از دست داده بود.
در همین لحظات پیش فلیکس به طور ناغافل با تمام زوری که در این همه سال از بدنش بیرون نکشیده بود و روی هم تلمبار شده بودند، چوب را بالا برده و دقیقا روی استخوان زانوی بی نوای سوبین فرود آورده و تخلیه انرژی، کرده بود!
همیشه با قدرت تاتویش بقیه را زمین می زد و خیلی وقت می شد که خودش برای دعوای فیزیکی دست به کار نشده بود!
سوبین روی زمین نشسته بود و با دو تا دستش پایی که ضربه ناجوان مردانه ای خورده بود را در بغل گرفته بود و از عمق وجودش ناله سر می داد.
چانگبین صحنه ضرب و شتم را ندیده بود اما از چوب رها شده و واکنش سوبین می توانست اتفاق رخ داده را حدس بزند.
چانگبین شوکه اخرین نقش گویندگیش را ایفا کرد:
-بعد از تفکرات عمیق تصمیم گیرنده ی ما بروس لی بودن رو ترجیح داد و با این تصمیم غیر منتظره همگان را غافلگیر ساخت...
چانگبین که از این ادبی حرف زدن و روی شبکه اخبار بودن خسته شده بو د؛ به قالب واقعی خودش برگشت و گفت:
-فاک نیم وجبی عین شارلاتان ها رفتار می کنه!
شیطون صفت لعنتی به رفیقشم رحم نمی کنه!
فلیکس روی زانو نشست، دو طرف صورت سوبین را بین دستانش گرفت و و با نوک انگشت، موهای چسبیده به پیشانی سوبین که به خاطر درد عرق کرده بود، را کنار زد و با لبانش نرم ترین بوسه ی ممکن را روی آن پوست سفید طرح زد!
بعد از کاشتن آن بوسه لب هایش را این بار برای حرف به کار گرفت:
-حقت بود داداشم!
سوبین چشم های اشکیش را بالا اورد و با لب های لرزان و لحنی که در د در آن بیداد می کرد لب زد:
-چرا ؟
فلیکس دستش را روی دست سوبین که هنوز روی
ساق پایش قرار داشت، گذاشت و با لبخند بیمار گونه ای که سادیسمش را نشان می داد گفت:
-سه تا دلیل داشت...
سوبین ابرو هایش به هم گره خورد با صدای ضعیفی گفت:
-دلیل اول ؟
فلیکس انگشت اشاره ی خودش را بالا برد:
-یک...می خواستم بفهمی من بدون قدرت ماه هم تکنیک های خودم و دارم پس حتی اگه شبم باشه، نباید دست کمم بگیری!
سوبین دستش را از زیر دست فلیکس بیرون کشید و بالا برد و پشت دستش را گاز گرفت تا طاقت بیاورد و فریادی جگرسوز سر ندهد.
دندان هایش را از روی پوستش که رد دندان روی آن افتاده بود فاصله داد و لب زد:
-دلیل دوم ؟
فلیکس دست سوبین را دوباره گرفت؛ حتی در حرکات محبت آمیز هم استبداد داشت از اول هم از این حرکت که سوبین دستش را کشید ناراضی بود، با شصتش، پوست گاز گرفته شده ی او را کمی نوازش کرد و بعد همان شصت را بالا برد گفت:
- دو...تنبیه دخالت کردنت تو زندگیم بود رسما این همه سال من و مچل خودت کردی و من دنبال جواب دور خودم می چرخیدم و تو موذی هم به ریشم می خندیدی!
سوبین لب پایینش را گاز گرفت و دو ثانیه ای برای ارام شدن و ندید گرفتن دردش چشم بست بعد با اخرین توانش زمزمه کرد:
-دلیل سوم ؟
فلیکس انگشت اشاره اش را بالا بر د و با قاطعیت گفت:
-برای ماموریتمون باید به یه بهونه ای بستری می شدی زمینه اش و جور کردم!
سوبین آهی دردناک کشید و آهسته پلک باز کرد ، به محض دیدن ژست دست های فلیکس که بعد از شمارش به آن شکل در آمده بود، با خنده ی محو و بی جانی گفت:
-حتی تو شمارشم می خو ای سوعگ باشی... قانع شدم می گذرم ازت!
فلیکس دو ضربه ی آرام و مثلا محبت آمیز به ران سوبین زد و لبخندی به او زد که این بار رنگ ترساندن در انحنایش ننشسته بود و فقط رنگ محبت را در سرتا سرش می توانستی ببینی، این طیفِ نگاه دقیقا از احساسات عمیق و خالصانه اش به سوبین نشات می گرفت:
-داداش خودمی!
سوبین با دست های بی جانی که حاصلِ، ضعف بدنش سر درد کشیدن بود، موهای فلیکس را بهم ریخت:
-رفیقِ ردی خودمی!
حتی اگر فلیکس کمی ژن سایکو طور بعد از مرگ مادرش در گروه خونی اش ترکیب شده بود، باز هم در کنار حرکات روانی طوری که از خود بروز می داد به یک سری آدم های خاص می توانست محبت هایی با طرح و نقش های عجیب هدیه بدهد!
مثل همین رفتار که بعد زدن بهترین رفیقش با او با عشق نگاه کند!
چانگبین که از این فاصله صوت گفتگوی آن ها در محدوده شنوایی اش نبود و جملات طولانی را هم نمی توانست لب خوانی کند.
با دیدن همان نمایشی که جلوی پرده ی چشمانش کارگردانی شده بود، به پای قضاو ت رفته و حکم نهایی برداشتش را اعلام کرد:
-داشتند با هم لاس می زدند؟ الان داشتم رومنس سادیسمی طور می دیدم ؟
چانگبین پشت دست خودش را خاراند و با قیافه ای که انزجار در تک تک اعضای ش فریاد می کشید ، گفت:
-مور مورم شد!
ناگهان دستش ایستاد و دیگر به خاراندن خودش ادامه نداد و در عوض توقف آن حرکت؛ شوکه بودن و سوال هایش استارت خورد:
-راستی مگه اون عاشق من نیست؟ پس چرا با یکی دیگه دل و قلوه می ده ؟
دستش را به پیشانی اش، کوبید و با صدای متاسفی خودش ر ا خطاب قرار داد:
-ای بسوزه پدر شانس ت چانگبین که کسی یا روت کراش نداره یا کراش می زنه انقد عجیب و لاشی از آب در میاد!
چانگبین دو تا دستش رو خم کرد به گونه ای که بازو هایش بیرون بزند، ژست ورزشکارانه ای گرفت و با اعتماد به نفس گفت:
-لیاقت آدم جذابی مثل من همچین آدمی اخه؟ کائنات تجدید نظر کنید عشقم رو تو قلب کیس های بهتری اد بزنید...
فلیکس که ریز به ریز سناریویی که برای سوبین چیده بود را خودش نوشته بود و توانسته بود آن را رقم بزند، طبق برنامه ماشینش را آورده بود تا بتواند فورا او را به بیمارستان مورد نطر ببرد.
زیر بغل سوبین را گرفت و به او کمک کرد از جا بلند شو د:
-وزنت و بنداز روی من!
با این که اختلاف قد داشتند و با این که به فلیکس نمی آمد با آن هیکل ریز قدرت بدنی داشته باشد؛ فلیکس نه آن چنان راحت ولی موفق شد سوبینی که به او تکیه داد را تا دروازه شهربازی ببرد!
چانگبین که تا الان با چشم ها یی منتظر ، راه رفتن دشوار آن ها را برسی می کرد.
به محض این که فلیکس به در رسید، خودش را از بالای دیوار پرت کرد و با کمک دستاش سعی کرد به گونه ای فرود بیاد که آسیبی به بدنش نرسد!
فلیکس که اصلا انتظار نداشت جسمی تماما سیاه پوش ، از بالا ، درست کنار پای او فرو د بیاید.
نفس در سینه اش حبث شد و جسمش که به خاطر تحمل وزن سوبین خمیده شده بود؛ از وحشت سیخ شد و زبانش ناخوداگاه چرخید:
-فااک!
چانگبین اول، خاک ز انوهایش را با چند ضربه پاک کرد و سپس از جا بلند شد و دست هایش را چند بار متوالی به هم کوبید تا خاک های نشسته بر روی کف آن ها هم زدوده شود!
با تک خنده ای فلیکس را به سخره گرفت:
-رئیس بزرگ، برگ ریزون شد ؟
فلیکس ساعتش رو نگاه کرد و با حواس پرتی سوتی داد:
-دیر کردی که!
چانگبین جلوی بالا رفتن نیش هایش را گرفت و ورود ممنوعی پررنگ در مسیره پوزخند گذاشت!
باید همه چی طبق رول پلی ای که می خواست راه بیندازد، پی ش می رفت!
چانگبین این بار به خواست خودش جاده ی
ندانستن را پیش می گرفت ...
پس وانمود کرد متوجه حرف فلیکس نشده و سعی کرد عکس العمل چانگبین از همه جا بی خبر را، از خودش بروز بدهد:
-آمم متوجه نمیشم! من یه چی جا گذاشتم ترسیدم فردا تو شلوغی گم شه مجبور شدم از دیوار بالا بیام برش دارم!
فلیکس که فکر می کرد طبق معمول او تنها کسی است که از زیر و بم چانگبین خبر داد...
در دل خندید و گفت " من که می دونم دزدکی میای شهربازیم و پا توقش کردی"...
با این حال حرفی که به زبان آورد چیز دیگری بود:
-آهان، به کارت برس، منم باید رفیقم و ببرم بیمارستان اوضاعش اوکی نیست دلنگرانشم!
چانگبین سری تکان داد و از فلیکس فاصله گرفت تا مسیر خودش و بره!
در آخر وجه فضولش طاقت نیاورد و سرک کشید و رسوایی را در پیش گرفت:
-دلنگران؟ مثل این که شایعه سنگ بودنت در برابر بقیه درست نیست!
سوبین که نیمه هوش بود و درد امانش را بریده بود، اهسته و بی جان ، طوری که حتی به گوش فلیکسی که او را در آغوش داشت به سختی می رسید، غر زد:
-سمینار راه انداخته! بریم دیگه جون دادم!
فلیکس دست سوبین را که به خاطر دردش شل شده بود، محکم تر دور گردن خودش حلقه کرد و انگشت های اویزان او را فشرد تا کمی دلداری به او بدهد و با این وجود چانگبین را هم بی جواب نگذاشت:
-سوبین دومین جایگاه و تو سه نفر برتره ، زنده ی زندگیم داره!
سایه که امشب به طرز خاصی ساکت شده بود زیرا کار های مهم تری از فضولی داشت و ذهنش درگیر نقشه چیدن برای روزی بود که فلیکس عملیات بیمارستان را راه می اندازد؛ بالاخره لب به سخن گشود:
-اولیش که همین عتیقه اس ! پس سومیش منم؟ بالاخره ادما به موجودی که تولیدش می کنن وابسته میشن!
فلیکس درست است که جلوی سوبین به راحتی با
سایه حرف می زد، اما جلوی چانگبین این ازادی را نداشت؛ بنابراین ناچارا به تله پاتی روی آورد:
-یه مدت خفه بودی بهشت زیر پام بود! کم عقل ، اون موجودا، بچه اشون به حساب میاد مثل قضیه من یه سایه با ظاهر و باطن تاریک گیرشون نیومده!
سایه بدون این که ذره ای ناراحت شود، رنگ روشنی به خودش گرفته بود، شاید از جر و بحث با فلیکس لذت می برد شاید هم هاله های امید کمی رنگش را چراغانی کرده بود:
-معنی تحت الفظیش مساوی در نمیاد اما عمقی پیش بریم ادما اون بچه رو به وجود میارن همون طوری که تو من و به وجود اوردی... خلق شده می تونه فرزند خالق به حساب بیاد!
فلیکس خودش مدت ها پیش این نتیجه گیری را
انجام دا ده بود؛ اما قانون رابطه اش با سایه حول، جنگی بی پایان بودن و نشان ندادن قطره ای از محبت؛ می چرخید و بس!
پس آن گونه که مجاز این رابطه باشد عمل کرد:
-بابات و باید تو دنیای زیرین و تاریک پیدا کنی من سرپرستیت و قبول نمی کنم!
سایه هیچ وقت کم آوردن در ذاتش نبود:
-بچه ها با خانوادشون زندگی می کنن منم با تو، همین الانشم سرپرستم هستی!
فلیکس خفه شویی نثارش کرد و به چانگبینی که با چهره ای علامت سوال طور و در هم در حال فکر بود، زل ز د...
درگیری ذهنی، چانگبین را پای این که برخلاف
انتظارش او ر ا بی احساس مطلق ندیده بود ، گذاشت و گفت:
-خب من برم!
دستش خسته شده بود و از چهره ی اخمالودش این قضیه مشخص بود!
سوبین با بیهوشی فاصله ای به کوتاهی قد و قامت
دانه ی برنج داشت! (سخن نویسنده: اونا برنج محسن ندارن کوتاه تصورش کنید سس نمکم عممه)
چانگبین که بعد از شنیدن این حرف پیچش افکارش، مبنی بر این که نفر اول باید خودش باشد و نفر سوم آن شخص مجهول سایه نام باشد که در افکار فلیکس خوانده بو دتش، را کنار گذاشت!
بعد از شنیدن این حرف طبق احساساتی که از
زندگی منتقل شده ی فلیکس توسط آن انرژی به خودش ، دریافت کرده بود!
توانست به هویت آن فرد آسیب دیده پی ببرد!
پس این شخص مجروح سوبین است همان کسی است که در خاطرات فلیکس حتی از برادر خونی هم به فلیکس نزدیک تر بود، پس حق داشت که دومین نفر پر اهمیت، زندگی فلیکس باشد!
چانگبین چون خاطرات را توسط هاله ای انرژی خوانده بود! یعنی مغز فلیکس در آن هاله انرژی سیو بود و او هم با لمسش عین یک کتاب خوانده بودتش و آن اطلاعات هم احساسی به او منتقل شده بودند نه تصویری، یعنی احساسات فلیکس، در برهه های مختلفی که آن انرژی همراهش بود، مانند بازتاب آیینه به او مغز او جاری شده بود و این خواندن احساسات یک چیز ادراکی بود نه تصویری!
برای همین نتوانسته بود چهره سوبین را بشناسد چون فقط از احساساتی که فلیکس در خاطره های مختلف با او داشت را فهمیده بود و می دانست ، و تصوری از تصویر سوبین نداشت!
مثل گوش دادن یک داستان صوتی می ماند!
شاید عین فیلم تصویر سازی نمی شد اما احساسات در ذهن نقش می بست!
چانگبین فهمید برداشت لحظات پیشش از آن دو نفر، اشتباه بود و بین آن ها فقط برومنس در جریان است و از رمنس خبری نیست، یک جورایی خیالش راحت شد با این که علاقه ای به فلیکس نداشت، اما دوست نداشت کسی که به او علاقه دارد به شخص دیگری دل ببندد و از او دل بکند.
حالا که دلیلی نمی دید با سوبین کدورتی شخصی داشته باشد، با قدم های سریع سمت آن ها رفت.
سمت چپ سوبین ایستاد و دست سوبین را دور گردن خودش انداخت:
-دو نفره ببریمش راحت تره!
فلیکس تشکری کوتاه کرد و با هم سمت ماشین قدم برداشتند!
زن شیطانی که طبق ماموریتش مدت ها می شد آن ها را زیر نظر داشت!
طبق اطلاعات مختصری که برای شناخت دشمن به او داده بودند ، حدس می زد آن پسر خوش هیکل، همان کلید انسانیت فلیکس باشد!
باید از آن کلید برای به زمین زدن فلیکس استفاده می‌کرد!




Dark moon 2Where stories live. Discover now