(ناجی)
به خاطر تنگی شلوار جذب فقط سه انگشتش در جیبش جا می شد، فلیکس برای دیدن غریبه هایی که تا حالا هیچ برخوردی با آن ها نداشت نه تنها هول نمی شد بلکه سرشار از اعتماد به نفس هم بود؛ زیرا به خوبی می دانست در برخورد اول چه تاثیر عمیق و فراموش نشدنی روی بقیه می گذارد.
با قدم هایی مطمئن نزدیک تخت شد.
پسر رو به رویش چشم هایی گود رفته و خسته ای داشت.
با این که چشم هایش نای باز شدن نداشت با دقت ریز به ریز حرکات فلیکس را برسی می کرد و همین هوشیار بودنش به فلیکس می فهماند او آدم تیز و زرنگی است...
از آن آدم هایی که می تواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.
فلیکس می توانست حس کند که آن پسر به او بی اطمینان است!
با این که یک نوجوان دبیرستانی بود آدم شناس خوبی بود!
اطمینان به فلیکسی که حتی خودش هم به خودش اعتماد نداشت و نمی دانست چه کار هایی ممکن است از مغز مریضش سر بزند، اصلا کار درستی نبود!
پسر با ابروهای بهم گره خورده گفت:
-چیزی می خوای؟
فلیکس شانه ای بالا انداخت:
-پرداخت بدهی!
فلیکس می توانست ببیند که آن پسر احساس خطر و نا امنی دارد، دست بیمار را بین دستانش گرفت و بدون این که چشم از فلیکس بردارد، موهای سیخ شده ی تنش را نادیده گرفت و با لحنی نترس گفت:
-واضح حرف بزن!
فلیکس با همان سه انگشت اسیر شده در جیبش یک ظرف استوانه ای که محتویات درونیش آدامس بود را بیرون آورد...
این برند دیگر آدامس به این شکل را به صورت عمده تولید نمی کرد.
این مدل مخصوص وبتون مون بوی بود و فلیکس کلی با این نوع خوراکی خاطره داشت.
مادرش از علاقه ی او به این وبتون خبر داشت و امکان نداشت از گل فروشی اش بعد از یک کار طولانی برگردد و فراموش کند این قوطی که برای پسرکش دلپسند است را برایش بخرد.
فلیکس هم طبق معمول برای رسیدن به خواسته های غیر ممکنش از قدرتش بهره می برد تا آن ها را ممکن کند.
او یک نمونه از این قوطی ها را داشت و به همان کارخانه رفت و با نشان گذاری رئیس آن جا او را مجبور به این کرد که هر ماه به صورت سفارشی یک پک برای او درست کند و بفرستد!
با لبخندی که حاصل از یادآوری خاطرات نشسته پشت این آدامس بود انگشتش را داخل استوانه کرد و یکی از آن هلال ها را مهمان زبانش کرد و دهانش به جنبش افتاد.
فلیکس با چشم و ابرو به پسر بیهوش روی تخت اشاره کرد:
-این پسر سعی کرد به من کمک کنه...
معلوم بود به نظر مخاطبش تمام این حرف ها همچنان بی سر و ته به نظر می رسد.
اما فلیکس عادت داشت به این نوع حرف زدن هایی که دیگران را گیج کند و باعث شود مغز آن ها به دنبال فهمیدن کلماتش بدوند!
فلیکس از این گیج شدگی پسر لذت برد و چشم هایش از خباثت برق زد و ضامن جمله ای مبهم دیگر را کشید و در زمین پسر ول کرد تا مغز او را به انفجار برساند:
-من خوده کارمام رفیق؛ بازتاب رفتارتون و به خودتون پس میدم!
معلوم بود، پسر دبیرستانی اصلا از هم صحبتی با فلیکسی که عجیب می زد، لذت نمی برد:
-پشت حرفات تئوری و ایهام نچین به زبون این سیاره حرف بزن، منم تو استایلم رفاقت با ادمایی مثل تو نیست محض اطلاع!
فلیکس به طرزی که شدیدا اعصاب مینهو را خط خطی می کرد خود را به نشنیدن زد یا شاید هم لازم ندید جواب او را بدهد.
فلیکس نصف آدامس را وسط دندان هایش قرار داد، لب هایش را از هم باز کرد و سپس دستش را سمت دهانش برد و با حالتی که انگار از این کار نه چندان تر و تمیز لذت می برد کش آمدن آدامس در مسیر دهان تا انگشت هایش را با چشم دید زد.
آن قدر این کار را ادامه داد تا تار های ادامس تسلیم شدند و پیوندشان را بریدن.
فلیکس به پسر خیره شد:
-میشه دهنش و باز کنی؟
پسر کلافه شده بود با چهره ای پوکر به او خیره شد و فقط می خواست فعل و انفعالاتی که در ذهن مرموز و غیر عادی فلیکس رخ می دهد را درک کند.
می خواست مغز او را با اره برقی از وسط نصف کند و محتویات کاسه ی مغزش را سر بکشد تا شاید بتواند قطره ای از وجودیت او را بفهمد و متوجه شود محتویات درونی افکار او دقیقا چه چیزی است که نتیجه اش می شود همچین چاشنی و اعمالی!
فلیکس دیگر از این بازی سردرگم کردن او لذت نمی برد، چشم هایش را چرخاند و جوابی قابل فهم به او تحویل داد:
-برای بیرون کشیدنش از اون دنیا؛ نیاز دارم بخشی از دی ان ایم باهاش پیوند بخوره!
زبانش را به سقف دهانش چسباند و بعد از تولید صدا با رضایت گفت:
-بذاق اسون ترین راهه.
پسر پرده ی خنگ بازی را کنار زد:
-تو کسی که بین دو دنیا گیری ولی زنده ای!
فلیکس تیک تاک وار سرش را به سمت چپ و راست تکان داد:
-دینگ دینگ حدس درست وارد شد.
بالاخره دو هزاری آن پسر دبیرستانی افتاده بود و توانسته بود از هزارتویی که برای سر به سر گزاشتن او ساخته بود، فرار کند!
پسر با بینی چین خورده و قیافه ای که انزجار از آن می بارید گفت:
-حالا حتما باید از این روش چندش اقدام کنی؟
بعد تمام شدن این جمله اش با دست به ادامس اشاره کرد...
فلیکس انگشت اشاره اش را زیر بینی اش کشید و نیشخندی روی لبش شکل گرفت:
باید بگم بوی شیرین احساسات رنگی و صادقانه ات داره حالم و بهم می زنه...
فلیکس از وقتی که تاریکی درونش زنده شده بود و شاخه زده بود طبعش تغییر کرده بود و روح های تاریک به او احساس آرامش می داد چون بویی آشنا از آن ها ساطع می شد.
ولی برعکس بوهایی که از احساسات پاک نشات می گرفت مانند یک چکش روان او را متلاشی می کرد و باعث می شد چندشش شود و تمایل به دوری داشته باشد.
برای همین نتوانست این طعنه را به آن پسر نزند!
مینهو چهره ی علامت سوال طوری به خود گرفت:
-چی؟ دیکشنری نیازه ادم برای مشاعرت با تو!
فلیکس با غرور ابرویی بالا انداخت اتفاقا او از این که آدم ها درکش نکنند کاملا لذت می برد.
این که شخصیت پیچیده ای داشته باشد و آدم ها نتوانند راحت حلش کنند باعث می شد هر کسی جرعت نزدیک شدن به حصار او را به خود ندهد چون از ناشناخته ی پشت آن حصار ها می ترسید و این باعث می شد هر مگس مزاحمی به حریم خصوصی او وارد نشود!
همان طوری که انگشت گیر کرده به ادامسش را همچون پاندول ساعت بالای لب هان تکان داد:
-خودم ترجیه می دم با یه کیسی که زبون دخالت پر باری داشته باشه این کار و انجام بدم اما بعید می دونم تو از این کار خوشت بیاد... چون بوی عشقت و حس می کنم؛ اینم پی نوشت دیالوگ قبلی که نفهمیدیش!
پسر دبیرستانیِ مینهو نام، فقط می خواست زود تر معشوقه اش چشم باز کند و چشم خودش هم از دیدن تصویر فلیکس که شدیدا ترسناک و عجیب می زد، پاک شود، دستش را روی هوا تکان داد:
-فقط از اون باکتری و استفاده کن و هان رو برگردون!
فلیکس با ایما و اشاره از مینهو خواست دهان هان را باز کند؛ فلیکس بلافاصله آدامس را روی زبان او انداخت...
حالا که دستش عاری از آن جسم چسبناک بود ، شال مشکی اش را شل کرد، گردنش به طرز بدی تیر می کشید و از درون انگار جرقه می زد و کوره ای از درد در زیر پوستش برپا بود؛ با حالتی که مشخص بود دارد درد می کشد دستش را روی گردنش گذاشت.
مینهو سوالی به او زل زد و فلیکس با عصبانیت کنترل شده ای گفت:
-تقصیره توعه این درد!
مینهو اهسته لب زد:
-وات د فاک.
فلیکس چشم هایش به آنی سرد و یخی شد و انگار هاله ی دورش تاریک تر شد، از سنگین شدن آنی جو مینهو کمی خوف کرد با این حال منتظر ماند خوده فلیکس لب باز کند.
فلیکس چشم هایش را برای تمرکز بست اما انجام دادن چند کار همزمان اصلا برای او کار خاصی نبود پس جوابی که مینهو دنبالش بود را داد:
-من تو رو نشون کردم اما تو تایم درست گیرت ننداختم، واس همین نزدیک شدن به طوئمه از دست رفته یکم شکنجه داره برام.
با این که شال زخیم بود و گردن فلیکس را پوشش داده بود همچنان تجلی نور ماه که در آن تاتوها نمایان می شد، برای مینهو قابل دید بود!
پسر دبیرستانی متعجب از دیده اش، دستی به چشم هایش خودش کشید و گفت:
-پسر من عقلم و از دست دادم یا یه پروژکتور قورت دادی و تو گلوت گیر کرده !
فلیکس به خنده افتاد و بدون باز کردن چشمانش گفت:
-تو خیلی باحالی باوا، الان توقع داشتم عین بقیه از ترس به خودت بشاشی.
مینهو پوزخندی زد:
-خب عجیب تراش و دیدم زندگی من خودش یه پا تراژدی مخلوط با وحشتِ!
فلیکس کمی ابرو هایش به هم نزدیک شد:
-پارنترتم عین خودت عجیبه نمی فهمم چرا مقاومت می کنه برای برگشت!
برای فلیکس سر زدن به دنیای مردگان دیگر به آسانی سر زدن به خانه ی خودش بود!
از وقتی که از آن چالش چندش آوری که چانگبین بدلی رقم زده بود، سر بلند بیرون آمده بود!
دیگر مجوز ورود به دنیای مردگان را داشت و با ذره ای تمرکز می توانست روحش را به آن جا پرواز دهد!
برای همین مثل بار اول نیاز به دراز کشیدن و خلسه ی کامل نداشت، می توانست در هر دو دنیا حضور ذهنی و فیزیکی داشته باشد.
فلیکس می دانست حتی اگر یک ساعت هم این جا چرخ بزند برای آن پسر دبیرستانی یک ثانیه می گذرد پس با خیال راحت دنبال معشوقه ی او گشت!
معشوقه او حسابی مشغول بیست سوالی بازی کردن و گفت و گو با دو شخصی که لباس قدیمی بر تن داشتند بود!
به طرز جالبی آن دو مرد قدیمی پوش دقیقا همان چهره ی پسر خفته در خواب و پسر تیزی که یک بار نشانش کرده بود، را داشتند!
فلیکس می دانست آن پسر به خاطر این که هنوز سوال در ذهنش دارد برای برگشتن مقاومت می کند!
پس اجازه داد ماموریت تکمیل ارضای کنجکاوی او به پایان برسد!
دست به سینه ایستاده بود و تلاش داشت با تفکر، رشته ی ارتباط خودش با آن دو پسر را پیدا کند، احساس می کرد اتصالی که از چشم های خودشان دور مانده بینشان برقرار است!
بالاخره روح پسر موفق شد تمامی جواب هایی که می خواست را در تورش گیر بیندازد و دیگر تمایل به دویدن دنبال سوال و گیر انداختن جواب بیش تر را نداشت و روحش تسلیم شد و اجازه داد فلیکس او را مکش کند و به دنیایی که باید در آن جا باشد برش گرداند.
درست در لحظه ای که می خواست خودش و او را با هم برگرداند، صدایی زیر گوش راستش نجوا کرد:
-امروز زیاد به محله ی من نزدیک شدی اما به خونم سر نزدی!
فلیکس فورا آن صدای آشنا را شناخت، لبخند کجی زد:
-انقد خونت بی مهمون شده که بچه می دزدی که شاید خانوادش بیان دنبالش خونت شلوغ شه؟
لوسیفر از این اخلاق فلیکس خوشش می آمد او بی پروا بود و شجاعتی مثال زدنی داشت.
حتی اگر شخص رو به رویش صد مرتبه از او بالا تر بود او ابایی از در افتادن با آن شخص نداشت؛ زبانش را کنترل نمی کرد و اجازه می داد روح سرکشش به طغیان بیفتد و با موجش به آن شخص سیلی بزند!
حتی وقتی یک نوجوان نوزده ساله ای که هنوز در جامعه هم پذیرفته نشده بود از فحش کشیدن و تهدید یک فردی که در اجتماع رتبه و رده ی بالایی داشت، نترسید.
لوسیفر با قاطعیت گفت:
-حرف دارم باهات!
فلیکس با قاطعیتی دو چندان بالا تر از او غرید:
-ولی من حرفی با تو ندارم وقت تنگه و منم یه ماموریت دارم!
لوسیفر با صدایی از خود مطمئن فوری جوابی که بهانه ی فلیکس را بخواباند داد:
- اون پسره با حمایت کائنات سفر ایمنی داشته ولی خودش از ریل خارج شده و زمانی که دنیای مردگان بفهمه اون قانون شکنی کرد و از حباب حمایت بیرون اومده؛ بهش حمله می کنه؛ پس فقط کافیه من زمان و از دنیای مردگان بگیرم تا اون تو امنیت بمونه!
فلیکس لب هایش را در داخل دهانش جمع کرد:
-منطقیه زمان مسئله اصلیه، ولی روح اون تو محدوده ی تو نیست!
لوسیفر ناگهان خود را پدیدار کرد و با لبخند مرموزی بشکن زد، بشکن زدن او مساوی شد با شکسته شدن تایم زمانی! همه چیز و همه کس در دنیای مردگان از حرکت ایستاد.
فلیکس با چهره ای مبهوت و ذهنی درگیر خیره بود به تصویر استپ خورده ی، مقابلش که شامل آن پسرک دبیرستانی هان جیسونگ و دو فرد رو به رویش که لباس هایی که به تاریخ پیوسته بود بر تن داشتند!
برای رها کردن ذهنش از آن سوال سر چرخاند و نگاهش را روی لوسیفر که شنلی سیاه بر تن داشت و کلاهش را جلو کشیده و یک داس هم در دست داشت ، انداخت:
-فقط بخش جهنم و آدماش مگه تحت کنترل تو نیست؟ چه طوری اون آدمایی که از همین فاصله هم می تونم بوی روح پاک و بهشتیشون و حس کنم و کنترل کردی؟
لوسیفر داسش را روی هوا تکان داد و با افتخار گفت:
-من حتی اگه طرد هم شده باشم هنوز سرشت فرشته بودن و دارم! من یه فرشته به دنیا اومدم و هیچ کس نمی تونه این و انکار کنه حتی دنیای مردگان!
فلیکس ابرویی بالا انداخت:
-پس روی هر دو طرف مثبت و منفی این دنیا کنترل داری! چون گذشته و حالت شامل هر دوش میشه!
لوسیفر لبخند پر افتخاری زد:
-همیشه از زرنگ بودنت خوشم میاد!
فلیکس که از لحظه ی ظاهر شدن لوسیفر متوجه استایل جدید او شده بود و حالا دیگر نگرانی که شامل آن پسر دبیرستانی می شد نداشت، با خنده به لباس های لوسیفر اشاره کرد:
-باز کانسپت کاسپلی هات و عوض کردی که! این بار زدی تو خط اساطیر یونان؟
فلیکس جزئی نگر بود و همیشه به همه چیز و همه کس ناخوداگاه دقت می کرد؛ این اخلاقش به خاطر این نبود که آن چیز ها برایش پر اهمیت هستند نه! او فقط نگاه تیزی داشت، از وقتی که زخم خورده بود مغزش همیشه حالت آماده باش داشت و به تمامی جزئیاتی که در اطرافش پراکنده بودند توجه می کرد تا اگر خطر احتمالی از زیر نظرش گذشت فوری متوجه شود و زنگ خطر را روشن کند!
البته جز این مسئله فلیکس بخش دیگری هم داشت و آن هم علاقه اش به خواندن شخصیت اطرافیانش بود! او می خواست اخلاقیات آن ها را مثل یک کتاب بخواند و از بر باشد چون معتقد بود شناخت آن ها قطعا به دردش می خورد!
و لوسیفر هم از این قضیه مستثنی نبود او شخصیت جالب و خواندنی داشت!
لوسیفر یک چرخ زد و گفت:
-فعلا تو نخِ هادس رفتم! بعدا شاید بخوام زئوس بشم!
از آن جایی که لوسیفر هیچ گاه عین آدم ها دارای چهره نبود اما می توانست خود را به اشکال متفاوت در بیاورد اصولا مانند آدم هایی که دنبال لباس و استایل جدید هستند او دنبال چهره ی جدید می گشت!
فلیکس می دانست مسئله های حل نشده ی زیادی با لوسیفر دارد اما دلش نمی خواست مستقیم سراغ آن ها برود، چون در ناخوداگاهش می دانست جواب آن مسائل چیست و به کجا ختم می شودند و کمی نسبت به آن جواب ها مردد بود و برای همین تمایل داشت از حل آن ها تا زمانی که می تواند کمی طفره رود و با این فرار و از سر باز کردنش برای خود تایمی بخرد برای فکر کردن و فهمیدن خواسته ی درونی و جواب دلخواهش!
فلیکس به اطرافش نگاه کرد، تا چشم کار می کرد توقف بود و بس هیچ موجودی جز خودش و لوسیفر متحرک نبود!
فلیکس روی زمین نشست به فضای خالی رو به رویش اشاره کرد و لوسیفر را خطاب قرار داد:
-نمی شینی؟
لوسیفر پیراهنش بلندش را در دست گرفت و به نرمی نشست، صورتش زیاد دیده نمی شد اما چشم های قرمزش به خوبی برق می زد!
فلیکس به این رنگ چشم ها عادت داشت، رنگ چشم های سایه هم همین بود!
تمام موجودات دنیای تاریک چشم هایشان به این شکل بود!
منتها در قرمزی بی انتهای چشم های آن ها نمی توانستی احساساتشان را بخوانی ! زیرا در عمق آن چشم هایی که هاله ی آتش و خون داشتند هیچ چیزی جز فطرت تاریکشان دیده نمی شد!
آن چشم ها نماد وجودیت آن ها بود، نه احساساتشان!
برای همین فلیکس در برابر اهالی دنیای زیرین و تاریک، ترجیح می داد از حرف ها و رنگ هایشان، افکار و احساسات درونی اشان را بخواند و اصلا به آن چشم های گمراه کننده که هیچ مفهوم خاصی جز تعلق آن ها به دنیای زیرین را نشان نمی داد، نگاه و توجه نمی کرد!
لوسیفر داسش را روی زمین خوابانده بود و با دست آن را به عقب و جلو قل میداد، بعد از چن بار تکرار کردن این حرکت سر بالا آورد:
-تا کی می خوای نگاهت رو من باشه ولی فکرت جای دیگه؟
فلیکس دستی به صورتش کشید تا به خود بیاید و با پایین آمدن دستش، افکارش هم پایین فرستاد و اجازه بالا کشیده شدن و رسیدن به عرشه ی خودنمایی را به آن ها نداد!
دستی به داس لوسیفر کشید و با لبخند گفت:
-تو این مدتی که میشناختمت سه تا کانسپت ازت دیدم!
لوسیفر سرش را بالا برد و به آسمان نمادین بالای سرش خیره شد:
-انقدر تو سال های تموم نشدنی عمرم رنگ عوض کردم که حتی یادم نمیاد چه پوسته و جلد هایی تنم کردم!
فلیکس دستش را سمت نوک تیز داس برد و همان طور که با احتیاط آن را لمس می کرد گفت:
-شش ساله میشناسمت تو سه سال اول تو فازِ موجودات خیالی بود، گرگینه، خوناشام،جادوگر، پری دریای،الف و کلی چیز دیگه!
لوسیفر که هیچ گاه هم صحبتی نداشت و اصولا تنهایی تفریح می کرد، برای اولین بار کسی را داشت که راجب تیپش با او حرف بزند، با ذوق گفت:
-استایل خوناشام و از همه بیش تر دوست داشتم!
تو سه سال بعدیش تو فازِ سلبریتی ها بودی، از مدلینگ ها گرفته تا خواننده ها و ورزشکار ها و نقاش ها و بازیگر ها و حتی نویسنده ها!
لوسیفر از یادآوری سال های گذشته لبخندی زد، این که کسی با این همه دقت زمان نه چندان دور او را یادش باشد حس خوبی داشت:
-اون قهرمان اسکیت روی یخ و بالرین همیشه برنده این دو نفر جز فیوریتام بودن!
زن و مرد پیر و جوان اصلا این چیز ها برای لوسیفر ملاک نبود، او هر چیزی و هر کسی که می خواست می شد و از این تنوع طلبی و تغییراتش لذت می برد!
فلیکس با لبخند تلخی گفت:
-فکر نکنم بتونم پایان دوره ی جدید کانسپتی که شروع کردی و ببینم و بهمم چن تا از اساطیر یونانی قراره بشی!
لوسیفر با صدایی شوکه گفت:
-می خوای تسلیم کائنات بشی؟
فلیکس به او زل زد:
-خودت چی فکر می کنی؟
لوسیفر دستش را روی چانه اش کشید:
- تو اگر به بن بست برسی از هیشکی نردبون قرض نمی گیری برای رد شدن از اون مانع ترجیح می دی یه تنه تونل بکنی و مسیر خودت و بسازی...
پس قرار نیست راهی که من و کائنات نشونت می دیم و بری!
فلیکس لبخند پررنگی زد:
-فکر می کردم فقط خودم خوب میشناسمت اما میبینم که تو هم من و خوب میشناسی!
لوسیفر دستشش را زیر چانه اش زد:
-من تو این شش سال تو رو رفیق خودم می دیدم! شناختن دوستت یه چیز عادیه!
فلیکس بی خیال دوره کردن داس با لمس دستانش شد و سر بالا آورد:
-برای من تو فقط یه همکار بودی! رفیق ها پشت همن تو سختی ها هوای هم و دارن! ققط شناخت به تنهایی برای دوستی کافی نیست! تو، توی شرایط سختم، با دزدیدن بچم و ترسوندن عشقم و انداختنش تو چاه نشون دادی هیچ جوره رسم رفاقت رو بلد نیستی!
لوسیفر چند قرنی می شد که تنها بود و با این تنهایی مشکلی نداشت اما فلیکس او را با بعد جدیدی اشنا کرده بود او مزه ی رفیق داشتن و تنها نبودن را چشیده و به مذاقش خوش آمده بود، بنابراین نمی توانست به ناگه آن مزه شیرین را از دست بدهد و خود را نسبت به آن ترک دهد، پس با مظلومانه ترین حالتی که از او بعید بود گفت:
-پس یادم بده!
فلیکس دستش را زیر چانه اش زد:
-رفیق ها باهم رو راستن چیزی و از هم پنهان نمی کنن! بهم بگو چه خوابی برام دیده بودی و چه پیشنهادی داشتی؟
لوسیفر با نگاهی مشکوک به او زل زد:
-ولی من همیشه رفتار های سوبین و زیر نظر داشتم تا ببینم چه طوری بهترین و تنها رفیق تو شده! اون با تو رو راست نبوده!
فلیکس سری تکان داد:
-اون با پنهون کاریش جون من و نجات داد، من می خواستم بعده کشتن اون مرد، خودم و بکشم برای همین اون و قایم کرد تا من این همه سال به عشق پیدا کردن اون و تموم کردن کار نیمه تمومم زندگی کنم! اون احساسات صادقی داشت...
لوسیفر خوب بلد بود با کلبد شکافی مو را از ماست بیرون بکشد:
-هنوزم هدفت از زندگی همونِ؟
فلیکس سری به نشانه ی منفی تکان داد:
-هر کسی که قصد خودکشی داره حواسش به یه چیز نیست این که اگه فرصت زندگی و از خودش بگیره، زندگی نمی تونه فرصت های جدیدی و بهش بده!
لوسیفر جواب این سوال را می توانست حدس بزند اما باز هم پرسیدش چون می خواست آن جواب را از زبان فلیکس بشنود:
-اون فرصت ها چی بودن؟
لبخندی عمق دار و پر از حس های عمیق روی لب فلیکس جا خوش کرد:
-اگر من اون روز به هدفم می رسیدم هیچ وقت نمی تونستم چانگبین و ببینم و بفهمم عشق چیه!
اگر خودکشی می کردم هیچ وقت نمی فهمیدم این تاتویی که بهم قدرت میده، از تاریکی درونش که از خواسته ی عمیق من تشکیل شده، موجودی تو دنیای تاریک به دنیا اومده، اون موجود تاریک ثمره ی معامله ی من با دنیای زیرین بود!
نتیجه خواسته های تاریک قلب من و مردن انسانیت من تو دنیای دیگه باعث به دنیا اومدن اون شد ! پایان فلیکس معصوم شد شروع سایه ای که خواسته ی تاریک فلیکس جدید و نشون می داد!
اگر اون روز می مردم و روز ها نمی گذشت، نمی فهمیدم اون فقط یه سایه عادی که بعد شکل گیری تاتو شکل گرفته نیست! نمی فهمیدم قراره بعد شش روز تکامل پیدا کنه و ادارک به دست بیاره و بشه یه موجود زنده که من به وجودش آوردم و باعث و بانی به دنیا اومدنشم!
لوسیفر سری تکان داد:
-حدسم درست بود فرصت های جدید تو بچه داشتن و عشق داشتن بود! اگر خودکشی می کردی نه پدر بودی نه عاشق ! تازه منم فرصت نمی کردم بشناسمت و سوگولیم نمی شدی و باید تو حلقه ی تکرار می سوختی!
فلیکس به خنده افتاد:
-یعنی الان اگه جهنمی شم قرار نی مجازات شم؟ چون سوگولی پادشاهشم؟
لوسیفر چشم هایش را چرخاند:
-هر کی این و بشنوه براش وسوسه کنندست و هوس می کنه تو انواع گناه ها غلت بخوره چون مهم نیست تا کجا تو گناه غرق شه کلید نجات تو دستشِ!
فلیکس لب هاش را کج کرد :
-درسته!
لوسیفر لبخند کجی زد:
-ولی تو این طوری نیستی!
لب های فلیکس کش آمد:
-بازم درسته!
لوسیفر که فهمید اکثر برداشت هایش از شخصیت فلیکس درست است با اعتماد به نفس دنباله ی حرفش را گرفت:
-تو از مجازات شدن ترسی نداری و همین الانش هم برای خودت محدودیتی تو خطا رفتن نمی دیدی! تو خط و مرز های خودت و داری و قانون خودت و ساختی ! پس این وعده ی من هیچ تغییری و تو رفتارت ایجاد نمی کنه!
فلیکس شروع به دست زدن کرد:
-تا قبل این ملاقتمون، فکر می کردم فقط خودم تو اسکن کردن شخصیت بقیه استادم!
لوسیفر با غرور و خود شیفتگی گفت:
-من تو هر زمینه ای استادم!
فلیکس نتوانست تیکه نیدازد:
-تو هر مسئله ای جز رفاقت!
لوسیفر ریشخندی زد:
-اگه منم بتونم عین سوبین باعث شم فرصت های جدیدی به دست بیاری اون وقت یه رفیق واقعی میشم برات؟!
شاخک های فلیکس به کار افتادند، این سیگنالی که آنتتن هایش را به کار انداخته بود، سیگنال کارآمدی به نظر می رسید:
-این فرصتی که ازش دم می زنی در اصل همون پیشنهاد معامله ای که از راه های مسخره می خواستی بهم بدیش؟!
لوسیفر داسش را در دست گرفت و از جایش بلند شد:
-تو آدم لجبازی هستی راحت نمی تونستم مجبورت کنم بشینی و به حرفام گوش بدی!
دست هایش را بهم کوبید و سایه به ناگه کنار فلیکس ظاهر شد! با این تفاوت که عین مجسمه شده بود دیگر فقط یک نور نبود و انگار ابعاد داشت!
فلیکس با دیدن این که سایه نیمه دیگر بدنش را دارد ابروهایش بالا پریدند!
فلیکس دستی به گردنش کشید، پوست دستش، می توانست حس کند که دیگر خبری از جای زخم نیست!
سایه هم مانند مجسمه فقط از جایی به جای دیگر منتقل شده بود و زمان برایش در حالت استپ بود.
فلیکس ناخوداگاه دستش را روی صورت بی چهره ی او کشید و به طرز باورد نکردنی توانست برای اولین بار او را لمس کند!
شوکه سمت لوسیفر چرخید، لوسیفر با دیدن حدقه ی بیرون زده ی چشمان او به خنده افتاد و گفت:
-این فقط یه تجسم که من بهت دادم؛ میدونم ارزوت این که بهش جسم بدی!
فلیکس نمی دانست این اخرین فرصتش است یا نه پس رو به روی سایه قرار گرفت و دست هایش را گشود و او را در آغوش کشید.
فشار دست هایش را تنگ تر کرد و سرش را روی شانه ی او گذاشت!
سایه دقیقا هم قد او بود، دستش را روی سر او کشید و لب زد:
-فکر نمی کردم انقد بلند باشی همیشه روی زمین یا در و دیوار سایه می نداختی و نمی شد قد و بالات و فهمید!
فلیکس روی پاهایش ایستاد و دقیقا بالای سر او را بوسید...
دوباره در حالت عادی ایستاد و زمزمه کرد:
-این سر باید موهای نرم و ابریشمی داشته باشه!
دستش را روی صوت او گذاشت:
-این صورت باید یه چهره جذاب عین باباش داشته باشه!
دستش را روی پلک بسته ی او کشید:
-این چشم هایی که عاشق دیدن دنیان باید بیش تر از این ها سیر شن!
سمت لوسیفر چرخید و با نگاهی راسخ و احنی مطمئن گفت:
-پیشنهادت و بگو!
لوسیفر شادمان شد از این که نقشه اش برای تحریک کردن فلیکس به شنیدن معامله اش جواب داده بود...
داسش را روی زمین کوبید و همین حرکت باعث شد لوکیشن آن ها ورق بخورد و از جای دیگر سر در بیاورند!
انرژی سفید و نورانی در یک قفس غول پیکر گیر کرده و دور تا دور آن انرژی گوله شده ی دایره شکل با زنجیری بسته شده بود!
فلیکس به محض بو کردن آن انرژی ماهیت او را شناخت و با بهت گفت:
-ارباب ماه!
صدای ارباب ماه در ذهنش پیچید:
-حالا فهمیدی چرا بعد خیانت بزرگت بهم سالم موندی؟
آن قدر بلا و اتفاق بر سر فلیکس سیل وارانه می بارید که تمام وقایع در هم قاطی شده و فلیکس نمی توانست تشخیص دهد این خیسی زیر سر کدام قطره است!
برای همین به کل فراموش کرده بود که ارباب ماه به طرز عجیبی بعد از گذشت بیست و چهار ساعت هیچ بلایی به قصده تلافی گشنگی کشیدن و خیانت دیدن، بر سر او نیاورده است!
لوسیفر با داسِ در دستش ضربه ای آرام به زنجیری که ارباب ماه را در بند کشیده بود زد، همین برخورد یواش صدایی نسبتا گوشخراش را برای لحظه ای ایجاد کرد، چهره ی لوسیفر پر از غرور شد:
-من ارباب تمامی موجوداتِ دنیای تاریکم، کائنات نمی تونه تو محدوده ی من دخالت کنه اما سرک می تونه بکشه برای همین با دادن بخشی از نیروی تاریکت به عشقت، حواس پرتی برای به زنجیر کشیدن ارباب ماه ایجاد کردم!
فلیکس از این نقشه ی زیرکانه به وجد آمد و شگفت زده گفت:
-پس تو ذهنشون و با الوده شدن پسر منتخبشون به نیروی تاریک مشغول کردی تا چشمشون جای خالی ارباب ماه و نبینه!
ارباب ماه از خشم به خروش افتاد فلیکس می توانست طغیان یک انرژی شدیدا نورانی را که در خود م یپیچد را ببیند ...
لوسیفر انگار که یک سگ وحشی را به قلاده کشیده باشد دستش را روی آن انرژی گذاشت:
-هیششش آروم باش ، بشین سر جات!
ارباب ماه حسابی از او حساب می برد، فوری آرام گرفت!
لوسیفر سرش را سمت فلیکس چرخاند به او زل زد و با خنده گفت:
-افسونت و می بینی فلیکس؟ تو هرم و زیر و رو کردی! ارباب ماه به تو قدرت میده ولی از قدرت من می ترسه و قدرت برتری که اون ازش می ترسه شیفته روح قوی و خاص تو شده و حتی داره بهت خدمت می کنه!
فلیکس چشم هایش را درشت کرد و ضربه ای به پیشانی اش زد، با پایین آوردن دستش حرف گیر کرده در گلویش را بالا فرستاد:
-ازم خواستی یادت بدم اوکی بیا با این شروع کنیم که کمک کردن به کسی که رفیقت می دونیش نه لطفه که منتی بالاش باشه، نه نوکری کردن و خدمته ! اسمش رفاقت کردن در حق رفیقِ!
لوسیفر به ارباب ماه تکیه داد و چند ضربه ای به او زد:
-پسر جالبی به خاطر زنده شدن تو ، به تورم خورد، کاری می کنم بی درد به لای همون کاغذای کتاب برگردی!
فلیکس دستش را پشت گردنش کشید:
-به این سادگیا نیست! برای پس گرفته شدن جونی که بهش داده شده من باید از ته قلبم پسش بزنم و با اعماق وجودم بهش پشت کنم و دیگه اون و به خدایی خودم نشناسم!
لوسیفر با نگاهی موشکفانه ای به فلیکس زل زد:
-تنها دلیلت برای نیاز داشتن به قدرت، انتقامت بود! الان اون سیاست مدار و پیدا کردی، بعده تکمیل هدفت می تونی این قدرت و ول کنی!
فلیکس قاطع گفت:
-نمی تونم!
لوسیفر احساس می کرد معادله هایش از برداشت هایش از فلیکس جور در نیامده، انتظار شنیدن این حرف را نداشت، مبهوت پرسید:
-چرا؟
YOU ARE READING
Dark moon 2
Fanfictionماه تیره ( فصل دوم) کاپل :چانگلیگس ژانر : فانتزی، رمنس تراژدی، معمایی خلاصه: فلیکس مدیر شهربازی" صدام بزن" که هدف اصلی این شهربازی بر می گرده به قرار دادی که فلیکس با شیطان بسته و باید در ازای پایدار موندن قرار داد، خدماتی به ماه تاریک ارائه بده... ...