(معصومیت رها شده)
نگاه فلیکس قفل بود روی مرزی که به شکل یک نور طلایی ، کاملا آگاهت می کرد که پایت را از کجا فراتر نمی توانی بگذاری!
صدای آشنایی خطاب قرارش داد:
-یه جور زل زدی بهش که انگار باره اول می بینیش!
فلیکس سرش را بالا آورد و به پسر بچه ای که پوست سفیدش به خاطر غبار های سیاه نشسته رویش تیره به نظر می رسید نگاه کرد:
-به لطف تو هر شب می بینمش ، زیباییش ستودنیه!
پسر بچه، آدم آهنی اش را از همان تک پایی که برایش باقی مانده بود سفت گرفته بود ، مشتش دور پای عروسک سفت تر و تنگ تر شد و با خشم غرید:
-من نمی خوام یه رویای زیبا برات بسازم می خوام این مرز برات بشه کابوس!
فلیکس ابروهایش را بالا انداخت:
-خب انتخاب تصویرت اشتباه بود اخه ورودی جهنم و خوشگل ساختن! شاید اگه توش و ترسناک تر ساخته باشن و نشونم بدی، بتونی یه کابوس برام بسازی!
پسرک انگار نه انگار که زیر پایش پر از گدازه است با خیال راحت چهار زانوی روی زمین نشست:
- اون تو چیز ترسناکی وجود نداره!
فلیکس سری تکان داد و به پوست ران پسرک که در آن شلوارک مشکی قابل دید بود زل زد:
-خب وقتی از سوختن خودت نمی ترسی طبیعیه سوختن بقیه برات ترسناک نباشه!
پسر بچه عروسکش را نوازش کرد:
-این جا کسی نمی سوزه و آتیش فقط نمادینِ، نشونیِ از دنیای زیرین؛ زیر زمین هم گدازه باید باشه، اما روح و نمی سوزونه!
فلیکس پیشانی اش را خاراند:
-پس جهنمی که تو گناهات می سوزی فقط یه افسانه است؟
پسرک سرش را بالا آورد و با چشم های نافذش به چشم های فلیکس خیره شد:
-افسانه ها یه چشمه ای از حقیقت دیده نشدن!
در چهره ی این لحظه ی فلیکس کنجکاوی به طور واضحی مشهود بود، تن صدایش را کمی پایین آورد:
-پس چه طوری مجازات میشن می تونی به من لوش بدی؟!
پسر بچه شانه ای بالا انداخت:
-بخشی از تو این جا زندگی می کنه و همه چیز و می دونه پس فکر نکنم گفتنش ایرادی داشته باشه.
فلیکس بشکنی زد و هیجان زده گفت:
-پس رو کن ببینم اطلاعاتت ارزش فروختنش به کلیسا ها رو داره یا نه!
پسر بچه انگار که دارد قصه ی شبش را برای کسی تعریف میکند قصه ای که آن قدر آن را شنیده که زیر و بمش را از بر است با تبحر خاصی روون و قابل فهم حقیقتِ خوابیده در مجازات را به زبان آورد:
-این جا آدما تو حلقه ی تکراره لحظه ی گناهشون گیر می کنن و به جنون می رسن! زمان خلاصی و شکسته شدن این تکرار بی پایان هم به مقدار صحنه های گناه و سنگینیشون بستگی داره!
فلیکس هیجان زده دست هایش را بهم کوبید:
-این که بهشت منِ، حاضرم تا ابد تو لحظه ی شکنجه ی اون مردک یا اوقات پر ابهتم تو مراسم های ماهِ کامل زندگی کنم!
پسر بچه لرزی به بدنش نشست:
-موهای بدنم سیخ شد؛ من از این جا نمی ترسم ولی از تو چرا! تو واقعا ترسناکی!
فلیکس با لبخند عمیقی، درست پشت خط مرزی همانند پسر، چهار زانو نشست:
-اگه این جا نمی ترسونتت چرا انقدر دنبال فرار ازشی؟
پسر بچه سنگی که از دون در حال ذوب شدن بود را در دست گرفت:
-کی گفته ادما فقط وقتی احساس خطر کنن و بترسن فرار می کنن؟
فلیکس دستش را زیر چانه اش زد:
-دلیل دیگه ای واسه فرار وجود نداره!
پسر بچه سنگ را به نقطه ی غیر مشخصی پرتاپ کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد:
-ادم ها وقتی که حس کنن به جایی تعلق ندارن هم ، سمت جایی که بهشون حس خونه بودن رو بده فرار می کنن!
فلیکس که متوجه هدف پسرک شده بود پوزخندی زد:
-وقتی مامان مرد، خونه ی توهم خراب شد، تو به همین جا تعلق داری دنیای مرده ها، تو هم زیر اون خرابه ی دنیایی که رو سرم اوار شد، دفن شدی! دنبال راه برگشت نباش!
پسر بچه از جا بلند شد و جیغ کشید:
-ولی تو زنده ای و منم بخشی از توعم نباید من و دور مینداختی!
فلیکس با دست اشاره ای به عروسک کرد:
-شکسته بندازش دور، من خیلی وقته ازش گذشتم چرا بی خیالش نمی شی؟
پسر عروسک را سفت بغل کرد و با چشم هایی ناباور و اشکی گفت:
-ولی این و مامان خریده و یادگاریه، حتی اگه شکسته باشه توش پر خاطره است چه طور تونستی ازش بگذری!
فلیکس همان طور که خاک نشسته روی شلوارش را با دست تکان می داد جواب داد:
-دیدی تو بخشی از من نیستی!
پسر بچه فریاد کشید:
-هستم!
فلیکس با آرامش لب زد:
- من و تو خیلی باهم تفاوت داریم!
پسر بچه بغض کرد و خشک زده نالید:
-من توعم تو منی ! من و تو مکمل همیم باهم فرق نداریم!
لب های فلیکس کش آمد:
-درسته ولی تا حدی! چون همیشه قطب های مخالفن که هم و تکمیل می کنن نه قطب های مشابه!
پسر بچه بدون رها کردن عروسک دست های مشت شده اش را روی گوشش گذاشت و فریاد کشید:
-نه نمی خوام حرفای دروغت و بشنوم!
اشک های پسرک بی مهابا پایین می ریخت!
فلیکس سر تاسفی تکان داد و دوباره با دست اسباب بازی را نشانه گرفت:
-اگه می خوای ثابت کنی منی بندازش دور!
پسر بچه فریاد مخالفت سر داد:
-نههه!
با صدایی خفه و ناراحت لب زد:
-ولی اگه من تو نیستم پس کیم؟
فلیکس با آرامش خاطر لب باز کرد و مطئمن و پر اعتماد به نفس حرفش را بیان کرد:
-تو یه فلیکس ضعیفی که گذشته اش و بغل می کنه وقتی زمین می خوره میشینه سر جاش و جز گریه کاری ازش بر نمیاد، منتظره یه دستی که بلندش کنه!
پسر بچه بینی اش را بالا کشید و دست های مشت شده روی گوشش را پایین انداخت در هر صورت که صداها را می شنید و دیگر نیازی به وانمود نداشت:
-پس تو کی؟
فلیکس با انگشت اشاره به تخ تخت سینه اش زد:
-من؟ من فلیکسی ام که جای این که بنده ی گذشته اش شه اون و قفل و زنجیر می کنه و رو به جلو حرکت می کنه و اشک گذشته ای که زمینش زده رو در میاره! من فلیکسی ام که یه تنه دنیا رو حریفه و نیاز به هیچ کسی نداره!
پسر بچه عروسکش را روی زمین کوبید:
-من وجدان، معصومیت و انسانیت توعم بدون من نمی تونی یه آدم درست و کامل باشی!
فلیکس نیشخندی زد و سه انگشتش را بالا برد:
-سه تا چیز و تو گوشت فرو کن!
از جا بلند شد و یک قدم از مرز دور شد و یک انگشتش را پایین انداخت:
- آدم درستا تو اون دنیایی که هیچیش درست پیش نمیره دووم نمیارن، پس نمی خوام آدم خوبی باشم!
دومین قدم را به قصد دوری برداشت و انگشت دومش همزمان سقوط کرد:
-هیچ آدم کاملی وجود نداره اگه وجود داشت دیگه آدم نبود قدیس یا فرشته بود!
برای سومین بار عقب گر کرد و سومین انگشتش را جمع کرد:
- آدم ها حتی بدون داشتن روح هم می تونن وجدان داشته باشن این بهم سر قربانی هایی که دادم ثابت شده! پس قرار نیست هیچ وقت یه حیوون صفت شم چون حده آدمیت و میدونم!
پسر بچه دستش را بالا آورد:
-نه یه لحظه وایستا!
پاهای فلیکس از حرکت ایستاد و پسرک از فرصت توقف او استفاده کرد و فورا گفت:
-اگه روح یه آدمی که تو این بعد گم شده رو سمت بدنش هدایت کنی دیگه هیچ وقت پا پیچت نمیشم که برم گردونی!
فلیکس با حفظ همان فاصله روی زمین نشست:
-جالب شد، چرا می خوای بهش کمک کنم!
پسر بچه چند قدم برداشت و عروسکی که خودش پرت کرده بود را از روی زمین برداشت، همان طور که سعی داشت با لباسش خاک نشسته روی آن را پاک کند گفت:
-با این که خودش گم شده بود با دیدن من توی ورودی این غار دلش سوخت و خواست نجاتم بده!
فلیکس با طعنه گفت:
-می گفتی جای من از مرز رد شه بشه شوالیه ات و دستت و بگیره از جهنم فراریت بده!
پسر بچه لبخند مرموزی زد:
-بهش گفتم کسی که باید نجاتم بده تو نیستی!
فلیکس شروع کرد به دست زدن:
-مبارکه! پس کسی ام برای نجات دانت مد نظر داری!
پسر بچه لبخندی زد:
-آره تو!
فلیکس بریده بریده خندید، انقدر این مسئله به نظرش مسخره بود که حتی نمی توانست درست حسابی بخندانتش:
-من همچین اشتباهی نمی کنم!
پسر بچه لبخند مرموزانه ای زد:
-فکر می کنی من باعث ضعفتم اما همین الانشم بدنت تو اون ماشین با کسایی محاصره شده که حاضری به خاطرشون به من سر بزنی و اون وقت که می فهمی من نقطه ی قدرتم نه ضعفت!
فلیکس با شنیدن این حرف دلهره ای روی دلش نشست و وقنی به خودش آمد گونه اش تر شده بود!
با صدایی خسته گفت:
-فقط اسم و مشخصات اون آدم و بده و خفه شو و دست از سرم بردار قراره با صاحب خونت میتینگ داشته باشم سرم شلوغه!
پسر بچه فورا کل اطلاعات شخص را روی دایره ریخت:
-هان جیسونگ، یه دانش آموزه دبیرستانی، الان توی سئول تو بیمارستان گروه ام دی بستریه !
فلیکس با انگشت روی شقیقه اش ضربه زد:
-اوکی یادم می مونه!
فلیکس به محض این که چشم باز کرد چشم های نگران چانگبین را رو به روی خودش در کم ترین فاصله ی ممکن دید...
لبخندی زد و ناغافل سرش را جلو برد و ابتدا بوسه ای زیر پلک راست چانگبین زد و سپس راه کج کرد و بوسه ای دیگر زیر پلک چپ او به جا گذاشت:
-چشمای نگرانت وسوسه ام کردن! اخه داد می زدن که دارم واست مهم میشم!
چانگبین دستش را روی قلبش گذاشت و چند بار پشت هم پلک زد:
-قلبم ریخت... مضری واسم نفسم و بند میاری تپشم و بهم می ریزی!
فلیکس تک ابرویی بالا انداخت و چانه ی تیز چانگبین را بین دستش گرفت و با حرکات نرم انگشتش آن را به بازی گرفته و نوازش می کرد:
- ادما خطر و ریسک کردن و دوست دارن چون به هیجان میارتشون، می خوای این ریسک و قبول کنی؟
چانگبین دست فلیکس را بین دستش گرفت و آن را از چانه اش جدا کرد:
-باید روش فکر کنم چون تو حتی برای سلامتِ روح و روانم هم یه تهدیدی ! رسما داری با کارات به جنون می کشونی من و!
سوبین تصنعی سرفه کرد:
-ببخشید که جو عاشقانه اتون و مجبورم لگدمال کنم!ولی کسی می دونه سایه کجاست؟ قرار نبود با فلیکس باشه؟
فلیکس دستش را از بین دست چانگبین بیرون کشید و با کف دست به تخت سینه ی او که رسما رویش خیمه زده بود ضربه زد تا او را به عقب هل بدهد، با صدایی متعجب گفت:
-با من چرا؟ گم شده؟
فلیکس انگشت اشاره اش را زیر بینی اش کشید:
-بوش و حس نمی کنم!
احساس سردرگمی می کرد... سرش را عصبی و بی دلیل خاراند و به تله پاتی متوسل شد:
-کدوم گوری؟
جز سکوت مطلق جوابی گیرش نیامد!
فلیکس برافروخته به ساعت نگاه کرد و سپس نگاه نا امیدش را به ماه که در تاریکی آسمان می درخشید داد:
-می دونم شبا قدرت من خاموش میشه اما این یه بار و بی خیال قانونت شو !
فلیکس صدایی از ارباب ماه را نشنید فقط جواب او را حس کرد یا بهتر بود بگوید الهامی بی صدا داشت و احساسات ارباب ماه روی ذهنش نشست بدون رد و بدل شدن کلمه ای حس او را خواند.
سوبین تنها کسی بود که متوجه می شد قانون شب چیست و چرا فلیکس خیره به ماه از قانون حرف می زند ، چانگبین و بیول هنوز به تمام اسرار فلیکس عادت نداشتند.
سوبین با چهره ای سوالی به فلیکس زل زد:
-چی شد؟
فلیکس عصبی نفسش را بیرون فرستاد:
-هنوز قضیه ی مراسم بهش فشار میاره و شاکیِ حتی همت نکرد دهنش و باز کنه فقط مخالفت شدیدش بهم فهموند!
چانگبین با دیدن چهره ی آشفته فلیکس با صدایی گرفته جواب داد:
-فکر کنم بدونم کجاست !
فلیکس بطری آب معدنی را بی درنگ بالا برد و اجازه داد تمام قطرات آب به سمت سر و صورتش هجوم بیاورند و او را مملو از حس خیسی کنند.
سرش را به چپ و راست تکان داد و موهای به پیشانی چسبیده اش با این حرکت روی هوا معلق شدند و تاب خوردند.
دسستش را بالا برد و از انگشت هایش به جای شانه، برای عقب راندن موهایش ، بهره برد.
چانگبین دستش را روی شانه ی او گذاشت و با فشردن آن سعی کرد به او آرامش خاطر دهد.
فلیکس برای لحظه ی کوتاهی به صورت او خیره شد و لبخند کم رنگی زد...
چانگبین با بالا بردنِ دستش و فرو کردن انگشت هایش در موهای خیس فلیکس به قصد نوازشی که منجر به بهم ریختگی موی او می شد، به فلیکس نشان داد که متوجه ی لبخند شیرین او شده و قصد دارد در این لحظات سخت به او حس دلگرمی بدهد تا کم تر احساس سردرگمی و تنهایی کند.
در زمانی که آن دو پسر سعی داشتند با تکیه بهم، احساسات منفی را از خودشان دور کنند، زوجی که دیگر زوج نبودند اما دلشان برای روز های زوج بودنشان لک می زد منتها سوتفاهم ها و کینه ها هر کدام سنگی شده و سدی برای جدا سازی آن ها از هم ساخته بودند؛ همچنان در ماشین که یک درش باز بود؛ نشسته بودند.
بیول با هر بار دیدن دست و صورت خودش در آیینه به یاد بدن کبودش در سال های پیش می افتاد، به یاد کتک های بی دلیلی که می خورد و می شد دلیل تنفرش از زندگی!
سوبین دست سالمش را دور کمر بیول انداخت و او را سمت خودش کشید، بیول سعی در مقاومت داشت ولی زورش به سوبین نچربید، پسر چند ضربه ی آروم به پای گچ گرفته اش زد:
-دراز بکش!
بیول با آویزان کردن چهره اش نارضایتی اش را به رخ کشید:
-نمی فهمم الان قصدت ازار دادن من یا خودت؟
سوبین کمر او را رها کرد و سعی کرد با دست سالمش سوییشرتش را در بیاورد همزمان با مشغول بودن دست هایش، لب هایش هم به جنبش افتادند:
-هیچ کدوم فقط می خوام ارومت کنم،عین قدیما!
بیول آهی از ته دل کشید:
-قدیما دیگه تموم شده!
سوبین شنیدن این حرف را شکست در پیشنهادش برداشت کرد برای همین دست از تلاش برای در آوردن سویشرت نازکش برداشت، اما طی یک حرکت غافلگیرانه بیول سعی کرد برای در اوردن آستینش به او کمک کند...
بعد از این که سویشرت را از تن او درآورد روی پای سوبین دراز کشید و سویشرت را روی سر خودش کشید به دلیل نازک بودن آن صدایش به خوبی شنیده شد:
-قدیما تموم شده ولی ما و احساساتمون هنوز تموم نشده!
سوبین دست بیول را بین دستانش گرفت می دانست هر وقت که او حس بدی دارد دلش می خواهد کسی کف دست او را مالش دهد انگار این کار کمک شاخصی به ثبات روانش و خوابیدن استرسش، می کند.
با این حال حرفی که به لب آورد آن چنان آرامش دهنده نبود :
-باید خودت و اماده کنی برای اوردن هر توضیح و دلیل یا حتی بهونه ای که اون دروغ بزرگت و توجیح کنه!
بیول بعد شنیدن این حرف دستش را از دست سوبین بیرون کشید و ازز روی پای او بلند شد...
از ماشین بیرون زد و سویشرتی که در دستش بود را دور شانه ی خودش پیچید و آستین هایش را جلوی سینه اش گره زد...
به چانگبین و فلیکس که بی حرف به کاپوت تکیه داده بودند و به نقطه نامعلومی در مقابلشان خیره بودند، نزدیک شد.
با وجود شنیدن صدای قدم هایش هم حتی سرشان را نچرخاندند، انگار ذهنشان درگیر تر از این حرف ها بود.
بیول لب هایش را بهم مالید و با تردید پرسید:
-میشه بدونم منتظر چی هستیم؟
فلیکس با چشم هایی که نگاهی خوفناک در آن خفته بود به او نگاه کرد و با جدی ترین لحن ممکن پاسخ داد:
-منتظر این که من تصمیم بگیرم برم اون تو و یک بار برای همیشه تکلیفم و با لوسیفر مشخص کنم و سایه رو پس بگیرم یا به حرف روح و معصومیتم گوش بدم و یکی و که لب مرگه رو نجات بدم!
بیول تک ابرویی بالا انداخت و با کشیدن دو لبه ی آستین گره را تنگ تر کرد:
-دقیق نمیدونم منظورت چی بود اما یه چیز و خوب میدونم اینه که تو اصلا از قهرمان بازی خوشت نمیاد.
نیشخندی روی لب فلیکس نشست،بشکنی زد:
-آفرین!
فلیکس تکیه اش را از ماشین برداشت:
-اما حسم بهم میگه که هم اون ادم هم روحم قراره یه جایی به کارم بیان و بهتره اونا رو به خودم مدیون کنم!
چانگبین متعجب بازوی فلیکس را گرفت و او را به سمت خودش برگرداند:
-مطمئنی؟ من فکر کردم الویتت همیشه سایه اس!
فلیکس پوزخند عمیقی زد و موهایش را با دست به عقب هل داد:
-من بازی رو بلدم می دونم چه حرکتی باید بزنم تا تمام ورق ها به نفع من و هم تیمی هام برگرده! من اون مهره فدا کاری که زانو می زنه و از خودش می گذره تا بقیه پا روش بزارن و ازش بالا برن نیستم، من خودم و به قله می رسونم و دستم و برای بالا کشیدن بقیه دراز می کنم!
بیول با رضایت سرش را تکان داد و این حسش به دستانش منتقل شد و شروع کرد به دست زدن:
-واو کاش یکم از این انتخاب های درستی که هیچ کس و به خاک نشونه و به سود همه باشه رو به رفیقتم یاد می دادی!
اشاره ی دقیق و منظور داری به گذشته داشت، به این که سوبین بلد نبود تعادل بین رفاقت و عشق را حفظ کند و برای نجات فلیکس دل او را شکانده بود!
فلیکس اما دنبال شنیدن تحسین نبود، به ساعتش خیره شد و گفت:
-جاده خلوته، رسیدن به مرکز شهر فقط نیم ساعت زمان می بره!
فوری سمت جایگاه راننده حرکت کرد و همان جا نشست همان طور که استارت می زد گفت:
- سوبین تو پیاده شو باید حواست به اون عوضی که انقدر به حمایت ازش علاقه داری باشه ، چون برای خلاص شدن از این مخمصه نیازش داریم!
شیشه را پایین داد و سرش را بیرون آورد:
-هی چانگبین می خوای از روت رد شم یا کنارم میشینی؟!
چانگبین زیر لب با خنده غر زد:
-کلا فقط کلمات خشن رو اون زبونش می چرخه!
بیول سعی داشت در را باز کند اما سوبین زود تر در را باز کرد و پیاده شد، بعد از بستن آن زبان باز کرد:
-ما باهاشون نمیریم این جا کار داریم!
بیول با نگاهی سوالی چرخید اما قبل این که فرصتی برای بیان سوالش داشته باشد، فلیکس پایش را روی گاز گذاشت...
چانگبین که توقع این شروع ناگهانی را نداشت و کمربند هم نبسته بود به سمت جلو پرتاپ شد، فلیکس انگار این قضیه را پیش بینی کرده بود برای همین فقط با یک دست فرمان را هدایت می کرد و دست دیگرش را جلو آورد و به موقع پیشانی چانگبین را گرفت و مانع خوردن سرش به داشبورد شد.
چانگبین دست او را کنار زد و به صندلی اش تکیه داد:
-انقدر عجله لازمه؟
فلیکس بیش تر پایش را روی گاز فشرد الان دیگر داشت از کل پتانسیل ماشین استفاده می کرد و مانند یک رعدی در جاده بودند:
-اون آدم زنده است اما روحش تو دنیای مردگان، اگر بیش تر اون جا بمونه گیر میفته! هر چه قدر که از سرعتمون کم کنیم به سرعت مرگ اون اضافه کردیم!
چانگبین نفسش را بیرون فرستاد و کمر بندش را بست:
-فقط ماشینم و سالم نگه دار به لطف تو چند ساله که نون گذشتم و می خورم و پس انداز روزای درخششم داره به کف می رسه!
پنجره پایین داده شده و سرعت طوفانیشون باعث می شد باد با شدت زیادی به داخل نفوذ کند و موهایشان رقصان باشد فلیکس لبخندی به خاطر این حس خوشایند زد:
-نگران نباش به محض پخش شدن بازیت درخششت و بهت بر می گردونم!
چانگبین دست هایش را در سینه اش گره زد:
-درسته برنامه نویسی برام مبحث جذابیه ولی کار مورد علاقم که توش اعتماد به نفس دارم، نوشتنِ! می تونی دوران شکوهم رو به عنوان یه نویسنده برگردونی؟
فلیکس لب هایش را به درون دهانش برد و با حرکت مداوم زبانش ترشان کرد، کمی که افکارش جمع شد لب باز کرد:
-اگه قدرت گرفتنش و داشتم قدرت پس دادنش هم دارم!
چانگبین دنبال دکمه گشت و کمی صندلی اش را عقب داد:
-من سرزشنت کردم نوبت توعه! چرا وقتی گفتم می دونم سایه کجاست و گفتم پیش لوسیفره هیچ سوالی راجب این که از کجا می دونم نپرسیدی؟!
فلیکس به ساعت نگاه گذرایی انداخت هنوز وقت داشتند و اوصاع خطری نبود، با آرامش جواب داد:
-چون حدس می زدم لوسیفر برای مجاب کردن من به ملاقاتش، از تو و سایه استفاده کنه!
چانگبین دست هایش را پشت سرش قفل کرد و به س قف ماشین خیره شد:
-ولی من دوست دارم راجبش حرف بزنم چون خیلی ذهنم و درگیر کرده!
فلیکس با صدای اطمینان بخش و آرامش دهنده ای گفت:
-هر چی می خوای بگو می شنوم!
چانگبین که منتظر کسب اجازه بود تا فورا سازه ی بلند افکارش فرو بریزد، با هر جمله اجری از آن سازه را بیرون انداخت تا ذهنش خالی از هر فکر قد کشیده ای، شود:
-ازش خواستم فقط تو شش خط قانعم کنه.
فلیکس با این که نگاهش به مسیر رو به رویش قفل بود اما گوش هایش سمت شنیدن چانگبین حرکت می کرد، برای این که به او بفهماند مشتاق شنیدن است، سعی کرد به او برای پیش بردن حرفش کمک کند:
-خب اون شش خط چی بود که انقدر روت تاثیر داشت؟
چانگبین به پنجره خیر شد و گفت:
-کائنات نمی خواد من ناجی تو و روحت باشم می خواد تو رو از این دنیا پاک کنم! چون تو براشون عین یه باگ نیستی که بخوان اصلاحت کنن تو رو به چشم یه ویروسی می بینن که باید از ریشه از این دنیا پاک شه! اون راهی برای برگردوندن داستان و نجات تو از دست کائنات داره...
فلیکس سال ها می شد که با لوسیفر همکار بود و تقریبا می دانست او چه شخصیتی دارد...
کارکتر او با داستان هایی که در کلیسا ها در موعظه ها به خوردت می دادن تفاوت داشت.
فلیکس خودش با بیماری روانی دست و پنجه نرم می کرد می توانست افرادی که مانند خودش روان سالمی ندارند را تشخیص دهد.
آن ها فقط شکسته بودند، فقط قلبشان ترمیم نمی شد و برای بخیه زدن زخم هایشان به سرکشی روی آوردن از مرز ها گذشتند و از همه چیز بریدند.
آن ها تشنه ی جواب بودن جوابی که بگوید چرا حقشان پایمال شده دلیلی قانع کننده که باعث شود ناعدالتی که دیده اند یادشان برود.
و در عین حال هم فلیکس و هم لوسیفر مشکل مشابهی داشتند و آن مشکل هم گذشت نداشتن بود...
آن ها نمی توانستند از خاطرات تلخ گذشته بگذرند نمی توانستند از گناه افرادی که به آن ها صدمه زده بودند بگذرند...
آن ها شجاعتی بی انتها برای پشت کردن به همه چیز و همه کس می گرفتند و می خواستند تک نفره دنیا را حریف باشند و به دنبال قدرت می گشتند تا به وسیله اش بتوانند گذشته ی تلخشان را تنبیه کنند...
فلیکس دست از فکر کردن راجب شباهت های خودش با لوسیفر برداشت، الان نیاز داشت به حفظ آرامش چون ذهنش حسابی درگیر بود، فرمان را کج کرد و وسط جاده کنار زد، سرش را به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست، ولی ماشین را خاموش نکرد.
چانگبین که تا لحظاتی پیش در سکوت فلیکسِ غرق در فکر را تماشا می کرد، با دیدن این که او از رانندگی بریده و نیاز به توقف و استراحت دارد، در سمت خودش را باز کرد ، فلیکس لای چشمش را گشود:
-نمی خواد جام برونی، همین قد کافی بود برام! تقریبا رسیدیم!
چانگبین به ناچار پیاده نشد و در را بست...
فلیکس دوباره پایش را روی گاز گرفت و انگار افکارش هم پیشی گرفته و با سرعت بیرون ریختند:
-بوی گناهت به خاطر این بود که مرگ کارمندم زیر سره توعه؟
چانگبین متعجب شد اما سعی کرد شوکه بودنش را لاپوشونانی کند و بدون دست پاچه شدن، از خود دفاع کند:
-می دونی که من نشون اون و سوزوندم و به خودم جذب کردم!
فلیکس لب زد:
-می دونم!
چانگبین نفس سنگینی کشید به سنگینی وزنه ی دردی که به سینه اش فشار میاورد:
-گفت یکی از اقلام فرمول رهاییت آدمی که از زیر دست نشون تو فرار کرده باشه.
فلیکس ابرویی بالا انداخت:
-جالب شد، ادامه بده!
چانگبین زبانش را روی لب خشک شده ی پایینی اش کشید:
-از خاطراتی که خوندم، می دونستم کارمندتِ و میشه تو شهر بازی پیداش کرد؛ فقط باید بدون این که بفهمه با نوک خودکارم یه نقطه روش به جا می زاشتم!
فلیکس سر تکان داد:
-کار راحتیه ! فقط باید بهش تنه می زدی و کارت و می کردی...
چانگبین شیشه ی سمت خودش را پایین داد:
-درسته! کائنات به قلم من انرژی بخشیده که باعث میشه هر نوشته ای که از سمت من ساطع میشه به واقعیت تبدیل شه .
فلیکس دیگر می توانست این سناریو را درک کند و حدسیاتی را هم بزند:
-پس قرار بود از قدرتی که کائنات بهت داده استفاده کنی تا لوسیفر به خواسته اش برسه!
چانگبین به ساعت نگاه کرد فقط پنج دقیقه تا پر شدن فرجه ی نیم ساعته اشان وقت داشتند، باید فورا بحث را جمع می کرد:
-اون نقطه لینکی بود بین خودکار من و اون مرده، هر چیزی که با اون خودکار می نوشتم مستقیما روی اون مرد اجرا می شد!
فلیکس پوزخند پررنگی زد:
-می بینم که گل پسر کائنات که بخاطر یاد گرفتن استفاده ی درست از قدرتش تن به تسخیر شدن و رفتن به دنیای مردگان داده الان پیش شیطان اعظم کلاس خصوصی برداشته تا واحد استفاده تاریک و پاس کنه!
چانگبین با نگاه عمق داری به نیم رخ فلیکس خیره شد:
-به خاطر قاتلِ تو نشدن، دست دوستی به لوسیفر دادم ولی ندونسته قاتل کسی شدم که بزرگ ترین معمای زندگیم و برام حل کرد!
فلیکس همان طور که آیینه ها را می پایید با دقت بین دو ماشین دیگر پارک کرد و در همین حین گفت:
-تا من میرم سوپرمن بازی درارم تو فکر کن ببین من ارزش این که دستات به خون الوده شده رو داشتم یا نه!
از ماشین پیاده شد و با گام هایی بلند ولی بدون شتاب وارد بیمارستان شد.
او می توانست احساسات و ادراک بخش دیگرش را حس کند، بخش دیگرش هم متقابلا همچین قابلیتی داشت پس توانست بفهمد فلیکس به خاطر شلوغ شدن ذهنش اسم طرف را فراموش کرده و ذهنش به دنبال جواب می گردد.
پسر بچه که نماده معصومیت فلیکس بود دست به کار شد:
-اسمش هان جیسونگِ!
فلیکس به پرستار ها نزدیک شد:
-هان جیسونگ کدوم اتاق بستری؟
پرستار با چشم هایی درشت شده گفت:
-الان وقت ملاقات نیست شما هم قطعا همراهش نیستید چون همراهش تو اتاقِ!
فلیکس حال چانه زدن نداشت، فقط شال گردنش را باز کرد و اجازه داد نور تاتو کار را پیش ببرد...
چشم های پرستار درخشش نور را بلعید و نور هم اختیار او را بلعید، مطیعانه فقط نگاهی به سیستمش انداخت:
-شماره ی 333 مستقیم برید تو همین راهرو!
فلیکس سری تکان داد و دور شد و زیر لب غر زد:
-بازم تکرار این عدد سه تو زندگیم! این ثابت بودنش مثل یه اعلام خطر تو چشممِ!
قبل این که دستگیره در را به سمت پایین بکشد نگاهی به ساعتش انداخت، دقیقا نیم ساعت شده بود؛ کاملا به موقع!
YOU ARE READING
Dark moon 2
Fanfictionماه تیره ( فصل دوم) کاپل :چانگلیگس ژانر : فانتزی، رمنس تراژدی، معمایی خلاصه: فلیکس مدیر شهربازی" صدام بزن" که هدف اصلی این شهربازی بر می گرده به قرار دادی که فلیکس با شیطان بسته و باید در ازای پایدار موندن قرار داد، خدماتی به ماه تاریک ارائه بده... ...