part-1

343 83 12
                                    

____________________


تواصلا به این موضوع خوب فکر کردی؟؟؟؟

چطور همچین تصمیمی رو میگیری وقتی می دونی‌نمیشه!!!!

تا کی میخوای از حقیقت فرار کنی؟؟

خوب گوش کن دختر مادر تو یه بچِ

پدرت یه آدم‌ بی مسئولیته که فقط به فکر خودشه!!

به احتمال زیاد تو هم میخوای از شهرت پدر و مادرت استفاده کنی برای منفعت خودت
تو بدون خونوادت هیچی نیستی،هیچی!!


همونطور که این حرف ها مدام تو ذهنش تکرار میشد, هندز فری رو از تو گوشش در میاره،که متوجه میشه آهنگ از خیلی وقته که تموم شده!

در واقع
حقیقت شهرت همیشه همین بوده و هست..
هر چقدر هم که تلاش کنی، همیشه کسانی هستند که از زاویه دید خودشون  بخوان به تو نگاه کنند و ایراد و نقص‌هات رو به رخ بکشند، انگار که تو هیچ دلی نداری...

و خب این چالش برای کسانی که به واسطه شهرت خونواده‌شون شناخته می‌شند

دوچندانه. انگار از همون ابتدا بار سنگین بر دوششون قرار می‌گیره و مجبورند در مسیری گام بردارند که شاید هیچگاه برای اونها ایده‌آل نبوده

ولی بازم جای شکر داره
که خونوادش حریم خصوصیش رو حفظ کردند و بدین ترتیب، کسی قرار نیست با دیدن چهره اش شناختی ازش داشته باشه.
اینم باید اضافه کنه که از دست پاپاراتزی در امانه.

روی تختش دراز میکشه و به سقف زل میزنه. چشاش رو آهسته میبنده و به این فکر می کنه که اگه تو یه خونواده معمولی به دنیا می اومد می تونست زندگی خوبی رو داشته باشه.

هر چند که
،هیچ کس انتخاب نمی کنه تو چه خونواده ای  باشه ولی اون آرزو می کرد که کاش مسیر زندگیش یه شکل دیگه پیش می رفت.

،چشماش رو آهسته باز میکنه
و به حرفای دیشب پدر و مادرش فکر می کنه.

"تو قراره یک زندگی جدیدی داشته باشی..این تصمیم می تونه کل زندگیت رو عوض کنه و تو رو به آرزوت برسونه!دقیقا همون چیزی که دنبالش بودی!"


قلبش شروع می کنه به تپیدن،طوری که به وضوح حسش میکرد، انگار که داشت یه حس جدیدی رو تجربه می کرد در واقع

یه امید جدید


.....

1 سپتامبر

صدای سوت قطار به گوش میرسه وقت رفتن بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


صدای سوت قطار به گوش میرسه
وقت رفتن بود.

وقتی قطار بالاخره
به آخرین ایستگاه میرسه

اون مرد میانسال با موی جو گندمی بلند نگاهی به دختر نوجوون کنارش میندازه و لب میزنه

کوپر:"سیرین سوار شو!منتظر چی هستی؟"

اون دختر مو قهوه ای با چهره‌ی
متعجب به کوپر زل می زنه که کوپر نزدیک گوشش میشه و آهسته زمزمه میکنه

کوپر: "بهتره از الان به اسم جدیدت عادت کنی،قبلا در موردش صحبت کردیم دیگه نه؟"

سیرین بعد مکثی سری به نشونه تایید تکون میده و طول وقت رو تو سکوت سپری میکنه


"مدرسه"
"ساعت6:57"


سیرین همینطور که همراه کوپر و لارا
تو راهروهای مدرسه قدم می زد نگاهی به هر دوشون میندازه و میپرسه:

_خب من باید چیز خاصی بشون بگم؟

لارا:نه ما از قبل ثبتنامت همه کارها رو انجام دادیم فقط مدارک مونده که باید کاملشون می کردیم وقتی مدارک رو تحویلشون میدیم..می تونی راحت روزت رو شروع کنی.

سیرین با شونه‌هایی لرزون، نفس عمیقی میکشه و بعد با خودش چندتا جمله رو آهسته تو ذهنش تکرار می کنه:

"خب یادت باشه اسم تو سیرینِ دوتا از دستیارای پدر و مادرت،خودشون رو پدر و مادرت جا زدن..تقریبا عین فیلم ها شده اما تا الان همه چیز خوب پیش رفته..فقط امیدوارم  تا تهش خوب پیش بره.."

ℕ𝐈𝐠𝐡𝐭 ℝ𝐚𝐢𝐧𝐛𝐨𝐰 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now