END

249 53 64
                                    

**********

پلکهاشو آروم باز میکنه که متوجه نور خورشید که از پنجره وارد اتاق سفید بیمارستان شده بود میشه، با حس کردن دستهای نرمی که دستهاش رو گرفته بود و نوازشش میکرد سرش رو به طرف شخص مقابلش میچرخونه، که با چهره مهربون مادرش رو به رو میشه.

مانوئلا: بالاخره بیدار شدی گل مامان؟
اشکی از گوشه ی چشماش جاری میشه که لئو بی حالت و در حالی که زیر چشاش قرمز شده بود و صداش گرفته بود میگه.

لئو: م..مکس..مکس کجاست؟

مانوئلا: الهی بمیرم که صدات اینشکلی گرفته، میرم برات آب بیارم

این رو میگه و به بهونه آب با چشمای اشکی به طرف بیرون میره که تام وارد اتاق میشه، لبخند بیجونی میزنه و سعی میکنه همه چیز طبیعی به نظر برسه.

تام: ببین کی بالاخره بیدار شد!! صبحت بخیر پسر قوی!!

لئو همچنان بی روح نگاش میکنه و با همون صدای گرفتش میگه.
لئو: چرا زیر چشات پف کرده..گریه کردی؟

تام: کی من؟ نه بابا همه چیز مرتبه گریه واسه چی؟ الانم که به هوش اومدی همه چیز اوکیه
لئو: مکس کجاست؟

با شنیدن اسمش دوباره بغض ته گلوش رو میگره اما سعی میکنه به روی خودش نیاره و با لبخند فیکی میگه.

تام: گفتم که همه چیز مرتبه، امروز هم اگه خدا بخواد از بیمارستان، مرخص میشی و بر میگردیم خونه.

لئو: میخوام مکس رو ببینم.
تام: نه لئو فعلا استراحت کن

با صدای گرفتش که سعی داشت با اون حرف بزنه ناله کرد.

لئو: چراا نمیذارید مکس رو ببینم!!! میخوام مکس رو بیینم!!

همش ناله میکرد و با حرص دستاش رو روی تخت میکوبید که چندتا پرستار وارد اتاق شدن و سعی کردن آرومش کنن.

پرستار: آقای پاول لطفا آروم باشید
لئو: میخوام مکس رو ببینم چرا دارید منو میپیچونید!!!

تام دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و اون هم به نوبت زد زیر گریه و از اتاق خارج شد.

*************
"کلیسا"

بعد از اتمام تمام مراسم قبل از اینکه تابوت به سمت قبرستون برده بشه ویولت به سمت اون میره و به جسم بی روح و معصومش نگاه میندازه و همونطور که به شدت اشک میریخت میگه‌.

ℕ𝐈𝐠𝐡𝐭 ℝ𝐚𝐢𝐧𝐛𝐨𝐰 -𝒱𝒾ℴ𝓁ℯ𝓉Where stories live. Discover now