عشق

1.9K 304 21
                                    

جیمین :
بعد از اینکه دیگه نفس کم آوردیم از هم جدا شدیم پیشونیشو گذاشت رو پیشونیم، چشمام هنوز بسته بود، نفساش به صورتم میخورد.
نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم هنوز گریم بند نیومده بود دوست داشتم همین جوری که هستیم دنیا متوقف بشه دلیل کارشو نمیدونستم شاید حرفای آقای ویلسون روش تاثیر گذاشته بود؟ شاید دلش برام میسوخت؟
نمیدونستم هیچی نمیدونستم به هیچی ام نمیخواستم فکر کنم دیگه واقعا خسته شده بودم اگه حتی جونگکوکم میخواست بهم کمک کنه پدرم و آقای جئون حتما مجبورم میکردن یه شرط مسخره ی دیگه رو قبول کنم دوست داشتم آقای ویلسونو با دستام خفه کنم دوست داشتم داد بزنم دوست داشتم انقد گریه کنم انقد که بمیرم حالم خوب نبود بدنم ضعف داشت.
همون طور که پیشونیش رو پیشونیم بود دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و اشکامو پاک کرد ميدونستم چشمامش بازه ولی من جرات باز کردن چشمامو نداشتم.

~جیمین
+بله
~منو ببین چشماتو باز کن منو نگاه کن
+نمیتونم کوک حالم خوب نیست خستم میخوام بخوابم میخوام هیچ جارو نبینم
~باشه جیمین اروم باش دیگه گریه نکن لطفا میریم هتل اونجا بخواب تا هر وقت خواستی هرچی تو بگی فقط دیگه گریه نکن باشه؟
+باشه

رفت عقب و ماشینو روشن کرد و حرکت کردیم منم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و هنوز نمیخواستم چشمامو باز کنم میترسیدم از اینکه چشمامو باز کنم میترسیدم، میترسیدم باز کنم و ببینم کوک نیست میترسیدم وقتی بازشون میکنم ببینم اون بوسه همش یه توهم یا خواب بوده دوست نداشتم باز کنم این خواب یا توهم هرچی که بود با چشم بسته دوست داشتم ادامه پیدا کنه.

با توقف ماشین فهمیدم که رسیدیم، کوک از ماشین پیاده شد تا خواستم به خودم بیام شنیدم در ماشین از سمت من باز شد و یهو رو هوا معلق شدم، واقعا کوک بغلم کرده بود؟؟ دیگه واقعا داشتم به اینکه این یه رویاس ایمان میاوردم.

با آسانسور بالا رفتیم و کوک داشت در اتاقو باز می‌کرد و من هنوز میترسیدم چشمامو باز کنم و خداروشکر میکردم که کوک فکر می‌کرد خوابم.
منو گذاشت رو تخت و صورتشو بهم نزدیک کرد و با صدای خیلی ارومی زمزمه کرد.
~اگه بیداری لباساتو عوض کن با اینا نمیشه خوابید
+میشه برام لباس بیاری که عوض کنم
~باشه

لباسارو گذاشت کنارم رو تخت و با صدای بسته شدن در حموم فهمیدم رفته.
رو تخت نشستم و لباسامو عوض کردم و همچنان جرات باز کردن چشمامو نداشتم.
دراز کشیدم که از صدای در متوجه شدم که اومده بیرون میدونم فقط برای راحتی من رفت اونجا که بتونم لباسامو عوض کنم.
چه خواب شیرینی بود دوست نداشتم بیدار شم، خدایا اگه این یه خوابه لطفا هیچ وقت منو بیدار نکن.
کنارم رو تخت دراز کشید صدای نفساشو میشنیدم. هنوز دلیل کاراش برام گنگ بود.

~جیمین
+هوم
~به چی داری فکر میکنی؟
+به اینکه این یه خوابه یا واقعیت؟
~واقعیت جیمین باورش کن
+سخته
~میدونم
+کوک
~جانم
+حالا چی میشه؟
~چی چی میشه؟
+شرکت؟ قرارداد؟ همکاری؟ این نقشه؟ اون تعهد؟
~نمیدونم جیمین هیچی نمیدونم ولی نمیزارم هیچکس بهت اسیب بزنه
+حتی اگه پدرت بخواد که رابطه ما و اون تعهد از بین بره و از هم جدا بشیم؟
~تو میری؟
+کجا؟
~اگه پدرم اینو بخواد تو میری؟
+نه من هیچکسو بجز تو ندارم
~جیمین
+بله
~میشه بغلت کنم بخوابیم؟
+بخوابیم

l need you♡Where stories live. Discover now