تو راه برگشت از مدرسه بودم و هرچی به خونه نزدیک تر میشدم انگار قلبم سنگین تر میشد شاید که نه قطعا دلیلش اینه که من هیچ وقت از این خونه هیچ دلخوشی ندیدم حتی میتونم بگم که من اصلا خانواده ای ندارم که مثل بقیه باشن و همیشه به بقیه حسودی میکردم شاید من از لحاظ مالی هیچ مشکلی نداشته باشم ولی هیچ وقت هیچ محبت و عاطفه ای از پدرم ندیدم و چیزی که تلخ تره اینه که من مادرمو ندیدم و از وقتی متوجه دنیای اطرافم شدم فهیمدم که پرستارایی که پدرم برام میگرفت منو بزرگ کردن و خب خودشم هیچ وقت نبود الانم نیست دیگه تقریبا به اینکه تو کارش غرق شده عادت کردم و خب چند سال پیشم که تصمیم گرفت تنها نباشه و از یکی خوشش اومده بود باهاش ازدواج کرد و من الان تو خونه با یه نامادری زندگی میکنم ولی خب تنها شانسی که تو زندگیم داشتم این بود که نامادریم مثل نامادری سیندرلا یا سفید برفی نیست. اه خب به نظرم یکم عجیبه که من که یه پسر 17 سالم این کارتونارو میبینم شاید باید یه تغییری تو زندگیم ایجاد کنم.
(خونه جیمین)
همین طوری که داشتم به جوانب مختلف زندگیم فکر میکردم به خونه رسیدم و وارد شدم اره عمارت بزرگ پدری که جز دیوارای سرد و اتاقای بی روح معنی دیگه ای برام نداشت همین طوری که داشتم تو حیاط قدم میزدم تا به ساختمون اصلی برسم چشمم به باغ بود و خب شاید یذره تو فصل بهار اینجا قشنگ میشد اما از اونجایی که الان زمستون بود انگار واقعا باغ مرده بود. بعد از اینکه وارد خونه شدم در کمال تعجب پدرمو دیدم که رو مبلا نشسته بود و داشت به تلوزیون که در حال پخش اخبار سیاسی بود نگاه میکرد واقعا عجیب بود که این موقع از روز خونس و داره تلویزیون نگاه میکنه چون همیشه انقد سرش شلوغه و درگیر شرکت عزیزشه که شک دارم حتی با نامادریم وقت بگذرونه یا حرف بزنه. در نهایت اینا هیچ کدوم به من ربطی نداره و خب مثل هر روز راهمو کج کردم به سمت اتاقم
_جیمین بعد از خوردن نهارت بیا اتاق کارم باید راجب موضوعی حرف بزنیم
درست شندیمم واقعا پدرم با من بود؟ الان با من حرف زد؟ گفت برم چی کار کنم؟
_جیمین شنیدی چی گفتم؟
+آه بله پدر
_خوبه
در حالی که از تعجب دو تا شاخ دراورده بودم راهمو به سمت اتاقم ادامه دادم. واقعا چی کار میتونست باهام داشته باشه؟ راجب چه موضوعی حرف بزنیم؟ چقد احساس خوبی بود که اسممو صدا زد؟ اه دیوونه شدم خدایا در حالی که داشتم تلاش میکردم از دست افکارم خلاص بشم خدمتکار با میز غذا وارد شد و منم کتابامو رو میزم گذاشتم و لباسامو عوض کردم دوس داشتم سریع تر کارامو بکنم که برم پیش پدرمو ببینم چی کار داره ولی واقعا نمیدونم این حس مزخرف گوشه قلبم چرا داره بهم میگه چیز خوبی در انتظارم نیست و خب منم در طول مدتی که داشتم غذا میخوردم هم زمان داشتم راجب این موضوع با خودم کلنجار میرفتم که قرار نیست اتفاق بدی بیفته.
بعد از اینکه یه نفس عمیق کشیدم دستمو بالا اوردم و در زدم
_بله
+جیمینم
_بیا تو
+سلام
_بشین
خودش پشت میز کارش نشسته بود و منم روی مبلای رو به روی میزش
_جیمین تو چند سالته؟
یعنی واقعا نمیدونه؟ انقدر بی اهمیتم؟
_اون جوری با تعجب نگاه نکن خودم میدونم ولی میخوام خودت بگی به هر حال همیشه به یه مقدمه چینی نیاز هست.
انقد منطقی بودن درسته واقعا؟ چرا هیچ وقت بغلم نکردی و باهام حرف نزدی؟ کم کم داشتم بغض میکردم که سعی کردم افکارمو پس بزنم و به حرفاش گوش بودم
+17 سالمه
_خوبه پس تا حدودی بزرگ شدی درسته هنوز خیلی از اجازه های قانونی رو نداری ولی یک سال اختلاف زیادی نیست و فکر میکنم انقدری تو این سن درک داری که معنی پیشرفت و کارو بدونی.
حرفاش خیلی عجیب بود ولی سعی کردم تا اخر حرفامون به چیزی فک نکنم
+درسته پدر میتونم بفهمم و حتی از علاقه شما به شرکتتون با خبرم و میبینم که بی وقفه دارید کار میکنید
_درسته خیلی خوبه که میدونی کار و شرکت و صد البته پولی که دارم در میارم واقعا برام مهمه و همرو با زحمت به دست آوردم خب پس بهتره زود تر اصل قضیه رو بگم که وقتمون گرفته نشه. جیمین من به تازگی با اقای جئون که رئیس یه شرکت خیلی معتبر و صاحب یه کارخونه هست اشنا شدم و خب خیلی سعی کردم که یه همکاری بینمون شکل بگیره راستش شرکت من اعتبار زیادی داره و خب میتونه یه همکاری مفید و پر سود برای اونا باشه ولی خب نیاز اصلی رو در واقع شرکت من به اونا داره میفهمی که چی میگم؟
+بله پدر متوجه ام ولی خب چه کاری از دست من بر میاد؟
_خیلی عجله نکن از اونجایی که خیلی نمیدونم تو سر اقای جئون چی میگذره فقط در همین حد توضیح واست کافیه ولی خب حرف اصلیم اینه جیمین ما واقعا باید کاری که آقای جئون برای برقراری این همکاری از ما میخوادو انجام بدیم که بتونیم باعث پیشرفت شرکت بشیم شاید برات عجیبه که اینطوری و یکدفعه داری وارد این قضیه ها میشی ولی خب اینو بدون جیمین تو دیگه بزرگ شدی و از اونجایی که تو تنها وارث منی باید از یه جایی شروع کنی
+درسته پدر حق با شماست امیدوارم از پسش بر بیام
_خوبه بهتره از همین امشب شروع کنی
+امشب؟
_اره امشب تو عمارت اقای جئون یک مهمانی برپاس و خب از اونجایی که خانوادگیه تو و مینهو هم باید بیاید پس برای شب حاضر باش و میخوام واقعا طوری رفتار کنی که خودتو هم به من و هم به بقیه ثابت کنی الانم دیگه میتونی بری
+بله پدر سعیمو میکنم
بعد از اینکه درو پشت سرم بستم بهش تکیه دادم و برعکس ورودم سه چهار تا نفس عمیق کشیدم ولی به نظرم بی فایده بود به سمت اتاقم راه افتادم واقعا مغزم توان پردازش این همه اطلاعاتو نداشت. الان چی شد؟ پدرم از من درخواست کرد یا اینا همه دستور بود؟ بهم گفت بزرگ شدم؟ ینی واقعا باید وارد دنیای کارو تجارت بشم؟ چی؟ وارث؟ اه خدای من باورم نمیشه شرکت؟ پدر؟ من؟ اقای جئون؟ همکاری؟ پیشرفت؟ در حالی که احساس میکردم مغزم در حال انفجاره و شاخام از این دراز تر نمیشه خودمو روی تختم انداختم که برای مهمونی شب حداقل یذره اروم بشم. چی؟ مهمونی؟؟ خدایا لطفا فرشته هاتو بفرست برای کمک.⭐⭐⭐
خب اینم از پارت اول امیدوارم دوست داشته باشین.
لطفا با ووت دادن و کامنت گزاشتن حمایت کنید ممنونم 💖
از پارتای بعد روند داستان تغییر میکنه👌
BINABASA MO ANG
l need you♡
Fanfictionاحساس میکنم تمام سال های زندگیم منتظر نگاه تو بودم بدون اینکه بفهمم. قلبم به وجودت نیاز داره♡ کاپل:کوکمین ژانر :رمنس، اسمات، ازدواج اجباری، انگست(هپی اند)