جیمین:
تقریبا 5 روز از اون شبی که جونگکوک و مست دیدم میگذره تو این مدت دو، سه دفعه زنگ زده ولی من جواب ندادم و یه بارم اومده شرکت که من چون واقعا دلم نمیخواست ببینمش رفتم تو یکی از اتاقهای طبقه بالا و به منشی گفتم بگه که من نیستم و خوشبختانه پدرمم شرکت نبود که بخواد سراغمو بگیره ولی خب دلیل این کاراشو نمیفهمم اون حتی منو فراموش کرده بود،شایدم حرفای اون شب یادشه و میخواد راجبشون باهام حرف بزنه اما من شنیدم ادما بعد از مستی چیزی از زمانی که مست بودن یادشون نمیاد، به هر حال دلم نمیخواد ببینمش.
سرمو از لب تاب بیرون آوردم که به منشی بگم یه قهوه برام بیاره که گوشیم زنگ خورد.
اه بازم خودش بود،گوشیو گذاشتم کنار که تا آخرین لحظه زنگ بخوره و بعد خودش قطع شه تلفنو برداشتم و سفارش یه قهوه تلخ دادم، مثل این روزام.
دوباره مشغول کار شدم که برای بار دوم زنگ خورد و همچنان بهش توجهی نمیکردم تا اینکه دیدم بعد از قطع شدن یه پیام برام اومد.
~(چرا جواب نمیدی جیمین؟ تو این یک هفته خیلی سعی کردم باهات حرف بزنم، مشکلی پیش اومده؟ همه چی خوبه؟)+(کارای شرکت خیلی زیاد شده و تقریبا هیچ وقتی برای خودمم ندارم، درمورد چی میخوای حرف بزنی؟)
~(باید ببینمت)
+(فعلا نمیتونم)
دیگه جوابی نداد و بازم یه ترک دیگه به ترکای قلبم اضافه شد، دروغ چرا ته دلم دوست داشتم بهم توجه کنه و براش مهم باشه چرا دارم این طوری رفتار میکنم ولی خب ظاهرا هیچ وقت قرار نیست خواسته هام برآورده بشن.
بعد از اینکه قهوه رو اوردن و خوردم تلخیش یذره ارومم کرد دوباره مشغول کار شدم و متوجه گذر زمان نبودم که دیدم در میزنن.
+بله
>ببخشید قربان ساعت کاری تموم شده و شرکت تقریبا خالی شده، پدرتونم از ظهر که رفتن برنگشتن و زنگ زدن گفتن که بیرون کاری دارن و خودتون تنها برگردید خونه
+باشه مشکلی نیست شمام میتونید برید
>بله ممنونوسایلمو جمع کردم و پرونده هارو مرتب کردم و سمت خونه حرکت کردم، ذهنم از هرچیزی خالی بود با اینکه هزارتا موضوع برای فکر کردن داشتم ولی واقعا نمیخواستم به هیچی فکر کنم.
رسیدم و بعد از عوض کردن لباسام یه دوش مختصر گرفتم که خستگیم از بین بره و چون دوباره مینهو دوستاشو دعوت کرده بود ترجیح دادم کلا بیرون نرم و شامو تو اتاق خوردم و بعد از چک کردن گوشیم سمت پنجره رو تخت دراز کشیدم و داشتم ستاره هارو نگاه میکردم که دیدم در باز شد، حتما خدمتکاره اومده ظرفای شامو ببره
~اومدم بهم دلیل بدی
+تو؟ تو اینجا چی کار میکنی؟؟
~نترس بابا جونگکوکم دیگه هیولا که نیستم، اجازه هست بشینم؟
+برای چی اومدی؟
~چرا احساس میکنم داری ازم فرار میکنی جیمین چیزی شده؟؟
+نه جونگکوک چرا باید چیزی شده باشه؟ و اینکه چرا باید ازت فرار کنم؟
~دقیقا سوال منم همینه
+هیچی نشده فقط خستمدیگه چیزی نگفت و منم دوباره برگشتم و این دفعه با بغض با ستاره ها خیره شدم و اونم در حالی که رو صندلی کنار تختم نشسته بود خیره به یه نقطه یا بهتر بگم انگار خیره به من داشت به یه چیزی فکر میکرد.
بعد از چند دقیقه که همین طوری گذشت صدای کشیده شدن صندلی روی پارکتو از پشت سرم شنیدم، حتما داره میره.
ولی نه یهو اومد و پشت سرم دراز کشید و دستاشو از پشت دور کمرم انداخت و تو یه لحظه ضربان قلبم به اوج رسید.~جیمین
+بله
~مگه قرار نشد با هم راحت باشیم؟
+اره
~پس چرا بهم نمیگی چی شده؟
+هیچی نشده کوک
~کوک؟؟
+اره دوست نداری این جوری صدات کنم؟
~نه قشنگه هر جوری دوست داری صدام کن ولی تا وقتی که نگی چی شده انقد میپرسم که خسته بشی
+نمیتونم بگم
~انقد شخصیه؟
+اره
~باشه پس حداقل این جوری نباش
+چه جوری
~جیمین حس میکنم بغضتو میبینم غم تو چشماتو
+خوبه که حداقل میفهمی
~اره جیمین میفهمم و نمیخوام این جوری باشی
+دست خودم نیست کوک قلبم درد داره
~چرا؟ چه دردی؟
+نمیدونم
~بهم دروغ نگو جیمین
+میشه راجبش حرف نزنیم و فقط ستاره هارو نگاه کنیم؟
~هرچی تو بخوایجدا از هرچی که تو دنیا بود کنار هم بودیم و میشه گفت تو بغلش بودم و صدای نفس های منظمش نشون میداد که خوابش برده، تنها شانسی که آورده بودم این بود که اشکام پایین نریخته بود که دوباره مثل بچه ها شروع کنم به گریه کردن.
خیلی مهربون شده بود، خیلی قشنگ حرف میزد، یعنی براش مهمم؟ ولی حداقل مطمئن شدم چیزی از اون شب یادش نیست.
کم کم پلکام داشت سنگین میشد ارامش عجیبی داشتم، یعنی ممکنه برای وجود اون باشه؟با تابش نور مستقیم خورشید به چشمام چرخیدمو و صورتمو برگردوندم که متوجه شدم یکی کنارم خوابیده چشمامو باز کردم و دیشبو یادم اومد. کوک بود به نظرم کوک قشنگ تره دوست دارم این طوری صداش کنم.
غرق زیبایشش شده بودم، چقدر صورتش زیبا بود، چقدر معصوم خوابیده بود، همین طوری که به صورتش خیره بودم کم کم چشماشو باز کرد.~صبح بخیر
+صبح بخیر، خوب خوابیدی؟
~بهتر از همیشه، خیلی وقته بیدار شدی؟
+نه خیلی نیست، بریم پایین؟ باید زود تر حاضر بشیم بریم شرکت
~باشهبعد از اینکه بلند شدیم دو تایی بعد از شستن صورتمون صبحونه رو خوردیم و آماده شدیم و کوک منو داشت میرسوند شرکت و تو این مدت حرفی نزده بودیم، فقط از سکوت آرامش بخش بینمون لذت میبردیم.
+رسیدیم همینجا نگه دار بقیشو پیاده میرم که تو هم مجبور نباشی دور بزنی
~نه جیمین مشکلی نیست
+باشه بازم ممنون
~کاری نکردم، اها راستی راجب پس فردا که میدونی؟
+نه پس فردا چه خبره؟
~سفر انگلیسی پس فرداس پدرت بهت نگفت؟
+نه راستش تو این دو سه روز اصلا ندیدمش انقدر که درگیر کار شده
~اره ولی دیگه اخراشه بعد این سفر وقتی باهاشون قرارداد ببندیم اوضاع یذره اروم تر میشه ولی خب الان باید تمام تلاشمونو بکنیم که بهمون اعتماد کنن
+اره میدونم
~پس دیگه فردا نمیخواد بیای شرکت بمون خونه و واسه سفر اماده شو کاری داشتی بهم بگو
+باشه ممنون
~جیمین
+بله
~حالت خوبه دیگه مگه نه؟
+اره کوک بهترم
~خوبه
+من دیگه برم
~مراقب خودت باش
+باشه تو ام همین طوراز ماشین پیاده شدم و تا وقتی که ماشین از زاويه دیدم خارج شد به رفتنش نگاه کردم. قلبم گرم شده بود کاش همیشه همین طوری بود همه چی.
ESTÁS LEYENDO
l need you♡
Fanficاحساس میکنم تمام سال های زندگیم منتظر نگاه تو بودم بدون اینکه بفهمم. قلبم به وجودت نیاز داره♡ کاپل:کوکمین ژانر :رمنس، اسمات، ازدواج اجباری، انگست(هپی اند)