تقریبا چهار ساعت از زمانی که بهم داده بودن برای فکر کردن مونده و میشه گفت تقریبا این دو روز نه درست خوابیده بودم نه درست غذا خورده بودم الان تقریبا میتونستم بفهمم چی به چیه و قسمت جالب ماجرا اینه که بالاخره بعد دو سال جرات اعتراف اینکه همجنسگرام پیدا کرده بودم.
تقریبا دو سال پیش تو مدرسه متوجه شده بودم یه چیزی عجیبه اونم این بود که من هیچ وقت به دخترا جذب نمیشدم و خب دوست داشتم واقعا با یه پسر صمیمی بشم ولی خب این هیچ وقت اتفاق نیوفتاد چون وقتی شروع کردم به تحقیق کردن راجب اینکه این احساسات میتونه چه معنی داشته باشه و بعد فهمیدن ماجرا و شناخت این نوع روابط کلا قید همه چیو زده بودم و دیگه سمت هیچ پسر یا دختری نرفتم. ولی خب الان مجبور بودم که بهش فکر کنم و خودمو بپذیرم پس تا اینجا تقریبا 50 درصد ماجرا که ازدواج با یه پسره حل میشه.
اما من اون پسرو تا حالا فقط یه بار دیدم پس علاقه یا عشقی که ازش حرف میزنن چی؟ یعنی قراره از اینجا به بعد زندگیمم بدون هیچ محبت و عشقی بگذره؟ چرا باید این سرنوشت من باشه؟ چرا باید گوشام تو حسرت یه دوست دارم بمونن؟ حالم خیلی بد بود تو این دو روز ولی دیگه تموم شد منی که از این به بعد تصمیم گرفتم با خودم لج کنم و بزارم بقیه برام تصمیم بگیرن.این خیلی کار وحشتناکیه ولی دیگه خسته شدم انقد که منتظر بودم تا یکی بهم محبت کنه یا بهم بگه براش مهمم،اگه احساسات من برای پدرم مهم نیست پس دیگه برا خودمم مهم نیست اگه اقای جئون انقد بی رحمه که حتی پسر خودشم قربانی میکنه پس منم با بی رحمی تمام برام مهم نیست زندگی ایندم قراره چی بشه ولی اگه پدرم منو دوس نداره من اونو دوست دارم و میخوام خودمو بهش ثابت کنم.برا اینکه به خودم بفهمونم که دیگه همه چی تمومه رفتم اتاق پدرم که بهش بگم انجامش میدم.
+سلام پدر
_سلام جیمین کاری داری؟
+بله. میشه لطفا زود تر پیش اقای جئون بریم که جواب و بهشون بگیم
_حتما جیمین اتفاقا اقای جئون خواسته که بریم عمارتشون میدونی که امروز شرکت تعطیله
+چرا تعطیله مشکلی پیش اومده؟
_نه جیمین حواست کجاس؟ امروز تعطیله کلا و خب دیدی که منم نرفتم سر کار
+اه بله پدر درست میگید حواسم نبود میشه لطفا الان بریم؟
_چرا انقد دوست داری زود تر بریم؟ میشه جوابتو بدونم جیمین؟
+نا امیدتون نمیکنم پدر قبول میکنم
در حالی که چشماش از خوشحالی برق زد اومد سمتم و بغلم کرد. صب کن ببینم چی؟ بغلم کرد؟ پدرم؟
_خیلی ممنونم پسرم مطمئن بودم عاقلانه تصمیم میگیری هر کاری که بخوای برات انجام میدم
+ممنونم پدر میرم اماده بشم
از اتاق بیرون اومدم و هم زمان حسای مختلفی داشتم قلبم از اینکه محبت دیده بود تند تند میزد ولی مغزم میگفت اینا فقط یه باج بود واسه اینکه پشیمون نشی و حتی پدرتم فقط به فکر خودش و شرکتشه. سعی کردم همه این افکارو پس بزنم به هر حال از این به بعد قرار بود اتفاقات عجیبی بیوفته.⭐⭐⭐
دوست دارم نظرتونو راجب ادامه داستان تو کامنتا بخونم 😘😍

ESTÁS LEYENDO
l need you♡
Fanficاحساس میکنم تمام سال های زندگیم منتظر نگاه تو بودم بدون اینکه بفهمم. قلبم به وجودت نیاز داره♡ کاپل:کوکمین ژانر :رمنس، اسمات، ازدواج اجباری، انگست(هپی اند)