احساس میکنم تمام سال های زندگیم منتظر نگاه تو بودم بدون اینکه بفهمم.
قلبم به وجودت نیاز داره♡
کاپل:کوکمین
ژانر :رمنس، اسمات، ازدواج اجباری، انگست(هپی اند)
با صدای در زدن کسی از خواب بیدار شدم و بعدش خدمتکار اومد داخل و گفت که کم کم باید برای مهمونی شب اماده بشم یذره تو همون حالت موندم که حالت خواب آلودم از بین بره و بعد بلند شدم و از خدمتکار خواستم که بعد اینکه یه دوش میگیرم عصرونه برام اماده کنه و به اتاقم بیاره خدای من احساس میکردم قراره برم جنگ/: بعد از دوش و خوردن عصرونه رفتم که حاضر بشم و خب از اونجایی که من هیچ وقت لباس رسمی نمیپوشیدم طبیعتا کت و شلوار نداشتم و الانم برای خریدن دیر بود. بعد از یه نگاه به کمدم یه شلوار جین مشکی و یه پیراهن سفید پوشیدم و عطر مورد علاقمو زدم یه نگاه به خودم تو آینه انداختم،واقعا خوب به نظر میرسیدم با یه لبخند از اتاقم بیرون اومدم و پایین پله ها رفتم و منتظر پدرم و مینهو شدم. هنوزم نتونستم بفهمم مینهو واقعا به پدرم علاقه داشت یا فقط برای پول قبول کرد که با پدرم ازدواج کنه. _حاضری جیمین؟ +بله پدر _خوبه، بریم
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
(عمارت جئون)
تو طول مسیر کلا داشتم به اینکه اونجا قراره چه جوری باشه و چطوری باید رفتار کنم فکر میکردم تا اینکه رسیدیم و پیاده شدیم و همراه پدرم و مینهو وارد عمارت بزرگ آقای جئون شدیم بعد از ورودمون پدرم که آقای جئون رو دیده بود به سمتش رفت و ما هم دنبالش رفتیم.آقای جئون مشغول صحبت به چند نفر بود که با صدای پدرم برگشت و به ما نگاه کرد. _سلام اقای جئون ×سلام اقای پارک خوش اومدید به هم دست دادن و بعدش آقای جئون سمت مینهو چرخید و به اون هم سلام کرد و دست دادن و همون لحظه که داشت به سمت من میچرخید، میشه گفت تقریبا از استرس داشتم سکته میکردم،با نگاهش به من اشاره کرد و گفت ×باید پسرت باشه پارک درسته؟ _درسته اقای جئون تنها وارثم همین طور که به نشانه احترام دستمو بلند کردم تا باهاش دست بدم گفتم +سلام اقای جئون خوشحالم از دیدنتون پارک جیمین هستم با یه لبخند گوشه لبش به سمت پدرم چرخید ×پسر برازنده ای داری پارک _ممنونم به پای جونگکوک شما نمیرسه ×خب دیگه بریم سمت سالن اصلی جیمین تو ام میتونی بری قسمتی که جوون تر ها هستن اگه بپرسی راهنمایت میکنن که کجا بری +بله ممنونم رفتم سمت یکی از خدمه ها و ازش خواستم منو ببره به قول آقای جئون پیش جوون تر ها وقتی به یه قسمت از سالن پشتی رسیدم که چند تا میز بود و همه تقریبا همسن من یا چند سالی از من بزرگ تر بودن دور تا دور اون میز ها نشسته بودن و هرکدوم در حال کاری بودن چه دختر و چه پسر. منم رفتم و یه گوشه از یکی از میزها روی یه صندلی نشستم و به جمعیت نگاه کردم بعضیا حرف میزدن بعضی ها در حال نوشیدن بودن و... من تا حالا هیچ دوست صمیمی نداشتم رابطم با دوستام در حد همون مدرسه و سر کلاس بود تو همین فکرا بودم که یهو صندلی کنارم عقب کشیده شد و یکی نشست. ~سلام +سلام ~دیدم با اقای پارک اومدی باید پسرش باشی درسته؟ +بله من پارک جیمینم ~درسته خوشبختم منم جئون جونگکوکم پسر اقای جئون +بله خوشحالم از دیدنتون بعد از اینکه خیلی یکدفعه با هم اشنا شدیم من دوباره به جمعیت خیره شدم و اون پسرم ظاهرا داشت با کسی که دوستشه صحبت میکرد.بعد از اینکه مدتی از مهمونی گذشت و دیگه تقریبا ساعت 11و نیم بود و از اونجایی که من هیچ کاری نداشتم و فقط به اطراف نگاه میکردم حوصله م سر رفته بود. بعد از چند دقیقه یکی از خدمه ها نزدیکم شد وگفت که پدرم صدام میزنه منم رفتم پیشش و متوجه شدم اون و مینهو اماده رفتنند. +پدر با من کاری داشتین؟ _اره جیمین داریم میریم باید برای خداحافظی با آقای جئون بریم. بعد از اینکه با کلی احترام و حرفای رسمی زدن خداحافظی کردیم بالاخره تو مسیر برگشت بودیم و هر سه نفرمون واقعا خسته بودیم که مینهو شروع کرد به حرف زدن =خیلی مهمونی مجللی بود اقای جئون باید خیلی قدرتمند باشن _درسته و تقریبا نصف افراد مهمونی امشب برای جلب نظر اقای جئون اینجا بودن شرکت ایشون شرکتیه که هرکسی دوست داره باهاش همکاری داشته باشه همون طور که مینهو و پدرم داشتن راجب مهمونی و مسائل کاری حرف میزدن و منم داشتم گوش میدادم و مدام سوالای مختلفی از ذهنم رد میشد.
رسیدیم خونه و من سریع خودمو رسوندم به اتاقم و بعد از عوض کردن لباسام به سمت تختم پرواز کردم و از خستگی همون لحظه اول خوابم برد.
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
(اتاق جیمین)
بعد از اون روز همه چی به روال عادی برگشته بود من میرفتم مدرسه و داشتم خودمو برای امتحانای اخر سال که یک هفته به شروع شدنشون مونده بود اماده میکردم،پدرم دوباره همه زندگیش شده بود کار و شاید حتی بیشتر از قبل چون بحث یه همکاری جدید بود، مینهو ام مثل همیشه یا با دوستاش بود یا تو آرایشگاه و مزون داشت پول خرج میکرد. و خب میشه گفت این خونه مثل یه هتل بود و تقریبا هیچ گونه گرما و صمیمیتی توش دیده نمیشد هرچند بعد 17 سال دیگه به این زندگی عادت کرده بودم. بعد از خودن ناهارم رو مبل نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که پدرم اومد داخل چند دقیقه به من خیره شد و بدون هیچ حرفی سمت اتاقش رفت. چرا انقد عجیب بود؟ چرا احساس میکردم عصبیه؟ و از همه مهم تر چرا از همون روزی که پدرم گفته بود که باید کم کم وارد مسائل کاری بشم یه چیزی پس ذهنم همش میگفت قراره یه اتفاق بدی بیفته؟ واقعا چرا؟ شب در حالی که داشتم تکالیفمو انجام میدادم یکی از خدمتکارا اومد و گفت که پدرم میگه فردا بعد از برگشتن از مدرسه یکیو میفرسته دنبالم که منو به شرکت ببره و خب الان تقریبا 5 دقیقه بود که من داشتم احتمالاتو بررسی میکردم که بفهمم پدرم چی کار می تونه داشته باشه یا قراره چه اتفاقی بیفته. بعد از برگشتن از مدرسه همون طور که پدرم گفته بود الان جلوی در دفترش بودم تو شرکت و دوباره همون ماجرا نفس عمیق و بعدش در زدن _بله +منم پدر _بیا تو +با من کاری داشتین؟ _بشین بعد از اینکه به سمت صندلی های جلوی میزش رفتم نشستم و ادامه داد _خب جیمین خوشبختانه شایدم بدبختانه اقای جئون بین همه شرکتهایی که درخواست همکرای داده بودن شرکت مارو انتخاب کرده و خب البته شرط هم گذاشته +اینکه خیلی خوبه پدر مگه همینو نمیخواستین _اره ولی راجب شرطش زیاد مطمئن نیستم +چه شرطی گذاشته مگه؟ _خودت به زودی میفهمی امروز بعد از ناهار که همین جا میخوریم باید به شرکت ایشون بریم +بله چشم درسته پدرم هیچ وقت به من هیچ محبتی نکرده ولی ادم خوبیه و منم همیشه براش احترام قائل بودم اما خب همیشه این احساس با منه که انگار یه حفره عمیق تو قلبم دارم که فقط با محبت و مهربونی و عاطفه پر میشه چیزی که تا سن 17 سالگی حسرت بوده برام.