🧚‍♂️۳🧚‍♂️

66 34 19
                                    

شب دوم اقامت ییشینگ در اون روستای دوستداشتنی بود. بعد از یک ویدیوکال چند دقیقه‌ای با لوهان، لپ‌تابش رو خاموش کرد. کتاب قطور کنار دستش رو روی میز مطالعه جلو کشید و با روشن کردن چراغ مطالعه جای لامپ زرد رنگ و حبابی، تاریکی مطلق رو از بین برد.

برعکس روزهایی که توی سئول داشت، خیلی زود خسته میشد و دیگه گاها نمیتونست تا نیمه‌های شب مشغول خوندن و نوشتن باشه، بنابراین خیلی زود خستگی روی پلکهاش سنگینی کرد و با فرود سرش روی کتاب به خواب رفت.

با صدای تقه‌ای به شیشه پنجره‌ی کنار میز تحریر، پلکهای ییشینگ لرزید. اینبار تق‌تق بلندتری مجبورش کرد تا سر از روی کتاب شکسپیر بلند کنه.

نگاهی به اطراف انداخت. هنوز اتاق نیمه تاریک بود و ساعت دیجیتالی '۲:۲۳' رو نشون میداد. چرخشی به گردن خشک شده‌اش داد. بار دیگه صدای ضربه به پنجره توجهش رو جلب کرد. نور ضعیفی مثل چراغ قوه کوچکی پشت شیشه مشبک میدرخشید.

با اخم از جا بلند شد و پنجره رو باز کرد. اما هیچی انتظارش رو نمیکشید. فقط نسیم پاییزی شاخه‌های بدون پوشش درختها رو تکون میداد و صدای پای جیجیرکها موسیقی زمینه شب بود.

شونه بالا انداخت و پنجره بزرگ رو بست. با چرخش و دیدن همون نور کوچک و ضعیف روی میز تحریر، فریاد کوتاهی کشید. اطراف رو به انتظار مقابله با یک دزد نگاه کرد، اما فقط سکوت شب جواب ییشینگ رو میداد.

اینبار نور کوچک حرکت کرد و سمت دیگری از میز فرود امد. با گیجی دستی بین موهاش کشید و زمزمه‌وار از خودش پرسید: "این چیه؟ کرم شبتابه؟"

صدای نسبتا نازکی از داخل تاریکی جوابش رو داد: "نخیر کرم نیستم."

ییشینگ با وحشت و چشم‌های گردشده قدمی به عقب برداشت و به دیوار تکیه داد: "تو کی هستی؟ کجایی؟"

صدا جواب داد: "سوهو، بیست و یکمین پری آرزوها از دنیای پریان."

_ها؟

_اگه یکم جلوتر بیای میبینیم.

ییشینگ با تصور تله بودن صدا، با چشمهای ریز شده تحدید کرد: "همین حالا برو از خونم بیرون وگرنه به پلیس زنگ میزنم."

_پلیس چیه؟

_بله؟

_پرسیدم پلیس چیه که میخوای بهش نمیدونم چی بزنی؟

مرد جوون با گیجی سرش رو کج کرد و بی‌وقفه پلک میزد. با نزدیک شدن نور تقریبا خودش رو جمع کرد و پلکهاش رو روی هم فشار داد: "هی تویی که اومدی تو خونم، اون چراغ قوه رو بگیر اونور، باور کن هیچی ندارم. اصلا اینجا خونه من نیست. جای پول طلاهای سهون رو بهت میگم فقط کاریم نداشته..."

_چقدر شلوغ میکنی! نه چراغ قوه‌ام، نه کرم شبتاب. گفتم سوهوم بیست و یکمین پری آرزوها از دنیای پریان.

ییشینگ با تردید پلکهاش رو باز کرد و خدایا... اون منبع نور که حالا در فاصله کمی از خودش میدید، هویتش مشخصتر بود. ولی مرد نویسنده نمیدونست چطور اون موجود بیست سانتی رو توصیف کنه؟ اون یک پری دریایی بدون دم بود؟ یا یک کوتوله جنگلی؟ یه کرم شبتاب یا شاید هم نیمه گمشده تینکربل از داستان پیترپن بود و برای برگشت به دنیای قصه‌ها سراغ ییشینگ اومده بود.

انگشتهاش رو روی چشمهاش کشید و با لکنت پرسید: "ای..این... صدای توعه؟"

_بله. مگه غیر از من کسی اینجاست؟

_تو چی هستی؟

_این سومین باره میگم. من سوهوم. بیست و یک...

مرد حرفهایی که مثل نوار ضبط شده از لبهای کوچکش خارج میشد رو قطع کرد: "امکان نداره."

_چرا داره. این هم نشان مقامم.
و با دستهای ظریفش به انگشتر طلایی نگین‌دار که مثل تاج روی سرش قرار داشت اشاره کرد.

ییشینگ اما با حس سستی زانوهاش به لبه‌ی تخت پناه برد و منبع نور متحرک با بالهای کوچک به دنبالش پرواز کرد و مقابلش روی تشک فرود اومد.

مرد بار دیگه سر تا پای اون پری جنگلی رو نگاه کرد و توی دلش خودش رو به خواب بودن و رویا بودن دیده‌هاش قانع میکرد.

کل قد پری جنگلی به اندازه یک وجب ییشینگ بود و از سر تا پاش نور ملایم مهتابی ساطع میشد. دسته‌ای چتری مشکی موج‌دار از زیر انگشتر طلایی روی صورتش ریخته بود و با لبهای غنچه شده قرمز و یک جفت چشم گرد و کوچولو به ییشینگ زل زده بود. بالاتنش با برگ درخت مو و پایین تنه‌اش تا زانو با گلبرگهای بنفشه که مثل دامن کنار هم چیده شده بود، پوشیده شده بود اما دست و پاهای عریونش مثل دونه‌های برف از سفیدی میدرخشید. یه جفت بال شیشه‌ای پشت سرش قرار داشت و در آخر تکه چوب پنبه‌ای که به کمرش بسته بود و یک سوزن طلایی مثل شمشیر تا نیمه داخلش فرو رفته بود.

مرد با خودش زمزمه کرد: "این یه خواب فوق‌العادست!"

_خواب نیست انسان ناسپاس. هر قرن فقط یک نفر مورد عنایت خدایان قرار میگیره و تنها پری آرزو اون قرن به سمتش فرستاده میشه.

ییشینگ به حالت جدی و دست به کمر فسقلی روبه‌روش خندید: "خب حالا پری آرزوها، چه کاری برای من از دستت برمیاد؟"

_براورده کردن سه تا آرزو. حواست باشه تا مهمترین‌هاشون رو انتخاب کنی که جای تغییر و پشیمونی نیست. و اینکه من هر شب فقط میتونم یکی از آرزوهات رو براورده کنم. پس مهمترینشون رو امشب انتخاب کن.

ییشینگ با وجود اینکه مطمئن بود این فقط یک خواب شیرینه اما لحظه‌ای چشم بست و با تصور داشتن یک پری واقعی فکر کرد؛ چه چیزی باید ازش درخواست میکرد؟

قطعا بزرگترین رویاش رسیدن داستانهاش به ثبت جهانی بود. اما از کی انقدر عاشق نوشتن شد؟
از وقتی که یک نویسنده نوجوون مجله هفتگی بود؟ از وقتی که در ابتدایی داستان مصورش رتبه اول شهرشون شد؟ یا نه حتی قبلتر از اون.‌.‌. از زمانی که هر شب با داستانهای فانتزی مادربزرگش به خواب میرفت، عاشق ثبت کردن اونها شد. مادربزرگی که همیشه حتی از راه دور حمایتش میکرد.

نگاهی به پری کوچولوی منتظر و دست به سینه روبه‌روش کرد و ترجیه داد حتی اگر این فقط یه خواب زیباعه فرصتش رو صرف مهمترین فرد زندگیش کنه؛ چرا که ذاتا آدم خوش‌بین و رویا پردازی بود: "آرزوم اینه که بازهم مثل گذشته کنار مادربزرگم روزهام رو بگذرونم."

پری آرزوهاWhere stories live. Discover now