💤۱💤

118 41 13
                                    

ییشینگ با کلافگی کش زیرشلواری چهارخونش رو مثل تیرکمون روی شکمش رها و گوشی تلفن رو توی دستهاش جابه‌جا کرد: "بیخیالش شو سهون. من باج به شغال نمیدم."

مدیر برنامه کم سن و سالش معترض شد: "سخت نگیر هیونگ. فقط یه ویرایش کوچیک میتونه یه کاری کنه در عرض چند ماه پولت از پارو بالا بره."

_ویرایش کوچیک؟ اون کارگردان میخواد از من تا انتهای داستان علمی_تخیلی نوجوون رو به نحوی با تبلیغ از دولت به پایان برسونم، که جناب آقا بتونه توی اولین کارش خودش رو توی مافیای صنعت فیلم‌سازی مطرح کنه. میدونی سهون شبیه چیه؟ اینکه بیان به تو بگن انتهای آهنگت رو با یه کورس بی‌ربط بهش تموم کن.

_خیلی خب متوجه شدم. حالا بگو میخوای با فیلم‌نامه چکار کنی؟

خودش رو روی کاناپه یشمی رنگ رها کرد و دستی به شقیقه‌هاش کشید: "نمیدونم. فقط... در اولین فرصت میتونی برای سفخ قراردادمون بیای. نمیخوام بخاطرم فرصت‌های شغلیت رو از دست بدی."

_هیونگ؟ برای من کار نریخته. میتونم یک کارگردان دیگه پیدا کنم...

_نه سهونا. شاید ایراد از منه ولی نمیتونم برای راضی کردن کسی توی نوشته‌هام دست ببرم. بهرحال مغزم خسته هست. باید مدتی، بیشتر از فیزیکم کار بکشم. شاید به چین برگردم.

از جا بلند شد تا برای پیدا کردن غذای نیمه آماده سمت آشپزخونه بره که با یادآوری خالی بودن یخچال دوباره سرجایش برگشت.

روز به روز امرار معاش از طریق نویسندگی سخت‌تر میشد و اون رو برای شروع دوباره‌ی شغلهای پاره وقت به فکر مینداخت.
اون زمان که به عنوان یک نویسنده‌ی تازه‌کار دومین کتابش به پر فروش‌ترین اثر کودک_نوجوان در سال تبدیل شد؛ احتمال رسیدن به چنین روزی رو نمیداد.

در واقع ییشینگ داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یک سال بعد از نشر سومین جلد کتابش، برای ثبت اولین نمایش‌نامه عمرش برگرفته از همین کتاب دست به قلم شد و اما حالا بعد از یک سال با چندمین کارگردان هم به توافق نرسید.

البته که از نوشتن پشیمون نبود. ییشینگ از بچگی هیچوقت از ثبت تراوشات ذهنش پشیمون نمیشد. اما تا مدتی نمیتونست روی نشر کارهاش تمرکز کنه؛ پس ترجیه میداد مدتی از محیط خونه فاصله بگیره.

𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹

صبح روز بعد با صدای ممتد و جهنمی در از اتاق خارج شد و با دیدن همسایه واحد روبه‌رویی، که در واقع دوست صمیمیش بود، در رو باز نگه داشت و این بار بدون برگشت به اتاق خودش رو روی کاناپه رها کرد و 'لولو' رو بغل گرفت.

پسر جوون غر زنان، دمپایی‌هاش رو خارج کرد و با یه سبد تخم‌مرغ وارد آشپزخونه شد: "امروز هشتمین روزیه که پات رو از خونه بیرون نگذاشتی. قراردادت با اون کارگردان چطور پیش رفت؟"

گربه تپلش رو توی بغل فشرد و جواب داد: "به توافق نرسیدیم."

_پس اون مدیربرنامه شاهکارت چی کار میکنه؟

_تقصیر سهون نیست.
با یادآوری چیزی روی مبل نشست و به پسر بزرگتر که درحال درست کردن نیمرو بود نگاهی انداخت: "تو چرا سرکار نرفتی؟"

_چون ترسیدم از گرسنگی بمیری یا از بی‌تحرکی کرم بزاری.

ییشینگ با لبخند ملیحی که چال گونه‌اش رو نمایان میکرد لولو تنبلش رو روی مبل رها کرد و سمت آشپزخونه رفت: "گه‌گه مهربون من! باید به سهون بگم چه بزرگ مردی به دنبال جلب نظرشه یا زوده؟"

لوهان از زیر چتری‌های عسلیش، نگاه بدی حواله دوستش کرد.
اما قبل از هر اعتراض صدای زنگ در آپارتمان توجه هر دو رو جلب کرد.

ییشینگ بعد از باز کردن در سرجایش برگشت و در جواب 'کی بود؟' لوهان، خیلی خونسرد شونه بالا انداخت و گفت: "سهون."

لوهان تقریبا عربده کشید: "الان باید بگی؟"

_منم نمیدونستم این ساعت پیداش میشه. فقط گفته بودم امروز برای فسخ قرارداد بیاد.

لوهان نگاهی به پرتو تصویر خودش روی کمد شیشه‌ای با موهای ژولیده و زیرشلواری گل منگلی انداخت و نالید: "آیش!" و سمت در واحد دوید تا با این سر و وضع جلوی اون پسر به قول خودش 'هنرمند موجی' ظاهر نشه ولی با باز کردن در تقریبا سینه به سینه اون مدیر برنامه قرار گرفت.

سهون با دیدن همسایه هیونگش توی اون رکابی طرح هاوایی ناخواسته لبخندی مهمون لبهاش شد. سر تعظیم فرود آورد و با خیره شدن به گل‌های درشت زیرشلواری لوهان سلام کرد: "صبح بخیر جناب شیو!"

لوهان با تلاش برای زل نزدن به شلوار کتون سهون که به طرز خطرناکی به پاهای کشیدش چسبیده بود، از جلوی در کنار رفت: "صبح بخیر، ییشینگ توی آشپزخونست."

ساعتی بعد هر سه پسر صبحانه خورده ولی هنوز پشت میز نشسته بودند. ییشینگ کاپ قهوه‌اش رو پایین آورد: "بابت این مدت ممنونم سهون. به زودی پول تسویه رو به حسابت میریزم."

_عجله‌ای نیست هیونگ، اما کاش راهی چین نشی. تو که قصدت دور شدن از این جوه یه سری به ویلای من بزن. جای کوچیک ولی آرومیه. میتونی همونجا یه شغل موقت هم پیدا کنی.

_بهش فکر میکنم. اما خودت چی؟ تا تکمیل شدن آلبومت میخوای چکار کنی؟

_تقاضای کار برای مغازه و نظافت شرکت‌ها رو دادم، ولی هنوز کسی بهم زنگ نزده.

پسر نیشخند شیطانی زد و بی‌توجه به عواقب پیشنهادش بیانش کرد: "اتفاقا لوهان دنبال یه نفر برای کمک توی کارهای کافه‌اش میگشت."

سهون قیافه متفکری به خودش گرفت و سریع و غیرمنتظره جواب داد: "باشه، فقط به شرط اینکه اجازه نواختن تو کافه‌اش رو بهم بده."

لوهان که حالا لباسهای خونگیش رو تعویض کرده بود، با قیافه پرمدعایی یک ابروش رو بالا انداخت و قصد کلاس گذاشتن داشت: "اما..."

ییشینگ با نیشی که روبه پاره شدن از خوشحالی برای دوستش بود، حرفش رو قطع کرد: "اما اگر هم نداره. بذارید عذاب‌وجدان من هم از بابت بیکار کردن سهون از بین بره، بقیه مذاکراتتون هم ببرید واحد کناری میخوام استراحت کنم."

لوهان با حرص از زیر میز پاش رو لگد کرد و لبخندی با مفهوم پر از ناساز تحویلش داد: "عزیزم؟ نیاز به اینهمه عذاب وجدان نیست."

پری آرزوهاOnde histórias criam vida. Descubra agora