سهون که حالا اینبار خودش، خودش رو به خونه لوهان دعوت کرده بود رو کاناپه نشست و مچ دست لوهان رو که قصد رفتن به آشپزخونه داشت رو نگه داشت: "نمیخواد پذیرایی کنی، یکم به دستت استراحت بده!" و لوهان رو کنار خودش نشوند: "چیزی که توی راه گفتی..."
_واقعیه.
کمی کنار سهون وول زد و کوسن رو در آغوش گرفت: "یه زمانی منم مثل تو عاشق موسیقی بودم رویای آیدول شدن داشتم و تمام دوران نوجوونیم رو صرف همین کار کردم. ۲۲ سالگی با زور و فشار خانوادم رو قانع کردم که اجازه سفر به کره برای رسیدن به رویاهام رو بدن و از اونجایی که حمایتم نمیکردن دو سال تمام فقط درگیر کار و اودیشن دادن با سرمایهای که از چین اورده بودم برای کمپانیهای مختلف بودم."سهون پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و با کنجکاوی به پسر توجه کرد.
سرش رو پایین انداخت: "از همون موقع کار توی کافه رو شروع کردم. از بین کافهمن و باریستای مثل خودم با مینسوک آشنا و روزبه روز صمیمیتر شدم. اهداف مشترکی داشتیم و همین ما رو مثل قطبهای ناهمنام جذب میکرد. با وساطت، من رو به کمپانی که توش کارآموز بود معرفی کرد. با دوست صمیمیش جونگده اکثر مواقع درگیر فعالیت و کار بودیم و تا ۲۶ سالگی من که کارآموز بودم کافه شکلات رو افتتاح کردیم و ما سه تا هرشب با یادآوری رویای آیدل شدن و ساختن گروه سیالاکس، سر روی یک بالشت میگذاشتیم."
سهون چونهاش رو به آرومی نگه داشت: "پس چطور دبیو نکردی؟"
مردمکهای عسلیش لرزید: "برای تست نهایی قبل از دبیو مریض شدم. یه بیماری واگیردار گرفتم و قرنطینم کردن. اون دو تا نامرد هم بدون اینکه منتظرم بمونن دنبال رویاهایی که سه نفری ساختیم رفتن و جام گذاشتن! بعد از اون چند باری به دیدنم اومدن اما دیگه حاضر نبودم به چشمهاشون نگاه کنم."
انگار اسرار مهمی رو با سهون درمیون گذاشته با حس سبکی خودش رو ولو کرد اما هنوز یه غده لعنتی توی گلوش سنگینی میکرد: "سهون؟ اون شیشه شراب رو بیار."
_الان وقت مست کردن...
_وقتشه. من لازم دارم.
سمت آشپزخونه رفت و با شیشهای شراب و دو تا گیلاس برگشت.
گیلاس اول رو یک نفس بالا رفت و با چشمهای قرمز اون رو روی میز کوبید: "من برای رسیدن به اون موقعیت پشت به پدرم کردم و از روی قلب مادرم رد شدم به امید روزی که با شهرت و محبوبیت دوباره دلشون رو بدست بیارم. اما اون دو تا عوضی یکاری کردن که تا آخر عمر روی برگشتن به خونه پدریم رو نداشته باشم."
سهون با چشمهای گرد به حالت هیستریکی لوهان و گیلاس بعدی که داشت توسطش خالی میشد نگاه کرد. با تردید دست جلو برد و روی دست لوهان قرار داد: "آروم باش!"
_من آرومم.
با زل زدن به چشمهای سرخ شده اون هیونگ از فاصلهای کم آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد خودش رو با نوشیدن سرگرم کنه.
با قرار دادن جام خالی روی میز قبل از اینکه نگاهش به لوهان بیوفته، جسم سنگین و گرمی توی بغلش رها شد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
پری آرزوها
Rastgeleتصور کنید یه پری بیست سانتی جلوتون ظاهر بشه و پیشنهاد براورده کردن سه تا آرزو بهتون بده. چه انتخابی میکنید؟ ژانگ ییشینگ، نویسنده ورشکستهای که با وجود چنین موهبتی برای انتخاب بین اولیتهای زندگیش به مشکل خورده.... 🧚♂️ اسم: پری آرزوها 🧚♂️ ژانر:...