🔮۱۱🔮

64 31 0
                                    

هفته‌‌ای از اون بوسه غافلگیر کننده گذشته بود و تقریبا بهم اعتراف کرده بودند، اما چیزی جز نیشخند و چشمکهای گاه و بیگاه بینشون عوض نشده بود و این سوال رو برای لوهان بوجود میاورد نکنه فقط یه تصمیم آنی از سهون بود.

از طرف دیگه ذهنش درگیر پسر گوشه کافه بود، که مثل تمام اون روزها سرش رو به دست لاغرش تکیه داده بود و نگاهش خیره نقطه نامعلومی در افق بود. این تغییرات ییشینگ روز به روز بیشتر نگرانش میکرد.
هر روز صبح زود بیدار میشد و سر شیفت کاریش میرفت، تمام روز بیرون خونه بود، قلمش رو کنار گذاشته بود و شبها بجای اینکه تا صبح مشغول خوندن باشه از خستگی بیهوش میشد‌. شاید از نظر دیگران زندگی اون مرد به حالت نرمال درومده بود اما برای لوهان که سه سال کنارش زندگی کرده بود این تغیرات صدای یک زنگ خطر رو میداد.

با قرار گرفتن دستی روی شونه‌اش تقریبا از جا پرید: "تو فکر چی رفتی؟"

دست سهون رو از روی شونش گرفت و پایین آورد: "هیچی."

اما سهون که دقیقا میدونست منظور از 'هیچی' یک عدد ییشینگ افسرده‌است، دست دور شونه پسر انداخت: "بیخیال لوهان، اون از مدتها پیش بهم گفت میخواد یکم از نوشتن فاصله بگیره، بنظرم فقط داره فصل جدیدی از زندگیش رو شروع میکنه. از اون گذشته تو همه تلاشت رو بعنوان یه دوست انجام دادی." و با ابرو به دختر شیک‌پوشی که به میز ییشینگ نزدیک میشد اشاره کرد.

اینبار بدون مقاومت به سینه سهون تکیه داد و دستهاش رو بهم گره زد و به حرف زدن دوستش و دختر دانشجویی که بهش معرفی کرده بود خیره شد.
مدتی پیش در یک گلخونه با مونبیول آشنا شد. توی این مدت فکر کرد شاید وقت گذروندن ییشینگ با اون دانشجو کشاورزی یکم حال و هوای دوست گرفته‌اش بعد از  اون توهمات، بهتر کنه.

𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹𖦹

با لبخندی زورکی روبه دختری که خودش رو معرفی کرده بود، نشسته و زیر چشمی به لوهان و سهون که در گوش هم پچ‌پچ میکردن نگاه میکرد فحش خفیف و زیر لبی به لوهان داد.
با صدای مونبیول، چشمهاش روی صورت ظریفش برگشت: "درست میگم؟"

سریع و بی‌حواس جواب داد: "البته که نه!"

_نه؟

کمی طول کشید تا مغزش لود بشه: "ها؟... نه منظورم اینه که کاملا درست میفرمایید."

_شما... حالتون خوبه جناب ژانگ؟

ابروهاش رو تاب داد: "من خوبم فقط این روزها مقداری ذهنم مختله، متاسفم. داشتید درمورد علاقتون به زندگی در طبیعت میگفتید. جالبه! منم عاشق زندگی بیرون شهرم."

_اوه، چقدر عالی. من آخر هر هفته به کوه میرم. میتونید این هفته همراهم باشی...

جمله مونبیول تموم نشده، صدای باز شدن وحشیانه در شیشه‌ای و ورود آدمی سرتا پا سیاه پوش شبیه به یک دزد که لنگ میزد، سکوت آرامشخبش فضا رو شکست.

پری آرزوهاOù les histoires vivent. Découvrez maintenant