🍓۱۰🍓

65 29 12
                                    

بعد از اتمام تعطیلات آخر هفته مادربزرگ تصمیم به برگشت به خونه خودش رو گرفت.
لوهان و سهون هم انقدر درگیر رفتار عجیب همدیگه و ارتباط شکل گرفته بین هم بودند که انگار دوست تنهاشون رو به فراموشی سپرده بودند.

حالا ییشینگ بی‌حوصله‌تر از همیشه روی کانتر آشپزخونش لمیده بود زیر نور هالوژن به پارگراف چند خطی که نوشته بود، خیره شده و توجهی به گربه ملوسش که خودش رو به پاهاش میکشید نداشت.
با قیافه‌ای مایوس و بی‌رقبت دسته کاغذهاش رو کنار گذاشت و یه قلپ از کافه کنار دستش نوشید!

حس عجیب و اعصاب خودکنی داشت؛ سرش پر از ایده‌های نوشتن بود اما دستش به قلم نمیرفت. انگار کلمات و عبارات ازش فرار میکردند. شاید هم چون پر از احساس مختلف بود نمیتونست روی جمله‌بندی‌ها دقت درستی داشته باشه.
با ضدحال سرد بودن قهوه‌اش، ماگ رو کنار گذاشت و قصد درگیر شدن دوباره با کاغذهاش داشت که صدای جیغ آرومی متوقفش کرد.

جیغ دیگری و صدای آشنا اما ضعیفی که به سختی به گوش ییشینگ میرسید: "ولم کن پشمالوی ترسناک... ولم کن. کمک! کممممک..."

کاغذها رو به سمتی پرت کرد و از روی کانتر پایین پرید.
دور خودش میچرخید که گوشه سالن عامل سر و صدا رو پیدا کرد.
پری کوچولوی آرزوهاش برگشته بود و توی خونه نیمه تاریکش پر میزد و کمک میخواست و لولو با تصور پیدا کردن یک اسباب‌بازی جدید دنبالش میکرد و برای گرفتن جسم نورانی روی هوا پنجه میکشید.
سمت گربه‌اش دوید و اون رو زیر بغل زد: "لولو؟ دختر بد!"
لولو جوری که انگار اون نبود قصد شکار سوهو رو داشت مظلومانه خودش رو به دست صاحبش مالید.

بعد از قرار دادن گربه توی سبدش با چشم دنبال سوهو میگشت که پسر کوچولو بال زد و روی شونه ییشینگ خودش رو ولو کرد: "اسم مناسبی داره! لولو. نه وایسا اون نه تنها شبیه یه لولو بلکه یه هیولای پشمالوعه."

خنده آرومی کرد که باعث شد یه زلزله کم‌ریشتری زیر سوهو بوجود بیاد: "متاسفم. اون فقط یه حیوون خونگیه. ازین به بعد شبها توی سبدش میچپونمش تا دیگه زمان اومدن به مشکل برنخوری."

سوهو تقریبا توی گودی گردن مرد فرو رفت: "دفعه بعد؟ فراموش کردی امشب آخرین باره؟ برای براورده کردن سومین آرزوت اومدم."

ییشینگ تقریبا وسط سالن خشکش زد. اون تمام هفته رو به انتظار برگشتن اون موجود زیبا صبر کرده و حالا باید باهاش خدافظی میکرد؟

سوهو مردد انگشت کوچکش رو توی لپ زبر شده از ته ریش مقابلش فرو کرد: "خوشحال نشدی؟"

ییشینگ روی زمین ولو شد: "تو خوشحالی؟"

بدون اینکه از زیر گوش نویسنده بلند بشه جواب داد: "اره هستم. اوایل از روی وظیفه این کار رو شروع کردم اما حالا... خوشحالم شناختمت و خوشحال میشم تو رو به خواسته‌هات برسونم! تو باعث شدی ترسم از بابت اینکه خواسته وحشتناکی داشته باشی از بین بره. فرصت بزرگی داشتی اما تمام خواسته‌هات از روی مهربونی به اطرافیانت بود و منافع خودت رو درنظر نگرفتی."

پری آرزوهاWhere stories live. Discover now