Taehyung pov :
هفت روز بعد روزی بود که با اون آلفا پرست های احمق جنگمون رو به پایان میرسوندیم
جنگی که قرن ها ادامه داشته
خاندان کیم و خاندان جئون از تقریبا هشتصد سال پیش باهم دشمنی داشتن
حتی پس از گذشت چند قرن دیگه کسی دلیل دشمنی روهم یادش نمیاد
فقط همینطور ادامه پیدا کرده و ادامه داشته
اما هفت روز بعد!روزی برای پایان دشمنی و آغاز دوستی در آینده یاد میشه
اما برای من فرق داره!!خاندان جئون هیچ وقت مورد پسندم نبودند و نخواهند بود
جدا از تموم دشمنی و کینه های قدیمی
اون ها مزخرف ترین ادمایین که به عمرم شناختمبه زندگیشون میخندم که خودشون رو درون چه قفسی حبس کردن و از تموم چیزایی که براشون تهدید حساب میشه دوری میکنن و نادیده میگیرنشون
به عنوان مثال امگا ها!
درسته امگا هااونا از امگاها دوری میکنن
خانوادشون تمام از الفا و بتا تشکیل شده و تقریبا هیچ امگایی اونجا زندگی نمیکنهو اما خاندان کیم کبیر رو داریم که امگاهاش خاندان جئون که هیچ لرز به تن تموم دنیا میندازن!
و برای همین تموم این مدت خاندان جئون از کیم ها دوری میکردن
:
: ::: :
:هرچی به اتاق مادرم نزدیک تر میشدم قدم هام آهسته تر میشدن
جلو در چوبی و هکاکی شده با افتخار ایستاده بودم
بدون هیچ خبری در رو باز کردممثل همیشه در ، صدای مخوفی داشت و باز کردنش کمی زور میخواست
مادرم روی میز کاریش نشسته بود و داشت گیلاس میخورد
میوه مورد علاقش
همراه با خوردن به چند تکه کاغذ خیره شده بود
با ورود من و سرصدای در ، سرش رو بلند کرد چشمان نارنجی و روشنش رو خیره به من نگه داشتبا صدای صافش گفت
_چه عجب زود بیدار شدی..در جوابش چشمام رو در حدقه چرخوندم
نگاهش رو از من گرفت و به کاغذش داد
رفتم جلو تر و به میز تکیه دادمبدون نگاه کردن به مادرم لب زدم
+قضیه جئون ها به کجا رسید؟گیلاسی رو جوید و گفت..
_خوب شد پرسیدی...اینو نگاکاغذ رو به سمتم گرفت
بدون معطل کردن کاغذ رو از دستش گرفتمخوندن اون نوشته ها بدجور با اعصابم بازی میکرد
پوزخند عصبی زدم و رو به مادرم کردمروی کاناپه یک نفره بود و کاسه چینی پر از گیلاس در دستش
+اینا الان جدی ان؟
مادرم پوزخند دندون نمایی زد
_مثل اینکه+الان واقعا انتظار دارن با پسر دومشون جونگ کوک ازدواج کنم؟ با چه فکری این شرطه بیخود رو گذاشتن؟
_منم دقیقا همین برام سواله
حتی فکر کردن به این ازدواج رو مخ بود چه برسه به عملی کردنش
چیه؟
واقعا فکر کردین الان مجبورم میکنن بخاطر اتحاد با یه خاندان که هشتصد سال باهاشون دشمنی داشتیم زوری با کسی ازدواج کنم؟؟
هنوز داشتم نوشته های اون کاغذ مضحک که حتی عقل ناسالم هم نمی نوشت رو میخوندم که در با فشار و صدایه زیادی باز شد
سرم رو به سمت در چرخوندم و با اون مواجه شدم...
باورم نمیشد
اون اینجا چیکار میکرد ؟
چطوری اومده بود..؟
اصلا به چه اجازه ای برگشته..؟
_اینجا چه غلطی میکنی؟!؟!!
صدای عربده خوفناک مادرم تن من رو هم به لرزه انداخت
آروم زمزمه کردم
+نامجون هیونگ..
YOU ARE READING
FUCK YOU
Fanfiction_ فکر کنم یه اشتباهی شده آخه یعنی چی"تبریک میگم شما حامله ای"؟ +شما آروم باشین یه لحظه _تازه اونم از کی؟؟ این احمق؟؟ +تست تعیین هویت ثابت کردن که بچه تو شکم شما از اقای جئون هستش _مطمئنم یه اشتباهی شده عقل آدم سالمم میفهمه همچین چیزی ممکن نیست شما...