پارت دوم

803 193 241
                                    

وقتی کریس با تام خداحافظی کرد به سمت امیلی اومد، دست کوچولو و ظریف و نرمش رو گرفت و بعد اونها از ساختمون بیرون رفتن. وقتی به خیابون رسیدن امیلی دستش رو با حرص از دست کریس بیرون کشید و بعد با عصبانیت به سمت ماشینشون قدم برداشت.

کریس با قیافه 'واتدفاک؟' برای چند لحظه به دختر نگاه کرد و بعد چشم هاش رو چرخوند و دنبالش راه افتاد. اون بچه حالا دست به سینه به ماشین تکیه داده و منتظر بود کریس در رو باز کنه اما چرا مرد باید اینکارو میکرد وقتی دخترش حتی ذره ای بهش احترام نمیذاشت و حالا باهاش قهر هم کرده بود؟

امیلی طرف راست ماشین و کریس طرف چپ ماشین ایستاد و به دختر نگاهی انداخت و با کلافگی گفت:"حداقل بگو چرا باهام قهر کردی دوشیزه همسورث؟"

کریس دست به سینه و حق به جانب به امیلی خیره شد.

"بخاطر اینکه این رفتارها داره عصبیم میکنه. تو داری من رو عصبی میکنی و حتی وقتی بهت میگم که دارم اذیت میشم هم تلاشی برای تغییر کردن نمیکنی چون اصلا برات مهم نیست من چی میگم و به چی فکر میکنم."

"هی هی هی دختر تند نرو. کی گفته من برام مهم نیست؟ اگه یه آدم تو این دنیای بزرگ باشه که من به حرفاش و نظراتش اهمیت میدم اون تویی. پس غر نزن و چرت و پرت هم نگو امیلیا رز همسورث. من اینجام تا یه دلیل قانع کننده برای رفتار بی ادبانت بشنوم."

کریس گفت و بعد دست به سینه شد. امیلی چشم غره رفت. نمیفهمید واقعا واجبه این گفت و گو رو الان با پدرش داشته باشه؟

"من خجالت میکشم بگم تو بابامی. این عاقلانه نیست که هرکی رو میبینی میخوای باهاش دوست شی و اهمیت نمیدی با این کارهات مردم چه فکری دربارت میکنن. تو میخوای با زمین و زمان رابطه داشته باشی و انقدر رفیق داری که من رو ازاین مفهوم متنفر کردی. اینا خجالت زدم میکنن و باعث میشن دیدم نسبت بهت عوض شه. باعث میشن تو دیگه برام اون قهرمان قوی ای که بودی نباشی و میدونی چیه؟ همونقدر که این دل تورو میشکونه من رو هم ناراحت میکنه. پس چرا بس نمیکنی؟"

امیلی بی وقفه گفت و هیچ اهمیتی نداد که مرد رو به روش تا چه حد آسیب دیده و با این حرف هاش چقدر بدتر میشکنه. شاید هم اهمیت میداد اما اون لحظه زیادی عصبی بود. پس حرف هاش رو صادقانه و بدون سانسور به باباش زد و سعی کرد خودش رو بخاطر دیدن اون نگاه ناباور تو چشمای کریس لعنت نکنه.

"ببین بابا..‌. من میدونم اینا بخاطر چیه. باور کن درکت میکنم‌. تو ترسیدی. این ترس از وقتی 'اون' ترکت کرد باهاته. تو نمیخوای تنها باشی‌‌‌. تنها موندن دیوونت میکنه پس دورت رو با این همه آدم پر کردی. میخوای به خودت ثابت کنی میتونی بدون اون زندگی کنی ولی نمیتونی‌. زندگی سخته و من اینو میفهمم. نیاز نیست بخاطر من قوی باشی. نیاز نیست نقش بازی کنی. توهم یه آدمی. حق داری بشکنی. حق داری کم بیاری. پس مثل یه آدم معمولی رفتار کن. به خودت اجازه بده گاهی هم ضعیف باشی. گاهی هم افسرده باشی و من کنارتم. چون دوستت دارم‌. بذار من، دخترت، کسی باشم که وقتی تو ضعف غوطه وری بهت کمک میکنه با قدرت از جات پاشی نه یه مشت آدم غریبه. لطفا انقدر آدمای جدید وارد زندگیت نکن. انقدر آدمای اضافی رو تو زندگیت نگه ندار. همه رو بریز دور و نترس چون تنها نیستی. من کنارتم و ترست از تنهایی به واقعیت نمی‌پیونده. خواهش میکنم دست از این همه تلاش برای دوست پیدا کردن بردار و فقط بذار-..."

when love lasts [hiddlesworth]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ