پارت سوم

767 187 387
                                    

دومین جلسه ی طراحی با آقای هیدلستون معرکه پیش رفت. توی این جلسه استادشون طرح هایی که توی خونه زده بودن رو دید و قبل از اینکه ایراداتشون رو بگه کلی تشویقشون کرد و گفت فکر نمیکرد انقدر همشون با استعداد باشن.

شخصیت اون مرد توی جلسه دوم با چیزی که از خودش تو جلسه اول نشون داد در تضاد بود. امیلی حدس میزد آقای هیدلستون فقط اون سخنرانی رو اول کاری انجام داد تا اونا رو بترسونه و دانش آموزها کم کاری نکنن.

توی اون جلسه تام اول بهشون درس داد و بعد خودش شروع به طراحی کرد. وقتی طرح نمونه رو زد به کنار دانش آموز ها اومد. دستشون رو می‌گرفت و بهشون کمک می‌کرد درست کارشون رو انجام بدن.

طوری که انگشت هاشون رو باید حرکت بدن، طوری که مداد رو باید بگیرن، طوری که اون رو روی کاغذ باید به رقص دربیارن و کلی قانون دیگه که شاید از دور کوچیک و آسون بنظر میرسید رو بهشون یاد داد.

تام بهشون گفت باید توی اون کار ظرافت به خرج بدن و چون اون به عنوان استاد یه طرح تمیز ازشون میخواد.

به هرحال هر طوری بود جلسه دوم با موفقیت تموم شد و حالا همه داشتن کلاس رو تخلیه میکردن.

امیلی مثل دفعه قبل روی صندلیش نشسته بود. میخواست دو روز پیش رو جبران کنه و به باباش بفهمونه چرت گفته و از وجودش خجالت نمیکشه. پس منتظر موند و اهمیتی نداد که آقای هیدلستون این بار چه فکری دربارش میکنه.

وقتی مثل جلسه قبل گوشیش شروع به زنگ خوردن کرد لبخندی زد و تماس رو برقرار کرد.

"هی...مرسی خوبم....آره تموم شد.... باشه...باشه."

و بعد تماس رو قطع کرد. بی سر و صدا وسایلش رو توی کیفش گذاشت و سعی کرد بخاطر اینکه تام مثل دفعه قبل بهش خیره شده دستپاچه نشه.

چند دقیقه بعد اِما آماده بود و همون لحظه بود که صدای تقه در و بعد هم باز شدنش رو شنید. کریس لبخندی زد و وارد کلاس شد و لبخند دختر از بین رفت.

"وات-؟"

با تعجب به باباش که یه دسته گل کوچولو شامل پنج تا گل رز قرمز توی دستش داشت نگاه کرد و سعی کرد نفس عمیق بکشه و به این فکر کنه که دقیقا چه فاکی داره اینجا اتفاق میوفته؟

"سلام امیلی. سلام آقای هیدلستون. من رو که یادتونه نه؟ کریسم. کریس همسورث. بابای امیلی."

تام بلاخره نگاهش رو از امیلی گرفت برگشت و به کریس خیره شد و به محض دیدنش لبخند روی لب هاش شکل گرفت. اما بعد که چشمش به دسته گل افتاد گیج شد و اخمی بین ابروهاش نشست.

"سلام کریس. آره نگران نباش مرد. تو رو یادم میاد."

کریس لبخند کیوتی زد و جلو اومد. اول یه چشمک کوچولو به اِما - که در مرز سکته کردن بود - زد و بعد قدم بعدی رو به سمت تام برداشت‌.

when love lasts [hiddlesworth]Where stories live. Discover now