پارت چهاردهم

579 121 268
                                    

پلک هاش رو از هم فاصله داد و وقتی نور شدید که به معنی طلوع خورشید بود به چشم هاش برخورد کرد مجبور شد دوباره چشم هاش رو ببنده، بعد از مدتی وقتی چشم هاش به نور عادت کردن دوباره اونهارو باز کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. تو خونه ی خودش نبود. وقتی نگاهش به دستی افتاد که دور بدنشه، فهمید تو آغوش کی فرو رفته و تمام اتفاقات شب گذشته رو به یاد آورد. پس دست کریس رو بالا آورد و روش بوسه ای زد.

برای چندین دقیقه همونطور بی حرکت توی تخت خوابیده بود و فقط بوسه های کوچیکش رو به دست مرد هدیه میکرد ولی وقتی فهمید گرسنه است و ممکنه اگه یکم دیگه تو تخت بمونه ضعف کنه از جاش بلند شد.

لباس های خودش -که هنوز از شب قبل روی زمین افتاده بودن- خیلی تنگ و آزاردهنده بنظر میرسیدن، پس تام به خودش اجازه داد به سمت کمد دوست پسرش بره و از اونجا یه لباس راحت برداره. وقتی کشو رو باز کرد پیرهن خودش که هفته ی قبل به کریس داده بود رو دید، ولی کاملا نادیدش گرفت و یکی از لباس های خود کریس رو -که اطلاع داشت بخاطر تفاوت سایزشون براش بزرگه- پوشید.

کشو رو بست و خواست از اتاق خارج بشه، اما قبلش روی شقیقه ی کریس رو بوسید و بعد رفت. وارد آشپزخونه ی کریس شد و بعد از یکم جست و جو -علاوه بر اینکه جای همه چیز رو یاد گرفت- تونست مربا و نون تست رو پیدا کنه، چندتا لقمه کوچیک برای اینکه دل ضعفش رو بگیره خورد و دوباره بلند شد که به پیش کریس برگرده ولی حالا یه چیز دیگه تو پذیرایی توجهش رو جلب کرده بود.

دختر کوچولوی کریس روی مبل تو خودش جمع شده بود و هیچ پتو یا بالشتی کنارش نبود. تام نگران شد و جلو رفت، آروم بخشی از موهای امیلی رو که توی صورتش افتاده بود کنار زد و بعد دستش رو روی چونه اش گذاشت.

"امیلی؟" بار اول دختر هیچ واکنشی نشون نداد. پس تام با صدای محکم تر و بلندتری صداش زد. "امیلی!"

اخمی کرد و یکم تو جاش وول خورد که البته بخاطر اینکه مبل در حد یه تخت بزرگ نبود، این کارش با مشکل رو به رو شد، ولی خب امیلی قرار نبود این رو به روی خودش بیاره و بیدار شه.

"امیلیا گردنت درد میگیره و بدنت یخ میزنه. چرا توی اتاقت نمیخوابی؟"

امیلی اخمی کرد و زیر لب یه چیزایی گفت که تام نشنید و بعد از اینکه دستی بین موهاش برد (انگار این یه عادت بود که حتی تو خواب هم نمیتونست ترکش کنه) جواب تام رو اینطوری داد. "حال ندارم."

"فقط یه لحظست. تا اتاقت که راهی نیست."

"من خستم!"

"مگه دیشب کی خوابیدی؟"

"دیر خوابیدم ولی اینو به بابا نگو."

"باشه امیلی. ولی خب به هرحال... اگه نری توی تختت، بعد از چند ساعت با یه گردن درد افتضاح از خواب بیدار میشی."

when love lasts [hiddlesworth]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin