پارت هشتم

652 149 201
                                    


"هوی فاکر، بیدارشو. سوفی صبحونه درست کرده."

صدای بلند بندیکت تو گوش تام پیچید و باعث شد پسر بفهمه خورشید طلوع کرده و صبح شده.

و این زنگ خطر رو توی ذهنش به صدا درآورد. زنگ خطری که میگفت:"دیشب وقتی برای چند لحظه چشم هات رو بستی چون داشتی از خستگی میمردی، خوابت برد و معلوم نیست چه بلایی سر تماست با کریس اومد."

تام سریع نیم خیز شد و با چشم های گرد شده اول به خودش توی تخت درحالی که پتو روی بدنشه و دوم به بندیکت که جلوی تخت دست به سینه ایستاده بود نگاه کرد.

"فاک."

این اولین حرفی بود که زد و بعد وقتی بیشتر راجب دیشب فکر کرد یادش افتاد روی میز خوابش برده.

"تو من رو روی تختم آوردی؟"

"آره خواهش میکنم قابلی نداشت."

تام چندبار پشت سر هم پلک زد و بعد دستش رو روی صورتش کشید. اصلا چرا وقتی انقدر خسته بود اجازه داد کریس بهش زنگ بزنه که این اتفاق بیوفته؟ فاک! واقعا فاک!

"چته؟"

بندیکت وقتی قیافه داغون تام رو دید ازش پرسید. اون پسر طوری بود که انگار دوست پسرش فهمیده اون درحال خیانت بوده و دیگه راه برگشتی به رابطشون نیست.

"دیشب کریس بهم زنگ زده بود."

"تا خوابیدنت رو ببینه؟"

بندیکت تیکه انداخت و بیخیال به طرف آیینه رفت و جلوش ایستاد و موهاش رو درست کرد.

"نه. قرار بود حرف بزنیم ولی من خوابم برد."

"نشون میده چه دوست پسر خسته کننده ای داری. من باید این رو به سوفی بگم. حداقل دوست پسر اون باعث نمیشه خوابش بگیره. من همیشه هیجان رو به زندگیش میارم طوری که اون دختر خواب و خوراک نداره."

تام از اینکه انقدر دوستش با دوست پسرش لجه عصبی شد. آخه کریس که اشتباهی نکرده بود. چرا بن انقدر بهش نفرت میورزید؟

"بن، حس میکنم گند زدم."

تام جدی گفت و بندیکت نمیتونست تشخیص بده گرفتگی صدای پسر بخاطر بغضشه یا اینکه سر صبحه؟

"فقط بخاطر اینکه خوابت برده اینو میگی؟"

تام دست هاش رو جلوی صورتش نگه داشت و حالا بن میدونست فقط بخاطر صبح بودن نیست. اون پسر واقعا بغض کرده و از ترس خراب شدن رابطش با کریس در مرز گریه کردنه‌.

"نکنه فکر کنه من بهش اهمیت نمیدم یا بنظرم خسته کنندست که خوابیدم؟ اصلا نکنه دیگه دلش نخواد باهام باشه؟ آخه کی دلش میخواد با پسری که وسط تماس خوابش میبره رابطه داشته باشه؟ فاک. بن من واقعا گند زدم."

تام دست هاش رو هم چنان جلوی چشم هاش نگه داشت که بندیکت رو از قبل نگران تر میکرد. پس مرد جلو رفت و با وجود حسودی و متنفر بودنش از کریس، دست هاش رو دور بدن تام حلقه کرد و بیخیال اذیت کردن اون پسر شد.

when love lasts [hiddlesworth]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora