صبح روز بعد وقتی کریس از خواب بیدار شد، قبل از هرچیزی بخاطر هوای خنک سر صبح که در اثر باز بودن پنجره، پوستش رو نوازش میکرد لبخند زد و بعد وقتی پلک هاش رو از هم فاصله داد، چهره ی دوست داشتنیِ غرق خوابِ تام و نفس های آرومش، دلیل لبخندش شدن.
مرد بوسه ای روی گونه ی تام گذاشت و بعد از روی تخت بلند شد و دست و صورتش رو شست و لباس هاش رو عوض کرد از اتاق بیرون رفت و با اینکه فکر میکرد سر صبح به اون زودی کسی بیدار نیست اما دیانا رو جلوی تراس درحالی که داشت کتاب میخوند و چای مینوشید دید.
کریس نمیخواست مزاحم خلوت و آرامش اون زن بشه، ولی دیانا از وقتی که مرد داشت از پله ها پایین میومد صداش رو شنیده بود و از اونجایی که از خوابالو بودن بچه های خودش خبر داشت خیلی زود حدس زد این عضو جدید خانوادشونه که بیدار شده.
"صبحت بخیر کریس."
قبل از اینکه کریس بخواد از اونجا بره دیانا بدون اینکه حتی به خودش زحمت اینو بده که بچرخه و از حدسش مطمئن شه این رو گفت.
"صبح شما هم بخیر خانم دیانا."
کریس مودبانه جواب داد و به سمت تراس رفت و کنار زن ایستاد، دیانا برای یه لحظه نگاهش رو از کتاب گرفت و به مردی که جلوش ایستاده بود لبخند زد و بعد به صندلی ای که طرف دیگه ی میز توی تراس قرار داشت اشاره کرد تا کریس بنشینه.
کریس به پیشنهاد دیانا گوش داد و زن قوری سفید کوچولویی که روی میز بود رو برداشت و توی لیوان برای کریس هم چای ریخت.
"نمیدونستم تو هم سحرخیزی. حدس میزدم مثل تامی باشی..."
"اوه نه. من یه ساعت خواب مشخص دارم و چون بخاطر سر کار رفتن مجبورم ساعت شیش و نیم صبح از خواب بیدار شم یه جورایی میشه گفت بدنم توی این هشت سال بهش عادت کرده و بیشتر از این نمیتونم بخوابم، البته بعضی وقت ها استثنا وجود داره ولی این استثنا ها خیلی کمن. اما خب تام... اینطوری نیست. یعنی ما توی این زمینه باهم فرق داریم. اون یه جوریه که اگه من از خواب بیدارش نکنم یا امیلی و میو سر و صدا نکنن میتونه تا هر وقت دلش بخواد بخوابه درحالی که من چندین ساعته از خواب بیدار شدم و واقعا نمیفهمم چطور توانایی انجام این کار رو داره."
کریس توضیح داد و بعد چون نگاه نافذ و جدیِ آبی رنگ دیانا روش زوم شد، یکم استرس گرفت پس بعد از اینکه لبخند کوچیکی زد تا این حس رو پنهان کنه لیوان رو بالا آورد و بی توجه به اینکه اون چای هنوز خیلی داغه کمی ازش نوشید. که البته این باعث شد نوک زبونش بسوزه ولی کریس خودش رو کنترل کرد تا این که سوخته رو توی صورتش نشون نده. یا حداقل تلاش کرد. دیانا هم با اینکه متوجه استرس مرد شد اما اون موقع چیزی به روش نیاورد و فقط لبخندی زد و جواب داد:
"بچه های من همشون خوش خوابن. مخصوصا تام. شاید باورت نشه ولی تا قبل از اینکه تامی بره لندن، بارها اتفاق میوفتاد که من تازه ساعت هفت عصر اون رو از خواب بیدار کردم."
YOU ARE READING
when love lasts [hiddlesworth]
Romanceچی میشه وقتی تام که یه استاد طراحیه، تو روز اول کاریش با پدر پرحرف ولی جذاب یکی از دانش آموزاش رو به رو میشه و اونا با هم طرح دوستی میریزن؟ [وضعیت:کامل شده.] 1#tomhiddleston 1#marvel 1#thor 1#loki 1#thorki