پارت بیست و هفتم

460 88 255
                                    

سه ماه از وقتی که تام تصمیم گرفت یه گالری بزنه گذشته بود و اون بعد از استعفا دادن از تدریس توی کلاس های دیگه ای که میچرخوند، تقریبا نصف کارهاش رو انجام داد. اما هنوز گالری مناسبی رو برای این کار انتخاب نکرده بود و از طرفی به کمک احتیاج داشت و چون سر کار هم نمیگرفت ارتباطش با خانوادش توی اون چند وقت زیاد شده بود و مادر و پدرش حتی با اینکه دور بودن بهش کمک میکردن که کارهای مربوطه رو انجام بده.

اون روز هم مثل روزهای گذشته، پدر تام باهاش تماس گرفت و مرد فکر کرد میخواد بگه براش یه مقدار پول واریز کرده ولی نورمن بهش گفت داره کارهای انتقال بخش کمی از شرکت بیوتکنولوژی‌ش رو انجام میده و اون رو میفروشه تا به تام برای گالریش کمک کنه و ازش میخواد برای نهایی شدن کارها به پیشش بره.

پس تام بعد از اینکه کلی از پدرش تشکر کرد بهش گفت حتما خودش رو تا آخر هفته به سافک میرسونه. اولین کاری هم که بعد از قطع کردن تلفن برای اینکه آماده سفر شه انجام داد صحبت با کریس بود.

"تو میتونی برای سه روزِ آخر هفته مرخصی بگیری؟!"

تام کنار کریس روی مبل نشست و وقتی کریس دستش رو پشت سرش گذاشت و بهش خیره شد منتظر جواب موند.

"چطور؟"

"برای اینکه بریم سافک."

کریس ابروهاش رو بالا انداخت.

"تو میخوای به خانوادت سر بزنی؟"

تام سرش رو برای تایید تکون داد.

"و میخوای من هم باهات بیام؟"

"آره. تو که چند بار باهاشون صحبت کردی. منم وقتی زنگ میزنم زیاد از تو و امیلی میگم و مادر و پدر و خواهرم دوست دارن تو رو از نزدیک ببینن و چون که آخر این هفته من باید برم سافک، خواستم تو هم باهام باشی."

کریس آهانی گفت و بعد چند لحظه فکر کرد.

"باشه. این... بنظر خوب میاد."

تام بعد از شنیدن جواب کریس لبخند زد.

"من برای آخر هفته مرخصی میگیرم و باید با مدرسه ی امیلی هم برای روز جمعه تماس بگیرم و حدس میزنم تو باید وسایل سفرمون رو آماده کنی؟ آره. تو باید وسایل سفرمون رو آماده کنی. من راجب آب و هوای سافک تو این فصل و اینکه دقیقا باید برای رفتن پیش خانوادت چی رو بردارم و چی رو برندارم هیچی نمیدونم و حقیقتا فکر کردن بهش همزمان با اینکه هیجان انگیزه بهم استرس میده که فکر نکنم حتی اگه بخوام هم بتونم کمکی بهت برسونم."

و دو روز باقی مونده درحالی گذشت که تام و امیلی وسایل خودشون و کریس رو جمع میکردن و روز جمعه اونها به سافک رفتن و غروب به اونجا رسیدن.

"من تاحالا عکسی از خانوادتون ندیدم."

امیلی آروم وقتی جلوی در ایستاده بودن زمزمه کرد و تام موهای دختر رو نوازش کرد و بعد گفت:"اشکال نداره امیلی، من اونها رو بهت معرفی میکنم."

when love lasts [hiddlesworth]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang