یه قانون نانوشته توی دنیا هست که میگه وقتی منتظر یه چیزی هستی زمان خیلی دیر تر میگذره و امیلی به شدت به این قانون باور داشت، چون اینطوری که زمان داشت براش میگذشت ولی آخر هفته نمیرسید و روز ها انقدر طولانی شده بودن اونم وقتی دختر به شدت منتظر رفتن به خونه آقای هیدلستون و دیدنِ دوباره ی دوست باباش، اونز بود، به اثبات این قضیه کمک کرده و حالا هیچکس نمیتونست نظر دختر رو عوض کنه.
اون باور داشت دقیقا از دوشنبه که آقای هیدلستون اون پیشنهاد رو بهشون داد تا شنبه روزها بجای بیست و چهار ساعت چهل و هشت ساعته شده بودن، ولی امیلی با قدرت در مقابلشون ایستادگی کرد و دووم آورد و حالا اینجاست. توی اتاقش مقابل آیینه درحال آماده شدن اونم وقتی که باباش جلوی اتاقش ایستاده و دو دقیقه یک بار در میزنه و با غرغرهاش باعث سردرد امیلی میشه.
"الان میام."
"بهتره که سریع بیای امیلی وگرنه قول نمیدم از دفعات بعدی دعوت تام رو مبنی بر رفتن به خونه اش قبول کنم، البته نه به این معنی که خودم به خونه اش نمیرم، من فقط بهش میگم تو از وقت گذروندن توی خونش متنفری و بعد تنهات میذارم و به دیدن دوست پسر مهربون و کیوت خودم میرم. چون اگه دوشنبه وقتی داشت دعوتت میکرد این رو گفته بودم تا الان هزاران بار به اونجا رسیده و توماس عزیزم که کل هفته بخاطر مشغله های کاری ندیدمش رو بغل میکردم و میبوسیدم. ولی من الان اینجام. توی خونه ی خودمون. درحالی که ساعت نه و نیمِ شبه و از تایم شام گذشته، خیلی هم گذشته و احتمالا تام و هم اتاقی هاش تا الان به اندازه کافی از ما متنفر شدن و تو هنوز داری آماده میشی."
امیلی به جای اینکه جواب کریس رو بده، هرچه سریع تر شال رو دور گردنش انداخت و تیپش رو کامل کرد و از اتاق بیرون زد.
"بریم."
کریس چشم هاش رو چرخوند و دست دخترش رو گرفت و به سمت ماشین رفت و ده دقیقه ی بعد اون ها توی خونه ی تام بودن و همونطور که کریس میخواست تونست تامِ عزیزش رو بعد یک هفته بغل کنه و ببوسه.
بعد تام کتِ امیلی و کریس رو ازشون گرفت و خواست به اتاق ببره و کریس اصرار کرد که اون بیاد و کمکش کنه، که البته امیلی -دقیقا مثل تام- درک نمیکرد حمل دو تا کت تا اتاق مگه چقدر سخته که به کمک نیاز داشته باشه ولی کریس با یکی از سخنرانی های طولانیش اون دو نفر رو رو قانع کرد که باید به تام کمک کنه و همراه مرد به اتاق رفت.
تا وقتی هم که تام و کریس تصمیم گرفتن از اتاق بیرون بزنن، بندیکت که حس میکرد امیلی تو خودش جمع شده و هنوز احساس صمیمیت نمیکنه اون رو صدا کرد و بهش یکی از دسته های ps4 رو داد و گفت میتونن باهم بازی کنن. بعد از دو دستی که اون دو نفر بازی کردن کریس و تام برگشتن.
اونها به آشپزخونه رفتن و کریس فهمید برخلاف چیزی که فکر میکرد تام و هم خونه ایش خیلی هم بخاطر اینکه کریس و امیلی آن تایم نبودن عصبی نشدن، از اونجایی که غذاشون هنوز حتی نزدیک به آماده هم نبود و تام تازه میخواست ادویه ها رو به تیکه های خام مرغ اضافه کنه.
DU LIEST GERADE
when love lasts [hiddlesworth]
Romantikچی میشه وقتی تام که یه استاد طراحیه، تو روز اول کاریش با پدر پرحرف ولی جذاب یکی از دانش آموزاش رو به رو میشه و اونا با هم طرح دوستی میریزن؟ [وضعیت:کامل شده.] 1#tomhiddleston 1#marvel 1#thor 1#loki 1#thorki