دو ساعتی از دعوای بزرگ کریس با امیلی و تام گذشته و حالا مرد آروم تر از قبل شده بود. حالا دیگه عصبانی نبود و توی ذهنش بخاطر اینکه تام جلوش رو گرفت تا یوقت کار احمقانه ای نکنه -چون خودش میدونست اگه تام اون کار رو نمیکرد، امیلی کتک میخورد- از اون مرد ممنون شد. ولی هنوز قلب درد رو داشت. عصبانیت و هیجان هردو تنهاش گذاشته و حاله ای از افسردگی کریس رو احاطه کرده بود. اون میخواست ساعت ها فقط گریه کنه ولی حتی اشک ها باهاش همراهی نکرده و پایین نمیومدن. فقط باعث سوزش چشم هاش که حالا به دریایی خسته و بدون موج تبدیل شده، بودن.
کریس نفس عمیقی کشید و به اینکه حتی نفس کشیدن باعث تشدید درد قفسه سینش میشه اهمیت نداد. حتی اینکه دلش میخواد برای ساعاتی فقط بمیره و نباشه تا درد نکشه رو هم نادیده گرفت. بجای توجه به افکار پوچ و بی انتهایی که داشت به آشپزخونه رفت. پاستایی که با تام برای امیلی درست کرده بودن رو گرم کرد و توی ظرف ریخت و یه دستمال رو هم خیس کرد و همراه چسب زخم، یه قرص مسکن و آب توی سینی گذاشت و به سمت اتاق دخترش رفت.
در زد و برخلاف همیشه به جای اینکه فقط یه صدایی که میگه 'بیا تو' رو بشنوه دید که دخترش جلوی در اومد و بی هیچ حرفی در رو براش باز کرد. کریس وارد اتاق شد و سینی رو روی تخت گذاشت. امیلی هم پشت سر کریس اومد و دوباره مثل چند دقیقه قبل روی تخت نشست و سرش رو پایین انداخت.
"کمرت درد میکنه؟"
کریس پرسید و فهمید اشک توی چشم های امیلی جمع شد. دخترش رو میشناخت و میدونست الان داره سعی میکنه لرزش چونه ش رو مخفی کنه. این اذیتش میکرد. این دختر تنها همدمش بود. آخرین طناب نجاتی که وقتی توی چاله ی عمیقی پر از ترس ها و درد هاش افتاده میتونه بهش چنگ بزنه و خودش رو بالا بکشه.
این کریس بود که به دختر زندگی بخشیده و امیلی برای اون مثل بوته گل رزی بود که توی باغچه کاشته، وقتی ریشه های اون گیاه رو توی خاک قرار داد و برای بزرگتر شدنش به پاش آب ریخت یعنی یه مسئولیتی رو قبول کرد و اون مسئولیت این بود که باید حواسش به بوته گل رز باشه تا آسیب نبینه. چون اگه کریس نبود زندگی اون گل تموم شده و حالا که زنده بود، خوب زندگی کردنش وظیفه ای نهاده شده رو شونه های مرده و الا نیازی نبود گل رز برای ادامه دادن به زندگی حتی توی شرایط سخت هم تلاش کنه. امیلیا گلِ رزی بود که کریس بهش زندگی داد و مسئولیت قبول کرد و کدوم آدم عاقلی به گلِ زیبا اما ظریف و آسیب پذیر خودش صدمه میزنه؟ هیچکس. کریس باید زندگی خوب به گل رزش هدیه میداد ولی بجاش روی اون دست بلند کرده بود.
بغض بهش حس خفگی داده بود و نمیتونست حتی درست نفس بکشه ولی گریه نکرد. چون حق نداشت کاری کنه امیلی عذاب وجدان بگیره. کار امیلی هیچوقت به بدی کار کریس نمیرسید. پس مرد لبش رو گاز گرفت تا تمرکزش رو روی درد جسمیش بذاره نه درد روحیش و بعد رو به دخترش گفت:"معذرت میخوام."
ESTÁS LEYENDO
when love lasts [hiddlesworth]
Romanceچی میشه وقتی تام که یه استاد طراحیه، تو روز اول کاریش با پدر پرحرف ولی جذاب یکی از دانش آموزاش رو به رو میشه و اونا با هم طرح دوستی میریزن؟ [وضعیت:کامل شده.] 1#tomhiddleston 1#marvel 1#thor 1#loki 1#thorki