~4

2.2K 425 67
                                    


"فقط چون یه نویسنده م دلیل نمیشه بیکار باشم نامجون هیونگ. باید شغلمو جدی بگیری، اینو میدونی درسته؟"

"جدی نمیگیرم؟ من اینو گفتم؟ فقط ازت خواستم چند ساعت مراقبش باشی."

"پس لطفا بهم بگو گفته بودم پرستار بچتون نیستم؟"

نامجون چشم هاش رو چرخوند، از جلوی در کنار رفت تا تهیونگ وارد خونه شه. "فقط برای چند ساعته ته اینقدر بزرگش نکن." پرونده ای رو توی کیفش قرار داد و کتش رو پوشید. "باید برای دادگاه فردا یه سری پرونده رو به دستیار حقوقیمون برسونم."

"جین هیونگ کجاست؟" چشم های شفاف و شیطونش اطراف خونه رو بررسی کردند. "هی.." با دیدن می‌هی لبخند بزرگی زد و طرف دختر کوچولویی رفت که از شادی دیدنش با هیجان توی صندلیش تکون میخورد.

نامجون جواب داد:"طبقه ی بالا خوابیده." لب هاش رو تر کرد و سوییچش رو برداشت. کمی مضطرب بود. "لطفا بیدارش نکن تمام شب مشغول کار کردن روی پرونده بود."

"حتما."

"تهیونگ جدی گفتم."

"منم جدی بودم." قدمی به عقب برداشت و آروم می‌هی رو از روی صندلی بلند کرد. رو به هیونگش گفت:"بیدارش نمیکنم."

ولی برخلاف حرفش لبخند دندون نمایی که روی صورتش بود معنای دیگه ای داشت و مرد هم این رو میدونست.

"باشه پس.." ساعت رو چک کرد و کلافه نفس کشید. "دیگه باید برم." برای بوسه ی خداحافظی طرف دخترش رفت و با احتیاط به آغوش خودش کشیدش. گونه اش رو بوسید و وقتی ته ریش کمرنگش به چونه‌ی‌ می‌هی کشیده شد دختر بچه خندید و لثه های خالیش رو به نمایش گذاشت. نامجون با شیفتگی دوباره بوسیدش. زیبایی چهره می‌هی که به جین رفته بود هربار مسحورش میکرد. موهای نرمش رو نوازش کرد و همونطور که به چهره ی شیرین و پر از آرامشش خیره شده بود زمزمه کرد:"دلم برات تنگ میشه کندی."

"منم دلم برات تنگ میشه ددی."

جواب تهیونگ باعث شد چشم هاش گشاد شن. "دهنتو ببند." غر زد و بی صدا خندید.

"میدونی مجبور بودم بگم نه؟"

"تو همیشه مجبوری لحظه رو خراب کنی ته."

به شیرین ترین شکل ممکن خندید و خجالت زده موهای چتریش رو از روی پیشونیش کنار داد."دقیقا همینطوره!" دست هاش رو دراز کرد و می‌هی رو از نامجون گرفت. "دیگه برو." دختر کوچولو کمی غر زد و بعد توی بغل پدر خونده اش آروم گرفت ولی چشم هاش همچنان روی پدرش بود.

Him ~|| VKook AUWhere stories live. Discover now