~5

1.8K 378 34
                                    



"تمام نشد؟"

سرش رو بلند کرد و مرد رو از نظر گذروند. "تقریبا...آخراشه.." دوباره مخلوط کن رو روشن کرد، دستش رو به آرومی تکون داد و به موادی که کاملا باهم ترکیب شده بودن نگاه کرد. برای موفقیتش لبخندی زد. در دستگاه رو کنار گذاشت و قاشقی برداشت تا طعمش رو امتحان کنه. امیدوار بود خوب شده باشه وگرنه واقعا جلوی نویسنده خجالت زده میشد. گفت:"خوب شده." و آهسته نفسش رو بیرون داد، خیالش راحت شده بود.

تهیونگ از طرف دیگه ی کانتر روی کاسه خم شد، چتری هاش روی پیشونیش ریختند و در حالی که چشم هاش برق میزدند پرسید:"واقعا؟"

"اوهوم..بیا." قاشق رو طرف دهنش برد. سرش رو کج کرد و با چشم های ریز شده منتظر عکس العملی از پسر بزرگتره موند. امیدوارانه پرسید:"چطور شده؟" حتی پلک هم نمیزد.

تهیونگ خودش رو عقب کشید. "عالیه." لبخند بزرگی روی لب هاش بود و ترکیبی که با چشم های زیباش میساخت باعث میشد جونگکوک با خودش فکر کنه اگر تهیونگ موهای بلوند می داشت، شبیه یکی از کاراکتر های انیمه میشد.

"باورم نمیشه اینو میگم..ولی ترکیب احمقانه نعنا با ریحون...ظاهرا طعم خوبی رو ساخته." نویسنده با اخم ساختگی ای سر تکون داد، دوباره جلوی گاز ایستاد و برش های کوچیک استیک رو جا به جا کرد.

جونگکوک چشم هاش رو چرخوند. از سر شب تا حالا هزار بار اون جمله‌ی تکراری رو شنیده بود. "دروغ نگو، میدونستی. بیشتر از یک هفته است برات شام درست میکنم، میخوای بگی هنوز بهم اعتماد نداری؟" پرسشگرانه به هیونگش خیره شد. از هفته ی گذشته که توی بازی دروغگو به پسر باخته بود، به عنوان جریمه اش مجبور به درست کردن شام هر شبش شده بود، و تهیونگ با اجازه ی جیمین -و البته مخالفت یونگی که به دست جیمین درست شد- بعد از تعطیلی اونجا میموند و تا زمانی که جونگکوک روی بومش کار میکرد، مینوشت.

اولش کمی عجیب به نظر میومد و باعث معذب شدن پسر کوچیکتر میشد، ولی بعد از سپری شدن یک هفته... تنها نبودن تا حدودی حس خوبی داشت.

کلافه مرد رو نهیب داد:"جوابمو بده تهیونگ." به دلایلی مکث طولانی مرد اذیت کننده بود. پاستاهای آماده رو توی بشقاب ریخت و نیمی ازش رو با سس پوشوند.

چند دقیقه‌ی آینده، با سکوت خسته کننده ای از طرف تهیونگ سپری شد. در نهایت گاز رو خاموش کرد و تیکه های کاملا پخته شده‌ی گوشت رو روی پاستاهای آماده کوکی قرار داد. پنیر رو برداشت و قبل از اینکه رنده اش کنه زمزمه کرد:"بهت اعتماد داشتم."

"خوبه." لبش رو تر کرد و چرخید، به محض اینکه روش رو از مرد بزرگتر برگردوند لبخند شیرینی روی صورتش شکل گرفت، تقریبا یک هفته بود که این مرد رو میشناخت، ولی حس خوبی نسبت بهش داشت. "بیا شاممونو بخوریم." شاید بخاطر این بود که جیمین اون رو میشناخت..شاید هم تاثیر چشم های کهکشانیش بود که میتونست درونشون گم شه.

Him ~|| VKook AUWhere stories live. Discover now