~6

1.5K 343 39
                                    


جین پرسید:"واقعا باور داری همچین چیزی شدنیه؟" حالت چهره اش جوری بود انگار که حرف پسر رو قبول نداره.

سردرگم تر از هر زمان دیگه ای به تهیونگ نگاه کرد، درسته که اون یکم عجیب و غریب بود..ولی همچین ایده ای؟ قطعا دیوونگی محض بود.

شونه هاش رو بالا انداخت و به دختر خونده اش که با چهره‌ی خندونی توپ رو پرت کرد نگاهی انداخت. "فقط دارم میگم. چی میشه اگر واقعا همچین اتفاقی افتاده باشه؟" به طرف هیونگش چرخید و پرسشگرانه ابروهاش رو بالا داد. "بیا فرض کنیم یه معجزه است."

"معجزه ها بی‌دلیل اتفاق نمیفتن."

لبخند بزرگی که نشونه‌‌ی هیجان بود روی صورتش شکل گرفت:"اوهوم، و شاید این اتفاق افتاد چون من میخواستم؟...شایدم اون میخواسته.."

"اه، خیلی رمانتیکی..حالمو بهم میزنی."

سرش رو پایین انداخت و خجالت زده خندید.

جین کنجکاوانه پرسید:"کی قراره بهش بگی؟" و کمی روی زانوهاش خم شد تا بتونه بهتر چهره‌ی تهیونگ رو ببینه.

دست هاش رو مشت کرد و سر جاش عقب و جلو شد.. میدونست که باید بهش بگه ولی میترسید. آدم ها همیشه میگن دوست دارن حقیقت رو بدونن، مدعی میشن که هیچ چیز به اندازه‌ی شنیدن حقیقت براشون با ارزش و مهم نیست..و بعضی وقت ها، حتی قسم میخورن که بعد از شنیدنش حس عجیبی نسبت بهت پیدا نمیکنن و ازت نمیگذرن..ولی در انتها، زمانی که از همه چیز مطلع میشن، با چشم های اشکی یا شاید خشم ازت میپرسن:"چطور تونستی این کارو باهام بکنی؟" و بعد ترکت میکنن.

و این..میشه انتهای رویاهات. نمیخواست حالا، این زمان، انتهای رویاهاش باشه.

بار دیگه به چشم های عسلی پسر نگاه کرد و با دلهره ای که بدنش رو میلرزوند پرسید:"اگر بفهمه یه مدت تعقیبش میکردم..عصبی میشه؟"

"البته. این موضوع همه‌ی‌ آدمارو عصبی میکنه تهیونگ."

"درباره‌ی کتاب..اون دیگه-" این بار سوالش با شنیدن صدای می‌هی که به سمت جین میدوید و کلمه‌ی "پاپا" رو تکرار میکرد قطع شد.

جین روی زانوهاش نشست و دختر کوچولو با خوشحالی خودش رو توی بغل مرد پرتاب کرد، گونه‌اش رو به شونه‌ی پدرش کشید و عقب اومد. میون آغوش بزرگِ مرد احساس آرامش میکرد. "آبنباد-" آبنباتی که توی دستش بود رو تکون داد و به مردی که کنار استخر توپ ایستاده بود اشاره کرد.

جین نگاهی به سمت دیگه‌ی پارک انداخت، با دیدن همکارش لبخندی روی لب هاش نشست و با قدردانی  سر تکون داد. دخترش رو بغل کرد و بلند شد. رو به تهیونگ گفت::"باید بریم دنبال نامجون." با دست دیگه اش آبنبات رو باز کرد و به می‌هی داد. در حالی که طرف ماشین میرفتند، پرسید:"نمیخوای حرفتو ادامه بدی؟"

Him ~|| VKook AUWhere stories live. Discover now