سرنوشت، در فرهنگ های گذشته و حتی حالا انسان هایی زندگی میکردند و می کنند که باور دارند هر کدام از ما با داستانی تک مسیره متولد شدیم و وابسته به این تصور هرگز از دایره ی امن زندگی روز مره اشون خارج نمیشن، اون ها میچرخن و میچرخن و هرگز گوشه ی فراری در دنیای بی انتهاشون نیست، ولی در گوشه ی دیگه ی دنیای تکراری و مردمانی که رویاهای خود رو دور انداخته بودن، دو پسر زندگی می کردن که از شنیدن داستان نرسیدن ها خسته بودن و این...داستان بهم رسیدن اون هاست.**
سینی ها رو مرتب روی هم دیگه قرار داد و با ترشرویی هوف کشید. کل روزش با قدم زدن سپری شده بود و حالا پاهای دردناکش جون رو از تنش بیرون میکشیدند. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و فکر کرد اگر برای امشب برنامه ای تدارک دیده بود داغون میشد.
"من آخرین بخشو انجام میدم." به کارمند هاش لبخند رد و بعد از تشویق طولانی ای که شامل خبر خوشحال کننده ی اضافه حقوق بود از آشپزخونه خارج شد. حس خوبی داشت، خیلی وقت بود که فهمیده بود خوشحال کردن دیگران تبدیل به خوشحالی خودش میشد.
همونطور که به هوسوک -اخرین خواننده ی امشب- نزدیک میشد، با درخشان ترین لبخند روی صورتش گفت:"ترکوندی پسر. خیلی بهت افتخار میکنم."
"مچکرم." مرد لبخند درخشانی زد و برای بغل کردن یونگی جلو رفت. زمانی که جدا شدن گونه هاش کمی رنگ گرفتن.
"بعدا میبینمت." آروم به شونه ی پسر کوبید و قبل از اینکه روی استیج بایسته دور شدنش رو تماشا کرد. "خب.." گلوش رو صاف کرد و میکروفون رو برداشت. پرسید:"میتونم چند دقیقه توجه اتون رو داشته باشم؟" و زمانی که سر ها به سمتش چرخیدن با رضایت لبخند زد. "شب خوش. مرسی که برای این شب خاص اینجا رو انتخاب کردید، امیدوارم تا الان از زمانتون لذت کافی رو برده باشید." نگاهی به درخت پر از کادو انداخت و ادامه داد. "حالا...نوبت بخش ولنتاین مخفی رسیده. با این وجود که من صاحب کادوها رو میشناسم..ولی نگران نباشید قرار نیست لوتون بدم!"
تهیونگ بی صدا خندید و سرش رو تکون داد، تلاش های یونگی برای بامزه بودن واقعا بامزه اش میکرد. نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و اون موقع متوجه شد...اگر تا چند دقیقه ی دیگه قرار بود کادوها داده شه...اون واقعا قرار بود بشینه و تماشا کنه که کوکی چطور نامه اش رو میخونه؟ سراسیمه از صندلیش بلند شد و نفسش رو حبس کرد.
جونگکوک سردرگم کمی روی میز خم شد و لب زد:"تهیونگ؟ خوبی؟" علارغم استرسی که وجودش رو گرفته بود برعکس پسر دیگه به شکل نرمالی آروم به نظر میرسید.
پسر جواب داد:"آره...فقط.." اطرافش رو از نظر گذروند و دنبال توجیحی برای رفتن بود. با دیدن جیم و نامجون ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند آرامش بخشی زد. اضافه کرد:"باید..یه چیزی به جین هیونگ بگم." و بلافاصله دور شد.
YOU ARE READING
Him ~|| VKook AU
Fanfictionکیم تهیونگ یه نویسنده ی موفق و پر طرفداره. توی آخرین کتابِ منتشر شده اش، اون معشوقه ای رو خلق کرده که هر روز از زندگیش انتظارش رو میکشیده و وقتی که انتظارش رو نداره، پسری رو ملاقات میکنه که اون خصوصیات رو داره. جئون جونگکوک زیبا که انگار که به دستِ...