~The End~

1.5K 271 72
                                    


کوکی من،
امشب در حالی اینجا نشستم که به فردا فکر میکنم. فردایی که قراره برای من و تو باشه. روزی که در نهایت بعد از مدت طولانی ای صبر کردن قراره عشقمون رو به همه‌ی دنیا نشون بدیم. راستش رو بخوای کمی از فکر اینکه همه چیز چطور قراره پیش بره استرس دارم. ولی از هیچی نمیترسم، حتی اگر فردا یه شهاب سنگ به زمین بخوره، بازهم تا وقتی که میدونم قراره در انتهای اون روز دست های تورو بگیرم از چیزی هراسی ندارم.

بعد از ورودت، زندگی من به دو قسمت تقسیم شد. روزهایی که بدون تو‌ گذشت، و روزهایی که با تو میگذره. مشکلاتی که بدون تو سر شد، و مشکلاتی که وجود تو باعث میشه قوی تر از پسشون بر بیام. خنده ها، شادی ها و خاطراتی که با تو ساخته شد.

برای تمام عشقی که بهم میدی قدردانتم، عاشق تو بودن درست ترین تصمیمی بود که میون اشتباهات گذشته ام گرفتم و قصد دارم تا بی‌نهایت این حس رو گرامی بدارم.

عاشقتم، و بی صبرانه منتظرم تا چند ساعت دیگه تو رو "همسرم" خطاب کنم.

-تهیونگِ تو، پنج آپریل، نزدیک طلوع آفتاب، چند ساعت قبل از گفتن بله.

****
پایان.
برای زمانی که صرف این داستان کردید مچکرم، سالم و خوشحال باشید.
🫂🧡

Him ~|| VKook AUWhere stories live. Discover now