~7

1.4K 323 23
                                    



تاریکی ای که ما میبینیم خیلی زیباست
ازت میخوام که به من باور داشته باشی
من مستقیم و فقط به تو نگاه میکنم
تا هرگز از اینجا نری.

**

هایلایتر رو کنار گذاشت و کتاب رو بست، خوندن چیزی که خودت روزی نوشتیش احمقانه بود، ولی نیاز داشت دوباره توی عشق اون پسر غرق شه، لازم بود که به یاد بیاره چقدر براش عزیز و با ارزش بود و چطوری باید اون رو برای خودش نگه میداشت.

لبه‌ی بوک مارک رو کمی بیرون کشید تا صفحه رو راحت تر پیدا کنه و بلند شد.

کنجکاو، به طرف آشپزخونه رفت، روی کانتر خم شد و از پنجره‌ی کوچیک به داخل سرک کشید. "میتونم بیام تو موچی؟"

جیمین توجه اش رو از پیتزای رو به روش برداشت و‌ به تهیونگ نگاهی انداخت، به در اشاره کرد و در حالی که مقداری ریحوون گوشه‌ی نون میچید زمزمه کرد:"بیا داخل."

پسر نویسنده به سرعت وارد بخش خصوصی آشپزخونه شد، با لذت به غذاهای چیده شده روی میز نگاه کرد و هومی کشید. مودبانه پرسید:"میشه یکم ‌پنینی داشته باشم؟" با وجود اینکه مدت زیادی بود هم‌دیگه رو میشناختند نمیخواست گستاخ به نظر برسه. کف دستش رو روی شکمش کشید و لب هاش رو ورچید. چند ساعتی رو صرف بازخوانی کرده بود و حالا حسابی گرسنه شده بود.

"دوتا توی فر هست." کوتاه جواب داد و ساعت رو چک کرد. "یکیشو برای کوکی نگه دار، باید قبل از مصرف قرصاش یه چیزی بخوره."

سر تکون داد و دستکش های زرد رنگ رو پوشید. "بهتر نشده؟"

شاهزاده‌ی بوسانی چشم هاش رو ریز کرد و عصبانی جواب داد:"اگر همینطوری خودشو توی اون اتاق حبس کنه و از دستش کار بکشه ممکن نیست بهتر شه." پنیر ها رو با حرص روی پیتزا ریخت و مشغول تزئین های نهاییش شد. "آخه چرا باید اینقدر لجباز باشه؟"

"چون...همین خاصش میکنه. خیلی بانمکه، به قلبم آسیب میزنه." در فر رو بست و محتاطانه بشقاب رو بیرون آورد و روی میز قرار داد. چشم هاش از رنگ و روی غذا درخشیدند. یونگی و جیمین واقعا توی کارشون فوق العاده بودند. دستکش ها رو بیرون آورد و بعد از برداشتن نوشیدنی پشت میز نشست. "آدم هایی وجود دارن که وقتی میبینیمشون، از نزدیک یا دور، حتی بعد از اینکه بشناسیمشون، از نظرمون افراد عجیب و غریبین، ولی..کی گفته همه باید نرمال باشن یا به شکل خاصی رفتار کنن؟ اه..اونطوری زندگی خیلی کسالت آمیز میشه چیم چیم، خوبه که بعضی وقتا عجیب و غریب بودن یه نفر ویژگی منحصر به فردش باشه."

جیمین با دقت به حرف هاش فکر کرد...عجیب بود ولی درست به نظر میرسید، طرف روشویی رفت و همونطور که زیر لب غر میزد پرسید:"گفته بودم حرف زدن باهات خسته کنندست؟"

Him ~|| VKook AUTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang