کارت رو توی جیبش قرار داد و به سرعت چتر رو باز کرد و روی سرش گرفت. باز هم مهمون بارون های ناخونده ی فرانسه شده بود. ساعت رو چک کرد و در حالی که به آرومی میون مردمی که میدووین قدم میزد گوشی رو از جیبش بیرون آورد و شماره گیری کرد. فرانسه کشور عشق بود درسته؟ و مردمش..مگه اون ها همیشه به معشوق ها معروف نبودن؟ درک نمیکرد چرا خیلی از زوج ها به جای بغل کردن یا..بوسیدن هم دیگه زیر بارون -که از نظرش خیلی هم رمانتیک بود- فرار میکردن و جایی پناه میگرفتن؟ چی به سر داستان های عاشقانه اشون اومده بود؟"تهیونگی؟ هی!"
صدای پرشوری که توی گوشش پیچید از افکارش خارجش کرد. گوشه ی خیابون متوقف شد و در حالی که لبخندی بزرگی روی لب هاش بود گفت:"کوکی؟ رسیدی؟"
"هنوز نه.." گوشی رو با چونه اش نگه داشت و کوله اش رو دنبالش روی زمین کشید. "توی مارسیم، فکر کنم با قطار بعدی دوساعت طول بکشه تا بهت برسم." به تابلو های راهنما نگاه کرد و برای تهیه ی بیلیط به سمت باجه رفت. "تو چیکار میکنی؟ متاسفم که تنهات گذاشتم."
تهیونگ فورا جواب داد:"مشکلی نیست." ساعت رو چک کرد و از روی آرامش نفسی کشید، تا زمانی که جونگکوک برسه کارهاش رو به پایان رسونده بود و میتونست مرد رو توی ایستگاه ملاقات کنه. کنجکاو پرسید:"کوکی...داستانی که پارسال نوشته ام رو یادته؟"
"آره؟" جوابش شبیه به سوال بود ولی واقعا انتظار نداشت بعد از گذشت تقریبا یک سال همچین سوالی ازش پرسیده شه. برای لحظه ای تماس رو بی صدا کرد و مشغول صحبت با دختری شد که پشت باجه ایستاده بود.
تهیونگ دوباره به قدم زدن ادامه داد، حالا که اینجا بود و میدونست جونگکوک هم تا چند ساعت دیگه اینجا خواهد بود حس میکرد قلبش از شادی رو به انفجار بود. تمام تلاش هاش حالا به شادترین مرد ممکن تبدیلش کرده بودند. "میتونی برام تعریفش کنی؟"
جونگکوک گفت:"مچکرم." و بیلیط رو از دختر دریافت کرد. دوباره توجه اش رو به سوال تهیونگ معطوف کرد. "تعریفش کنم؟ خب..." مثل قصه گویی حرفه ایی گلوش رو صاف کرد. "دوتا غریبه هم دیگه رو توی قطار ملاقات میکنن. مقصد هردوشون پاریس بوده ولی بین راه یه توقف کوتاه داشتن.." روی نزدیک ترین نیمکت نشست و سعی کرد جزئیات رو کاملا به یاد بیاره. "و تصمیم میگیرن که اون روز رو باهم بگذرونن...شهر رو میگردن..خاطراتشون رو برای هم تعریف میکنن، با موسیقی هایی که توی شهر جاریه میرقصن..و.."به اطرافش نگاهی انداخت و خجالت زده دندون هاش رو توی لبش فرو کرد. "توی پارکی که شبیه دشت گله هم دیگه رو میبوسن."
لحن شیرین جونگکوک هر ثانیه لبخند روی لب های مرد رو بزرگتر میکرد. حتی از پشت تلفن هم میتونست صدای خجالت زده اش رو تشخیص بده. چقدر دوست داشت ساعت ها بشینه و به صداش گوش بده. برای خودش سر تکون داد و لبخند زد.:"نمیتونم برای واقعی کردن اون داستان صبر کنم."
YOU ARE READING
Him ~|| VKook AU
Fanfictionکیم تهیونگ یه نویسنده ی موفق و پر طرفداره. توی آخرین کتابِ منتشر شده اش، اون معشوقه ای رو خلق کرده که هر روز از زندگیش انتظارش رو میکشیده و وقتی که انتظارش رو نداره، پسری رو ملاقات میکنه که اون خصوصیات رو داره. جئون جونگکوک زیبا که انگار که به دستِ...