پارت30

6.1K 651 119
                                    

$ته ؟کوک ؟میتونم بیام تو؟
نامجون چندباردرزد ولی هیچ کدومشو جواب ندادن دوماهه که همین وضعیت توعمارت حکم فرمائه تنها کاری که تهیونگ وکوک تواین دوماه کردن آتیش زدن اون بیمارستان باپرسنلش بود بعداون اتفاق دیگه ازاتاق بیرون نیومدن
$دارم میام تو
دستگیره دروپایین کشیدو یواش داخل رفت بعدبستن در به جسم مردشون نگاه کرد یه جسم بدون روحش هیچی نیست مثل لیوان خالی وجیمین بارفتنش روح اون دوتارو به تاریکی کشید،تهیونگ به تاج تخت تکیه داده وکوک روی پاهاش درازکشیده بود هردوشون به یه نقطه نگاه میکردن واون نقطه چیزی به جز قاب عکس جیمین نبود

تنها نقاشی که جیمین ازخودش کشیده بود و کلی سرش زحمت کشید الان درست روبروشون قرارداشت مثل یه منتقد ساعت هافقط به همین تابلونگاه میکردن وبه لحظه ازش چشم برنمیداشتن $میخوام باهاتون صحبت کنمنامجون گفت وبه قدم دیگه بهشون نزدیک شد باید راجب این مسئله با...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تنها نقاشی که جیمین ازخودش کشیده بود و کلی سرش زحمت کشید الان درست روبروشون قرارداشت مثل یه منتقد ساعت هافقط به همین تابلونگاه میکردن وبه لحظه ازش چشم برنمیداشتن
$میخوام باهاتون صحبت کنم
نامجون گفت وبه قدم دیگه بهشون نزدیک شد باید راجب این مسئله باهاشون حرف میزد
$راجب بچه هاست
هردوآهی کشیدن ولی حتی به نامجون نگاهم نکردن طوری که انگارحرفاش بی ارزشه ولی نامجون کسی نبودکه حرفشونصفه ول کنه
$میدونم شما بخاطرجیمین ناراحتی حق دارین اون تنها امگای شما بود وخیلی دوسش داشتین ولی لطفا یکم به بچه هاتون اهمیت بدین اون دوتا بچه هاتونن با این کاراتون فقط باعث میشین روح جیمین عذاب بکشه اون بخاطر بچه ها خیلی سختی کشید پس یکم دست ازخودخواه بودن بردارین و بهشون سربزنین حتی براشون اسمم نذاشتین
کوک یواش ازروی پاهای تهیونگ بلندشدوکش وقوسی به بدنش داد
_قراربود جیمین براشون اسم بذاره
×ولی حالاکه نیست اهمیتی نداره بدون اسم باشن خودت یه اسم براشون انتخاب کن هیونگ
نامجون ناباوراخم کرد اون بچه ها هیچ گناهی نداشتن ولی کی میدونست اون دوتا بچه هارو علت مرگ امگاشون میدونن
$خیلی عوض شدین حتی بدترازموقعی که جیمین نبود.
×آدما عوض میشن هیونگ
$به هرحال جین آخرای بارداریشه من میخوام ببرمش مسافرت وبایدازدوتاچیز مراقبت کنین
کوک موهاشو باکش بست ومتعجب پرسید
_چی؟
اونجابودکه نامجون نیشخندی زد
$وروجکا بیاین اینجا آپا کوک وآپا تهیونگ میخوان بهتون شکلات بدن
دست به سینه ایستاد فقط چند دقیقه طول کشیدکه صدای دوکودک بلندشه ووارد اتاق شن
هردوتا وحشت زده ایستادن هنوزآمادگی روبه رویی با اون کوچولوهارونداشتن
نامجون همونطورکه ازپشت دوکودک چهاردست وپارد میشد پوزخندشیطانی زد
$خوش بگذره
وباسرعت دروبست

The mistressWhere stories live. Discover now