''Part 5

1.1K 235 14
                                    

.
.
همه بچه ها جمع شده بودن و اکثرا هیچ ایده ای نسبت به بازی که قرار بود شروع بشه نداشتن
جیمین با دیدن لیسا سمتش دویید و سعی کرد ازش بپرسه که چه اتفاقی داره میفته "هی لیسا بازی راجب چیه؟"
لیسا نفسشو کلافه بیرون داد و گفت "پسرای مدرسه البته به غیر از شما هشت تا یه بازی طراحی کردن که فکر نکنم خیلیا ازش خوششون بیاد ولی اونایی که اینجان مجبورن بازی کنن"
-" خب بازی چجوریه؟"
هردو به جونگکوک نگاه کردن که کنارشون واییساده بود
لیسا ادامه داد " شبیه جرعته..اینجوریه که روی 20 تا کاغذ یه چیزایی نوشتن و زیر درختا قایم کردن اگه گروهی یکی از کاغذ هارو پیدا کنن باید کاری که روش نوشته شده رو انجام بدن و خب گروه ها دونفرین!"
جیمین با تردید پرسید "ینی میگی امکان داره اونکار..."
^"هیچ ایده ای نسبت به اون کارا ندارم جیمین"

با صدای تمین که طراح بازی بود همه با گروه خودشون یه جا جمع شدن

تمین " فکر کنم تا الا فهمیدین بازی چجوریه بچه ها باید کاغذ هارو پیدا کنین و کاری که گفته شده رو انجام بدین..."
جونگکوک با صدای بلندی که میخواست به گوش همه برسه حرفشو قطع کرد "و چی به کسی که اونو انجام میده میرسه؟"
تمین با لحن شیطونی گفت"آه جئون سخت نگیر! این یه بازیه و مطمئنم به همه خوش میگذره"
جونگکوک با فهمیدن منظور پسر پوزخندی زد و نیم نگاهی به جیمین که به جون لباش افتاده بود انداخت...
چجوری جرعت میکرد اون دوتا تیکه گوشت نرم رو اینجوری محکم گاز بگیره؟!
"نکن"
جیمین با تعجب به جونگکوک نگاه کرد و کارشو ادامه داد
"میگم نکن!"
اخمی کرد و با لحن متعجب گفت "لبای خودمه میخوام گازشون بگیرم!"
- "پس چطوره تو این کار کمکت کنم؟"
با چشمای گرد شده نگاهش کردم
این الا داره منو دست میندازه؟!
خواستم چیزی بگم که با صدای تمین حرفم تو دهنم ماسید...
"همه با فرد کنار دستیتون هم گروهی هستین میتونین شروع کنین گود لاک!"
با واییسادن لیسا جلومون هردو بهش نگاه کردیم که گفت "اگه تو این بازی باکرگیم رو از دست ندم باهاتون میرم شهر بازی..موفق باشین پسرا"
اوکی بدبخت شدی جیمین!
.
.
.
نزدیک یه ربع بود که مثل سگ داشتن زیر درخت هارو چک میکردن البته اگه از پریدنشون به همدیگه رو فاکتور بگیریم..

صاف واییسادم و به جیمین نگاه کردم که روی زانو هاش نشسته بود و زیر درختی رو چک میکرد..
اصلا چرا داشت دنبالش میگشت وقتی از انجام دادن کاری با من طفره میرفت؟
با نشستنش کنار همون درخت سمتش حرکت کردم و کنارش نشستم..
فاصله زیادی بینمون نبود و من میتونستم عطر شیرینشو حس کنم
چشماشو بسته بود و اخمی که بین ابروهاش بود کیوت ترش کرده بود
نفس عمیقی کشیدم و به جلوم نگاه کردم..
تمین پسر شیطونی بود هرکاری ازش بر میومد و ما نمیتونستیم از بازی کنار بکشیم..
این بازی مثل جرعت و حقیقت بود با این فرق که بخش حقیقتش حذف شده بود و کاری که بهت گفته میشد رو باید انجام میدادی
با حس سنگینی روی شونم متعجب به جیمینی که داشت خوابش میبرد نگاه کردم...
ناخواسته دستم رو سمت دستش که سوخته بود بردم و آروم روی کبودی قرمز رنگش کشیدم که باعث شد اخمش غلیظ تر بشه و سرشو به شونم بماله..
چرا وقتی خوابه اینقدر عادت های کیوتی داره؟
یا چرا من الا دلم نمیاد بیدارش کنم ولی مجبورم خشونت به خرج بدم؟
دستمو روی صورت نرم و صافش کشیدم که بلافاصله چشماشو باز کرد و نگام کرد..
آرامشی که توی چشماش بود رو هیچوقت ندیده بودم
اون چشمای عسلی خوشگل ترین چیزی بودن که تا حالا دیدم و اون نگاه...
اون نگاه که مثل یه پاپی بهم خیره شده بود کاری میکرد دلم بخواد فانتزی هام رو روش امتحان کنم..
سرمو بهش نزدیک کردم..
هیچ مقاومتی نمیکرد ولی این به این معنا نبود که با یه بوسه موافق باشه..
نوک بینی کوچولوشو بوسیدم بی توجه به نگاه متعجبش از جام بلند شدم
"پاشو پارک باید یکی از اون کاغذای فاکی رو پیدا کنیم و تا شب نشده برگردیم"
.
.
.
سپ تو جنگل

نگاهی به پسر نسبتا ریز چثه کنارم انداختم...
اون شخصیت کاملا برعکس من رو داشت
مثلا من عاشق حرف زدن و دیوونه بازی بودم ولی اون اکثر اوقات ساکت بود و یا هم میخوابید..
هیچوقت مکالمه ی درستی رو نتونستم باهاش شروع کنم
چطوره از لاس زدن شروع کنم؟
"یونگی میدونستی تو تایپ مورد علاقمی؟"
نگاه خنثایی بهم انداخت "بی اهمیت نسبت به هر اهمیت.."
با تعجب نگاش کردم این الا غیر مستقیم رید بهم؟
معترض گفتم "یااا تو نمیتونی اینقدر عوضی باشی چرا باید به هیچ چیزی اهمیت ندی؟"
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت "من عوضی نیستم فقط زیاد اهمیت نمیدم هرچقدر کمتر اهمیت بدی خوشحال تر زندگی میکنی"
با دهن باز نگاش کردم ولی...شاید راست میگفت هرچقدر به حرفای آدما کمتر اهمیت بدی راحت تر زندگی میکنی..
"الا خوشحالی؟"
ابرویی بالا انداخت "البته ولی اگه برگردم خونه و با تختم تنها باشم خوشحال تر هم میشم"
مشت آرومی به شونش زدم و با حرص گفتم " با داشتن زندگی عاشقانه با تخت خوابت و قطع ارتباط با آدما هیچکس ازت خوشش نمیاد مین یونگی"
واییساد و پوکر نگام کرد ولی تو صدم ثانیه پوزخند پیشی مانندی زد و گفت "ازم خوششون بیاد یا بدشون بیاد، من به هیچ جام نیست جانگ هوسوک!"
باش ولی پسر خیلی مرموزیه. با اینکه موفق شده بودم باهاش حرف بزنم ولی هوا داشت تاریک میشد و اصلا نمیخواستم بین اون همه موجود ریز ترسناک و یه پسر کیوت پوکر فیس که از قضا خیلی شبیه عوضیا بود تنها بمونم پس فقط سری تکون دادم و مشغول گشتن شدیم...
پ.ن:خوشم میاد تمین همه رو آواره خودش کرده:/
.
.
.
سرشو تو گردن بکهیون فرو کرد و عطر تن پسرشو تو ریه هاش حبس کرد
"بوی عشق میدی بک"
دستشو پشت گردن چانیول گذاشت و اونو بیشتر به خودش فشرد "میدونستی بیبی خیلی وقته ددی رو حس نکرده؟"
از پسرکش فاصله گرفت و به چشماش خیره شد "ددی هم دلش برا بیبی بویش تنگ شده ولی نمیتونیم کاری کنیم.."
بک اخم ساختگی کرد و با لجبازی گفت "بی خیال پسرا به وقت نشناسی ما عادت کردن"
چانیول لبخندی زد و موهای روی پیشونی بکهیون رو کنار زد و گفت " چطوره الا انجامش بدیم؟"
بکهیون با چشمای گرد شده نگاهش کرد و با تعجب گفت "الا؟! نه الا باید کاغذ...."
با نشستن لبای گرم چانیول روی لبهاش حرفش قطع شد..
چشماشو آروم بست و خودشونو سمت درخت پشت سرش کشوند و بهش تکیه داد..
چانیول خودشو بیشتر به بیبی برفیش نزدیک کرد و مشغول لمس پوست شکمش از زیر هودی اور سایزش شد..
بوسه شون خشن تر شده بود و صدای شهوت انگیزی که ایجاد میکرد باعث سفت شدن پایین تنه هاشون شده بود..
بکهیون بوسه رو قطع کرد و به بزاقی که بین فاصله لب هاشون شده بود نگاه کرد و با تردید پرسید "اگه..اگه کسی بیاد این طرف چی؟"
چانیول بوسه ای روی لبهای نیمه باز پسرش کاشت "نگرانش نباش...ادامه بدیم؟"
بکهیون بی هیچ حرفی یقه چانیول رو گرفت و سمتش خودش کشید...
اینبار با شدت بیشتری مشغول مکیدن لب های دوست پسرش شد..
بالاخره میتونست بعد چند هفته حسش کنه...
.
.
.
بل من سادیسم نویسندگی دارم فک کردین به این راحتیا یه اسمات خیس مینویسم یا چی؟:>
شاید فگ کنین یونگی زیادی سرده یا هرچی ولی خودتون میدونین معنی اصلی یونگی ینی: ~آی دونت گیو عه فاک~ پس چیزی برای توضیح نمیمونه.
فقط اینو بدونین پسرم به هوسوک اهمیت میده...گات ایت؟

''اسپویل:
جیمین:چرا نزاشتی فردا انجامش بدیم؟
جونگکوک:فرشته هایی که درد کشیدن، شب ها با بال های زخمیشون پرواز میکنن..من عاشق شبام پارک...
جیمین:اینو باید کسی بگه که تو زندگیش عذاب کشیده جونگکوک..نه تو!
جونگکوک:تو هیچی از زندگی من نمیدونی جیمین..هیچی..:)

*بانی رو بغل میکنی؟
''KimBunny

School CrushWhere stories live. Discover now